Thursday 13 December 2007

دوربین ورمیر

ورمیر یکی از آن نقاشانی است که دیدن آثارش ردّ عمیقی بر روح بیننده می گذارد، به طوری که می شود تا مدتها خاطرهء دیدار اولیهء هر یک از تابلوهایش را در ذهن نگه داشت. برای من که این طور است. هرچند سبک کار او شباهت بسیاری با سبک هنرمندان هم دوره اش چون گریت دو و پیتر د هوگ دارد. هرچند جزو آن دسته هنرمندانی است که بیشتر نقاشی هایش را تنها در یک فضای مشترک و تنها با تغییر مختصر اثاثیهء اتاق و پز ِ مدلهایش خلق می کرده. هرچند با مطالعات به دست آمده دریافته اند که حداقل شش اثر* از کارهای او حتی زاویهء دیدی مشترک داشته اند و نقطهء گریز آنها تنها چند سانتی متر با دیگری فرق داشته. هرچند به خطوط محیطی ابژکت ها و یا فیگورهایش اهمیتی نمی داده و ....اما باز هم می توان اقرار کرد که ورمیر چیز دیگری است. ورمیر از جملهء اندک نقاشانی است که با وجود نقاشی های بی شماری (که هنوز خیلی از آنها شناخته نشده اند)، سلف پرتره ای از او در دست نیست. تنها تصویری که از او هست، مردی است که در تابلوی «هنر نقاشی» پشتش به ما ست و ما صورت او را نمی بینیم. این همان تابلویی است که بر دیوار موزهء تاریخ هنر وین نصب است. گویا از تابلوهای محبوب هیتلر بوده و از همین رو هم هست که در میان آثار هنری زیادی که در طول جنگ جهانی دوم از بین رفته اند، این یکی توانسته جان سالم به در بَرد. اگرچه نقاشی ای موجود است که آن را منسوب به میشل ون موسشر می دانند. با نام «پرترهء یک هنرمند جوان». برخی می گویند این سلف پرترهء ورمیر است، اثر خودش. این تنها تصویری است که از او داریم. اما با آن که برخلاف تابلوی «هنر نقاشی» دارد به ما نگاه می کند، تشخیص هویت او تا این حد برایمان دشوار است. خوب...این مقدمهء طولانی را از ورمیر گفتم تا یک کتاب را معرفی کنم. کتابی که بر اساس یک تحقیق کامل، تئوری ِ استفادهء این هنرمند قرن هفدهمی را از دوربین آبسکورا هنگام نقاشی هایش، از همه نظر تأیید و ثابت می کند. نویسندهء کتاب، یعنی فیلیپ استدمن با پرداخت اهمیت دادن ورمیر به پرسپکتیو، آن هم چنین پرسپکتیو دقیقی که فقط با محاسبات ریاضی قابل پرداخت است، و فقط در عکس ها می شود آنها را یافت، با اندازه هایی که توانسته به طور تقریبی از نقاشی های او به دست آوَرَد، شرح داده است که اتاق ورمیر در چه ابعاد و اندازه ای بوده و حتی نقشهء آن را و نقاط گریز نقاشی هایش را نیز در این اتاق نشانمان می دهد. او می گوید که در اثر «درس موسیقی»، خود ورمیر در نقاشی حضور ندارد، اما در آینه ای که بالای پیانوست، می شود چارپایه و سه پایهء نقاشی هنرمند، به علاوهء دیوار پشت سرش را در آن دید. استدمن معتقد است که هنرمند این تصویر را به قصد در اثرش گذاشته است، در حالی که در واقعیت، در آینه این تصاویر دیده نمی شده اند. چرا که نقاشی با کمک دوربین آبسکورا کشیده شده است و هنرمند در پشت سر پیانیست قرار نداشته. این همان دلیل قدرتمندی است که او توانسته خودش را در «هنر نقاشی» از پشت سر نقاشی کند! استدمن در آخر کتابش این نتیجه را نیز می گیرد که ورمیر نقاش صحنه و فیگور نبوده، بلکه آنچه برای او از اهمیت بیشتری برخوردار بوده، رنگ و نور بوده است. به طوری که هنگام نقاشی ابتدا رنگ و نور را می گذاشته و پس از آن به جزئیات دیگر می پرداخته.
نویسنده، در سایت دوربین ورمیر، شرح کاملی از این کتاب داده است. در آن می شود تصویر نقاشی ها، نقشهء اتاق و موقعیت دوربین نسبت به موضوعات نقاشی را نیز مشاهده کرد.
پیوست ١: دختری با گوشوارهء مروارید
*دختر با جام شراب، جام شراب، زن در حال نوشتن نامه، زن ایستاده در پشت پیانو، درس موسیقی، کنسرت.

Tuesday 11 December 2007

هیچ «بهترین راه» یا «تنها راه»ی وجود ندارد

امسال علی رغم میل فراوانم، فرصت نشد تا به نمایشگاه کتاب فرانکفورت بروم، اما باید اینجا اعتراف کنم پس از گذشت یک سال هنوز فرصت نکرده ام تمام حجم عظیم کاتالوگهایی را که پارسال از نمایشگاه با خود آورده بودم، مرور کنم. اما همین گه گداری که فرصتی دست می دهد و چند تایی از آنها را برگ می زنم، گزارش ها و مصاحبه های آنها را می خوانم و یا بخشی از کتابهای عکس دارشان را نگاه می کنم، به تنهایی برای خوراک روح چند هفته ام کافی اند. سال گذشته، درست چند ماه پس از مرگ عکاس نامدار آمریکایی، آرنولد نیومن و یک ماه پیش از نمایشگاه فرانکفورت بود که کتابی به چاپ رسیده و می شد گزارش این کتاب را در چند کاتالوگ و غرفه هم پیدا کرد. چند شب پیش هنگام وجین همین کاتالوگها، به گزارشی دربارهء این کتاب برخوردم. خود ِ کتاب را ندارم، اما با یک سرچ مختصر در اینترنت توانستم تقریباً تمام عکسهای آن را پیدا کنم. در سایت آمازون هم می شود چند صفحه ای از این کتاب را دید. به نظرم خیلی عجیب نیست این آدمی که از کودکی دیوانهء طراحی و نقاشی بوده و بعدها به خاطر شرایط مالی خانواده مجبور به ترک تحصیل دانشگاه هنر شده و برای کسب درآمدی هر چند اندک به عکاسی روی آورده....بخش اعظمی از عکاسی های پرترهء او را «نقاشان» پیشروی قرن بیستم که هر کدام سهم به سزایی در نقاشی مدرن دارند، تشکیل داده اند. عکسهایی که هر یک شخصیت کاملی از صاحبان آن را به بیننده می نمایاند. حتی اگر پیکاسو را هم نشناسی با دیدن عکس هایش می توانی آدم نابغه ای را در ذهن تجسم کنی، با دالی به قعر نقاشی های بی زمانش بروی، از پشت سه پایهء پیت موندریان به دنیای خطهایش پا بگذاری، از ورای منحنی ها و دایره های میرو به صورت مهربانش برسی، به محض دیدن پرترهء فرانسیس بیکن صورتهای مسخ شده و کج و کولهء نقاشی هایش را به یاد آوری، آن تخت پادشاهی و دود بلند سیگار ماکس ارنست تو را به تابلوهای اسرار آمیزش رهنمون شود و ....همین طور است کلاژ صورت اندی وارهول و نیم رخ محکم و جدی جورجیو اُ کافی و پاول اشتراند و ویلم د کونینگ و ژان دوبوفه و مارسل دوشامپ و مارک شاگال و جکسون پولاک با میز انبوهی از قوطی های رنگش و ووو...انگار تمامی ندارند....حالا همهء اینها به کنار، فقط تعداد زمانهایی که این عکاس خوش ذوق و خوش اخلاق در زندگی اش با این آدمهای بزرگ گذرانده را در ذهن مجسم کن! چرا که می گویند همیشه دوست داشته از پرترهء سیاستمداران، دانشمندان، موسیقی دانان، هنرپیشه ها، نویسنده ها و هنرمندانی عکس بگیرد که می توانسته تا پاسی از شب با آنها به گفتگو بنشیند.

Wednesday 5 December 2007

ادامهء پست قبل
گفتم که دامان هور بر طبق یک رؤیا پدید آمد. رؤیای جامعه ای که شالودهء آن بر اساس مثبت اندیشی ساخته شده و عقیده دارد که انسان می تواند سررشتهء سرنوشتش را خود در اختیار بگیرد، بی آن که به نیروهای بیرونی نیازی داشته باشد.
دامان هوریان علاوه بر نظام نامهء خاص ، ازدواج های خاص خودشان را دارند (که بر اساس قراردادهای یک ساله تا آخرعمر تنظیم شده)، پرورش فرزندان، زندگی های گروهی شان، سیاست های پولی و حتی پول رایج خودشان و چندین و چند قانون و مقرراتی که فقط در جامعهء خودشان یافت می شود. آنها رسم جالب دیگری هم دارند. کسانی که می خواهند عضو این جامعه شوند ، برای هم بستگی با تمام گونه های زندهء روی زمین، باید نام خودشان را به نام یک حیوان و یا گیاه تغییر دهند. از حلزون و پروانه گرفته تا گوریل و فیل و ...البته انتخاب نامها بدان معنی نیست که آنها شبیه آن حیوان خاصند، بلکه آن را تنها موضوع بامزه ای می پندارند تا آدمها خودشان را خیلی جدی نگیرند. خود اوبرتو آیراودی هم به همین دلیل نامش را به فالکو تغییر داده (فالکو برگرفته از فالکون به معنی شاهین است). هدف دامان هوریان آزادی و آگاهی ِدوبارهء بشر از اصول معنوی می باشد. آنها مدل خودساخته ای از زندگی خلق کرده اند که بر اساس یک زندگی همگانی و عشق طرح ریزی شده است. یکپارچگی و هماهنگی برای روبرو شدن با تمام نیروهایی که به تکامل انسان کمک می کند. آنها معتقدند اگر سیستمی عمل کند، نگهداشته می شود، در غیر این صورت دورش می اندازند. جامعهء دامان هوریان به خاطر تمرکزش بر کار و عمل، در اروپا به عنوان مدل موفقی برای یک جامعهء جهانی شناخته شده است*.
حیف است که مختصری دربارهء یکی از کشفیات جالب آنها ننویسم. کشف آواز یا صدای گیاهان. این که هر گیاهی آواز خاص خودش را دارد و هنگامی که احساس کند انسانی به او علاقمند است، با آوازش به او پیام می رساند.
از فلسفهء دامان هوریان می توان جستجوی خود درونی برای منطبق شدن با خداوند، یافتن ظرفیت های خود از میان اعمال و کارهایی که انجام می دهیم، احترام به تمام اشکال زندگی، کامل شدن و پل زدن بین دو زندگی مادی و معنوی و همینطور آگاهی از تغییر...خصوصاً تغییر شکل مادی برای تکامل یافتن نام برد. آنها هدف غایی انسان را آگاهی از الوهیت درونی خود دانسته، چرا که جهان را بخش آگاهانه ای از خداوند می دانند.
نمی شود از همه چیز آنها گفت اما از هنرشان چیزی نگفت. تصویر اتاقها و تالارهای آنها حکایت از خلاقیت گروهی از آدمهایی دارند که طی سی سال هدفی مشترک را دنبال می کرده اند. آنها هنر را ابزاری برای رشد و دگرگونی می دانند. هر المان معماری و جزئیاتی که به آن پرداخته اند از شکل و مقیاس دقیق یک مشابه باستانی چند هزار سالهء آن گرفته شده است. آنها دامان هور را کتابی سه بعدی می دانند که فقط آنهایی که قادر به خواندن آنند، از آن سر در می آورند. در دامان هور آتلیه های مختلف هنری نیز برای کار و آموزش رشته هایی چون نقاشی، سرامیک، شیشه و مجسمه سازی نیز تدارک دیده شده. خود فالکو نیز در طول سالها تحقیق در زمینهء نقاشی، به نقاشی ای روی آورده است که می گوید از درون انسان بر می خیزد. او به هنری معتقد است که انرژی های هوشمندی میان اشکال دو بعدی آن جریان دارند و بر دو پایه استوارند، علامت ها و رنگ ها. وی می گوید که در این نوع نقاشی، نور و توجه مشاهده گر نقش فعالی را بازی می کنند. با وجود این دو عنصر اصلی است که رنگها شکل می گیرند و علامت ها زنده شده و جان می یابند. این گونه نقاشی علاوه بر آن که دارای تشعشعات نورانی و یا هاله های نورانی خاص خودند، با هر نوری، شخصیت متفاوتی پیدا می کنند. این که آنها زیر نور روزانه باشند متفاوتند با زمانی که در معرض یک لامپ بنفش قرار بگیرند. نقاشی های بالا کار خود فالکو هستند.
کتابهایی که بر اساس هنر و فلسفهء دامان هوریان نوشته شده است

Tuesday 4 December 2007

ریشه های مدلی از یک تمدن در رؤیاهای کودکی

آیا فکر می کنید مدل جامعه ای که در آن مردمانش در هارمونی با یکدیگر به سر برند، جامعه ای که در صد جرم در آن صفر باشد و ذره ای خرابکاری و یا وحشی گری بین آنها دیده نشود، جایی که ترس میانشان غایب باشد، جوان ترها از پیرها مراقبت کنند و پرورش و تربیت کودکان امری زیبا تلقی شود و بیشترین اهمیت را داشته باشد و .....چنین مدلی تنها در افسانه ها می تواند وجود داشته باشد؟
به خاطر دارم که زمانی یک استاد تی ام به نقل از ماهاریشی، استاد این تکنیک ِ مدیتیشن، می گفت اگر یک درصد یک جامعه مدیتیشن را جدی بگیرند و آن را انجام دهند، از آن رو که مدیتورها به دلیل فعال شدن نیروهای مثبت درونشان، هر کدام می توانند بر مردمان اطرافشان اثری شگرف گذارند، پس از مدت کوتاهی آمار جرم در آن جامعه کاهش خواهد یافت. حالا تصور کنید جامعه ای را که تمام مردم آن نه تنها به این امر می پردازند که حتی برنامه های مدیتیشن گروهی نیز امری مهم در زندگی روزمره شان به شمار می رود.
تقریباً هفتهء پیش بود که در یکی از سایتها، به نقل از دیلی میل به خبری برخوردم که باعث شد تا کنجکاوی ام مرا به چند سایت ندیده و نشنیده پرتاب کند وسبب شود تا خبرهای جالبی در این باره کسب کنم. اگرچه بیشتر آن سایت ها هم پس از نشر خبر دیلی میل به این موضوع پرداخته بودند. خوشبختانه پس از آن از طریق بلاگ نیوز نیز فهمیدم که یکی از دوستان وبلاگ نویس گرامی زحمت کشیده و مطلب دیلی میل را ترجمه کرده، و در پستی با عنوان هشتمین عجایب هفتگانهء جهان (یا با فارسی بهتر: هشتمین شگفتی جهان) در دسترس خوانندگانش گذاشته است.
در پست های اولیهء وبلاگم چند پست دربارهء اهمیت کودک درون، اعماق هوشیاری و نقش رؤیاها در زندگی بیداری به ویژه برای هنرمندان نوشته بودم. مطلبی هم بود با نام رُزی در بیایان، داستان زندگی مارتا بکت و خانهء اپرای آمارگوسا که چندین سال از زندگی اش را برای نقاشی دیوارهای آن گذاشت و هنوز هم که هنوز است، آن مکان ِ دورافتاده، قبلهء آمال ِ بسیاری از بالرین هاست. داستان دامان هور اما برایم عجیب تر بود. دور از چشم دولت ایتالیا، صرف سی سال برای کندن چیزی حدود ٨٫۵٠٠ مترمربع از زمین (زمینی که بعدها دریافتند لایه های آن بر روی معدنی باستانی با قدمت سیصد میلیون سال خوابیده است و به میلونیت مشهور است و بخارهای ناشی از گازهای زمینی در تمام مدت ساخت ِ این بنا، همه جا را می پوشانده و فالکو معتقد است که انرژی فیزیکی زمین را بدین گونه به آنجا منتقل می کرده است) در پنج طبقه و ساخت ۹ تالار که با صدها راهرو به دیگری وصلند و سپس زینت دادن آنها با انواع و اقسام موزاییک ها و شیشه های رنگی و مجسمه ها و نقاشی های با شکوه دیواری..... تنها از آن رو که طراح و مالک آن رؤیاهای کودکی اش را جدی گرفته،....اینها همه همان اندازه مرا به شگفتی واداشت که وقتی پلیس آن ناحیه نخستین بار از راز سر به مُهر آن باخبر شد و به درون آن پا گذاشت و از تعجب دهانش باز ماند! آنها که زندگی در حاشیهء شهرهای اروپایی را تجربه کرده اند، خصوصاً آلپ نشینان، می دانند که اخبار مردم تا چه اندازه سریع (سریع تر از هر رسانه ای) دهان به دهان می گردد و همه از زندگی دیگری باخبرند. این که فالکو و دوستانش که از سراسر دنیا داوطلبانه برای کار در این بنا به آنجا می آمده اند، موفق شده اند بیست سال این راز را در دل زمین، زیر خانهء فالکو پنهان نگه دارند نیز به اندازهء حجم کاری که کرده اند شگفت انگیز است! فالکو این مکان را معبد بشریت نام گذاشته و نام دامان هور را از نام یک معبد زیرزمینی مصری به معنی شهر نور امانت گرفته است. او زمانی این کار را آغاز کرد که در سن بیست سالگی اش هنوز هیچ حرفه ای نیاموخته بود اما با تکیه بر این اصل که در قرون وسطی نیز کلیساها را بدون مهندس و معمار می ساخته اند، پس اگر آنها چنان چیزی ساختند، چرا ما نه؟ بدون در اختیار داشتن هر گونه پولی کار حفر زمین را شروع می کند. ابتدا دائره المعارفش را می فروشد، اما بعد تصمیم می گیرد که یک شرکت بیمه راه اندازی کند و مردمی را به استخدام آن درآورد که توانایی هیچ کاری را نداشتند. پس از آن که کار شرکت رونق می گیرد، آن را به دوستی می سپارد و تنها به حمایت از آن بسنده کرده و بقیهء وقتش را صرف بنای دامان هور می کند. سالها در خفا با دوستانش به کار ادامه می دهد تا آن که پس از مدتی مردم آن ناحیه احساس می کنند در این مکان چیزی غریب و نامعمول رخ می دهد. آن را به دادگاه محلی گزارش می کنند و دادگاه از ارتش می خواهد که « شر این تروریست مسلکان را از دل کوه بر کند»... این می شود که سر و کلهء پلیس پیدا می شود و ....تا انتهای ماجرا....تا جایی که وقتی سروصدای دامان هور در همه جا می پیچد، دادگاه به یکی از بزرگترین حامیان آن تبدیل می شود.
فالکو رهبر معنوی گروهی است که در کنار هم مسلکانشان در این معبد به طور دسته جمعی به مدیتیشن های گروهی می پردازند. تصاویر زیبای درون تالارهای این معبد را می شود در وب سایت آنها مشاهده کرد. داستان و فلسفهء کار و زندگی دامان هوریان را در پست بعدی خواهم نوشت.

Friday 23 November 2007

در محضر استاد

حتماً تا به حال برایت بسیار پیش آمده که در موزه ای یا کتابی و یا در همین اینترنت به نقاشی ای برخورده باشی و با حیرت و شگفتی غرق در شکوه و زیبایی آن شده و زمانی که بی درنگ به امضای آن اثر چشم انداخته ای، نام هنرمند را تا به حال نشنیده و یا جایی نخوانده بوده ای! مثلاً آقای ایکس، سال ١٦٢۵. اما با اندکی دقت پی برده ای که مهارت آن اثر دست کمی از دیگر شاهکارهای بزرگ جهان ندارد. بعد از خودت پرسیده ای این هنرمند ناشناخته چطور توانسته چنین شاهکاری خلق کند؟ آن را از کجا آموخته؟
خیلی ها معتقدند که پاسخش ساده است.
.آموزش خوب.
بسیاری از این نقاشان، هنرجویان ِ نقاشانی نامی بوده اند. شیوهء آموختنشان نیز با هنرجویان امروزی بسیار تفاوت داشته. از روی طرح و نقاشی های به جا مانده از آن زمان های دور، همان زمانی که نام و اعتبار ِ هم استاد و هم هنرجو هنوز در هم تداخل نیافته بود، می شود دریافت که اگر می خواستی هنرجوی استادی باشی، مجبور بودی تا برایش تمام و کمال شاگردی کنی. استاد کارگاهی داشته و هنرجو برایش کار می کرده. شیوهء تعلیم هم با شیوه های امروزی که استاد دوری در اطراف کلاس می زند و پنج دقیقه ای نزد هنرجو می ایستد و چیزهایی را می گوید و می رود به امان خدا، تفاوت زمین تا آسمانی داشته. آن زمان مجبور بودی تا تختهء نقاشی استاد را سمباده بزنی و جلایش بدهی و برای نقاشی او آماده اش کنی. پالتش را آماده کنی و بومش را .... فروشگاه لوازم هنری ای هم در کار نبوده که بتوانی حاضر و آماده بروی و یک بوم پلاستیک کشیده شده در یک اندازهء معین برایش خریداری کنی. مجبور بودی همه چیز را دربارهء بوم بدانی. مثل یک جراح که تمام زیر و بم وسایل جراحی اش را باید بشناسد و یا مثل یک نجار که همه چیز را دربارهء چوب های مختلف می داند. به کار استاد نگاه می کردی و تمام مراحل کار را با دقت از نظر می گذراندی. همه چیز را از آماده کردن بوم گرفته تا وارنیش نهایی کار می آموختی. حتی اگر قرار هم نبود نقاش مشهوری بشوی، اما تمام جوانب کار به تو تعلیم داده می شد. یاد می گرفتی که چطور خودت را بیان کنی، چه نقاشی ای بکشی و چه سبکی...نه مثل الآن که همه چیز از همان ابتدا «آپ تو یو» ست! تاریخچهء بازگشایی آکادمی های هنری دنیا هم به ما می گویند که حتی بعدها هم که مدرسه ای ایجاد شده، هنرجویان آن قدر آنجا می ماندند تا آمادگی کاملی برای هنرمند شدن پیدا کنند.. متأسفانه امروزه چنین صنفی که بشود در آن منظم و با قاعده این هنر را آموخت وجود ندارد. آن را تبدیل کرده اند به یک چیزهچل هفت که دیگر نام نقاشی هم نمی شود برآن گذاشت. اما به آن می گویند هنر معاصر. مثال هم در این مورد کم نداریم. یادم می آید نخستین باری که به شهر گراتس رفتم، راهنمای عزیزی بود که با دل و جان می خواست تمام گوشه و زوایای این شهر قدیمی را که از قضا همان سال «شهر فرهنگی اروپا» هم خوانده می شد، نشانمان دهد. از آن جایی که سلیقه ام را می دانست ما را با خود به یک گالری قدیمی در مرکز شهر برد. صاحب گالری جای همفری بوگارت خالی نباشد، خانمی بود با قد بلند و پیرایشی بسیار مدرن و پالتویی با یقهء پوست خز....نگاهی که به در و دیوار آنجا انداختیم جز چند بوم خالی و سفید ندیدیم...جلوتر که رفتیم دیدیم روی بوم ها را با یک خودکار آبی گاهی یکی دو تا و گاهی هم دو سه تا دایره کشیده اند. هر چه تابلو را برانداز کردیم چیزی در نیافتیم. نامی هم پای اثر بود که در حال حاضر به خاطر ندارم و قیمتی حدود سه یا چهار هزار یورو هم پای آن ثبت شده بود. با چشمهایی از حدقه درآمده همدیگر را نگاهی کردیم و آن راهنمای گرامی شجاعت به خرج داد و پرسید: ببخشید خانم، می شود لطفاً کمکی به ما کنید و توضیحی دربارهء این اثر بدهید؟ آن خانم هم با چانه ای بالا داده و لحنی بسیار جدی پاسخ داد: اینها اثر ِ ¤¤¤ است که از اولین نقاشان آوانگارد اتریشی به حساب می آید و از شهرت خاصی هم برخوردار است. چطور شما تا به حال از ایشان چیزی نشنیده اید؟...ما هم فکورانه، بله بله ای گفتیم و با تشکر فراوان از در گالری بیرون زدیم و البته پس از آن هم انفجار خنده ای که در طول آن چند دقیقه در قفسهء سینه مان حبس شده بود، آن بن بست قدیمی را پر کرد.
هنوز هم مات و حیرانم! حالا اگر نخواهم بزرگانی چون میکل آنژ و داوینچی و دورر و رامبراند و غیره را نام ببرم، به نقاشی های بوگارو و یا آلفونس موکا که نگاه می کنم، و آن گردالی هایی که به گمانم با خودکار «بیک» هم کشیده شده بودند در ذهنم ظاهر می شوند، تمام جدول ضرب های ذهنی ام به هم می ریزد و در می مانم که درست است...شاید من نمی فهمم...شاید واقعیت ِآن هنر از نوع دوم چیزی والاتر از آنی است که من می پندارم. انشالله که همینطور است.
پیوست: تصویر بالا متعلق است به آگوستینو ونزیانو متولد سال ١٤۹٠، با عنوان آکادمی باچیو براندین. نمی دانم چرا از آن سه مجسمهء بالایی، مجسمهء وسطی سایه اش با حالت خود مجسمه نمی خواند!

Thursday 22 November 2007

نقشین روح ها

درست است آقای معروفی، راست می گویید. من هم هنوز نفهمیده ام این نیروی سحر انگیز از کجا سر می کشد که مرا نیز هنگام دیدن نقاشی ها با خود به ناکجاآباد می برد. من و شما هم ندارد...فرقی نمی کند که نویسنده باشی و یا نقاش و یا تاجر و ....هر چه هست سرچشمه اش آن قدر اثیری است که انگار خود نقاش را هم به فضایی ده بعدی برده است. قدرتی آن جهانی که نقاشی چون نورمن راک ول را برای رسیدن به این جهان جادویی مجبور می کند تا سه طبقه راه پلهء چوبی و کهنه و بدون نرده را برای رسیدن به یک اتاق زیر شیروانی فاحشه خانه ای بالا برود و به گفتهء خودش جایی آنقدر تنگ که اگر شخص دومی بخواهد برای گپی یا سیگاری، به آن سوراخ پا بگذارد مجبور شود سه پایه اش را از جایش بلند کند تا بتواند در را به رویش باز کند. و یا همچون رنه ماگریت که آثارش حالا در و دیوار بهترین موزه های دنیا را زینت بخشیده اند، تنها فضایی که می تواند سه پایه اش را در آن جای دهد گوشهء اتاق ناهارخوری اش باشد. یا چرا زیاد دور برویم؟ مثل همین میکل آنژ خودمان مجبور باشد تا روی لبهءکلاهش چند تا شمع بگذارد تا در تاریک خانهء آن اتاق کوچکش، سوسویی باشد که بتواند زیباترین آثار هنری تاریخ جهان را خلق کند. بی خود نیست که شاهکارهایشان قادرند با آن نقش بندی های زیبایی که دارند من و شما را این گونه به دالان یک زندگی دیگر پرتاب کنند، طوری که وقتی چشم از آنها بر می داریم تا یک عمر نقشین چشم می مانیم.

Friday 16 November 2007

یک خال نارنجی بر خاطرات کودکی

دیروز صدمین سالروز ِ تولد ِخالق ِ پی پی جوراب بلند، آسترید لیندگرن بود. هر چه خواستم امروز بیایم و مطلبی دربارهء هنر نقاشی برایتان بنویسم، کودک درونم، تارا، آن قدر جار و جنجال راه انداخت و قر زد تا آخر تصمیم گرفتم با یک روز تأخیر از تولد این بانوی صلح دوست سوئدی، که تقریباً پنج سال پیش به رحمت ایزدی پیوسته، بر و روی خاطرهء خوش روزهای کودکی ام را آبی بزنم. همان روزهایی که پی پی سمبل ذهنی خیلی از ما بود چنان که با دیدن فیلم پی پی، در خیال، سوار بر اسب سفید و خال خالی اش می شدیم و بی واهمه از هر پلیس و آدم بزرگی در خیابان های شهر می تاختیم و یا از درخت بالا می رفتیم و یا در رؤیا، بی ترسی در برابر معلم و پلیس و همهء آنها که ازشان شرممان می شد، بلند بلند آواز می خواندیم...شاید اگر ردّپای دلیل علاقه ام به رنگ نارنجی را هم بگیرید به موهای بافته شدهء پی پی بازگردد. هنوز هم چهرهء پی پی برایم با چهرهء هنرپیشهء آن اینگر نیلسون عجین است و هیچ تصویر و قیافهء دیگری را در شمایل پی پی نمی توانم تصور کنم (نقشی که بازیگرش بعد ها در تمام مصاحبه هایش از آن به تنفر یاد می کند چرا که چهره اش برای تمام کارگردانان سینما و تلویزیون تنها یادآور پی پی است، به ویژه آن خنده های به یاد ماندنی اش). شاید در تصور کسی جز هم سن و سال های من نگنجد که تا چه اندازه غمگین شدم وقتی با شروع انقلاب اسلامی، فیلم پی پی را به عنوان فیلمی غیر اخلاقی از صفحهء تلویزیون پاک کردند (و البته خواستند از صحنهء کودکی مان نیز). اما پاک نشد و یادش همچنان در خاطراتم باقی است. بعد ها خواندم که آسترید لیندگرن دختری داشته به نام کارین، که در سن هفت سالگی بر بستر بیماری می افتد و روزی با همان حال مادرش را صدا می زند و از او می خواهد که آسترید برایش داستان پی پی جوراب بلند را بگوید. آسترید هم بی تأملی شروع می کند و داستان یک دختر مو نارنجی را برایش سر هم می کند و دخترک چنان شیفتهء پی پی می شود که هر روز می خواهد تا بیشتر و بیشتر از او بداند...تا جایی که حتی وقتی کمی بهبود پیدا می کند و دوستانش به عیادتش می آیند، آسترید داستان را در حضور دوستانش نیز باز می گوید و آنها هم مشتاق داستان پی پی، هر روز به عیادت کارین می آیند. سه سال بعد، درست زمانی که آسترید در اثر یک سر خوردن، دستش می شکند، در همان ایام نقاهت، نوشتن داستان پی پی را به طور رسمی آغاز می کند و دست نوشته را در دهمین سالروز تولد کارین به او تقدیم می کند. روزی که دست نوشته را نزد ناشر می برد، آقای ناشر رو ترش می کند و می گوید: شکر ریختن روی زمین؟ غوغا و آشوب در اتاق بچه ها؟ نه نه...من چنین مسئولیتی را قبول نمی کنم. اما همین آقا چند سال بعد وقتی ناشر دیگری با چاپ این کتاب از ورشکستگی نجات پیدا می کند، به همگان اقرار می کند که اشتباه کرده است. چاپ پی پی پدر و مادرها را از کوره در می برد، معلم ها را عصبانی می کند، و منتقدان بسیاری اخطار می دهند که این کتاب اخلاق عمومی را خراب خواهد کرد. چرا که درست زمانی که دخترها اوقات بیکاری شان را به قلابدوزی می گذرانند و عروسک هایشان را با خود به تخت خواب می برند و گل سرهای خوشگل به سر می زنند، پی پی به یک باره خودش را میان دنیای پسرها می اندازد و جور دیگری رفتار می کند. دختری حاضر جواب و با اعتماد به نفس که از اظهار نظر در برابر هیچ کس ابایی ندارد. پی پی دختری نبود که منتظر شاهزادهء سوار بر اسب سفید بنشیند، چرا که خود یک اسب داشت و به تنهایی آن را می راند. با توجه به تمام این توصیفات بود که چاپ کتاب پی پی در آن زمان، انقلابی در ادبیات کودکان به شمار می رفت. آسترید لیندگرن، پس از آن است که سخنگوی تمام کودکانی می شود که قادر نبودند تا صدایشان را به گوش کسی برسانند. او در صحبت هایش از جنگ آمریکا بر علیه ویتنام انتقاد می کند، به وجود نئونازیست ها در سوئد اخطار می دهد و از حفظ محیط زیست در سوئد طرفداری می کند. آسترید هنگام دریافت جایزهء صلح کتاب فروشان آلمانی در سال ١۹٧٨ ، در سخنرانی اش به تمام بزرگترها یادآوری می کند که تمام صلح های جهان از خانه ها آغاز می شوند. او می گوید ما در حال حاضر جنگی نداریم اما کودکانمان از خشونت ها و سرکوب ها در امان نیستند. آنها همان طور که هر روز می شنوند و می بینند و می خوانند، به این باور خواهند رسید که جنگ امری اجتناب ناپذیر است. آیا زمان آن نرسیده است که در خانه هایمان با مثال های دیگری به آن ها نشان دهیم که راههای دیگری هم برای زندگی وجود دارند؟ بیایید تا از این شانس کوچک بهره ببریم و دنیا را کم کم به سوی صلح پیش بریم.

برای رها کردن خستگی، اگر دوست داشتید سری به این سایت بزنید و بعد از زدن ِ دکمهء آغاز، پازل پی پی را سر هم کنید. برای چرخاندن قطعات، کافی است هر جا فلش ِ چرخش را دیدید، دو سه بار پشت سر هم روی آن کلیک کنید، قطعه به حالت صحیح در خواهد آمد.
آواز فیلم پی پی را هم اگر دوست داشتید به زبان های مختلف بشنوید به
اینجا بروید.

Friday 2 November 2007

قلمروی نا دیدنی ها

پل کلی زمانی گفته بود «هنر تولید دوبارهء دیدنی ها نیست، بلکه چیزها را دیدنی می کند». به عبارتی هنر این توانایی را دارد تا ورای قابلیت های علم و تئوری های آن، ذهن ما را برای آن چه در آن بیرون هست و ما نمی بینمیش و چیزهایی که مغزمان آموخته تا آنها را پیوسته از قلمرو دیدگانمان دور نگه دارد، آماده سازد و گاه به دیده آورد.
اگر به خاطر داشته باشی، پیش از این سخن کوتاهی از هنرمند معاصر انگلیسی برایان فراود رفته بود. برایان فراود از جمله هنرمندانی است که همیشه دوست دارد ورای روزمرگی های زندگی، به دنیای خارج از دیدگان گریزی بزند و احساس و تخیل بیننده اش را به جنبش وادارد.
مدتی است که گروه آلمانی «کوانتال» آلبوم زیبایی را با ترکیبی از کارهای فراود روانهء بازار کرده. کلیپ زیر، نمایشی از این ترکیب و هماهنگی است.


Monday 29 October 2007

سرچشمه های الهام

اگر تو هم دوست داری مثل من به اتاق کار نویسنده ها و هنرمندان ، چه معروف و چه غیر معروف... فرقی نمی کند، سرکی بکشی و سر و گوشی آب بدهی تا بدانی این سرچشمه های جوشان نبوغ، سودمند ترین اوقات زندگی شان را در چه فضایی به سر می برند، باید جهت اطلاعت اعلام کنم (البته اگر پیش از من این منبع را کشف نکرده باشی) که سایت اینترنتی گاردین (در بخش کتابها، گزارش های ویژه) صفحه ای دارد که در کنار نام هر نویسنده ای می شود عکس اتاقشان، شرح مختصری از آنها دربارهء این اتاق ها، یادداشتهایشان، عادت نوشتنشان با تایپ یا خودنویس و غیره را خواند و بال خیال را دراین چاردیواری ها به پرواز درآورد و برای لحظاتی همنشین صاحبانش شد. در این جا عکسی هم از اتاق حنیف قریشی، نویسندهء پاکستانی مقیم انگلستان می شود یافت که نظرش این است که هر نویسنده ای نیاز دارد تا یک تصویر کیت موس را هم به عنوان منبعی الهام بخش در اتاقش داشته باشد (همان طور که خود او هم آن را به دیوار اتاقش نصب کرده است).
« به دیدن روانپزشک رفتم، گفت:«همه چیز را به من بگو.»، من هم این کار را کردم، و او حالا دارد همین طور مثل من رفتار می کند.» این نوشته ای است که بر تی شرت ِ آبی رنگ کیت موس نوشته شده.
کیت موس را حتماً می شناسی، سوپر مدلی که به دلیل تقارن معروف بودن و زیبا نبودنش و صورت مملو از اندوه او، از ابتدا کنجکاوم کرد تا سر از راز شهرت این دختر کم سن و سال درآورم و البته باید اقرار کنم که هنوز هم چیز زیادی از آن درک نکرده ام، چرا که هنوز هم معتقدم در این دنیای خاکی، زیبا رویانی بسیار زیبا تر از او نیز یافت می شوند که عکاسان نامدار هنوز بر جرگهء بی مثالشان راه نیافته اند. اما این که چگونه شهرت می تواند چهرهء کسی را نه تنها به یک سرچشمهء الهام بخش بدل کند بلکه تا آنجا برود که مارک کویین، مجسمه ساز مشهور آمریکایی در بیانیهء نمایشگاهش هنگام پرده برداری از مجسمهء معروف و جنجال برانگیزش، ابولهول، اعلام کند: «در دنیای بدون خدایان و الهه گان، آدمهای معروف جایگزین شده اند». و در ادامه این پرسش را طرح کند که: «آیا این ماییم که تصاویر را خلق می کنیم و یا تصاویرند که از ما بیرون می آیند؟» (آقای کویین را به شدت به خواندن کتاب «جهان هولوگرافیک» ارجاع می دهم که البته هنوزخودم خواندنش را به انتها نرسانده ام!).
حالا که سخن از این الههء انگلیسی رفت، بد نیست بگویم که در ماه می همین امسال، چهار عکس وی بیشتر از ٣٦٠٠٠ دلار در حراج کریستی لندن به فروش رفت. دو سال پیش لوسین فروید، نقاشی ای را که از زمان حاملگی موس به تصویرکشیده بود به هفت میلیون دلار فروخت و چاک کلوس شش عکس خود را که برای مجلهء دبلیو مگزین به چاپ رسانده بود، پنج برابر بیشتر از قیمت برآورد شده، یعنی ٦٦٠٠٠ دلار به فروش رسانید. پیش از این نیز آلبرت واتسون در ژانویهء ١۹۹٣ عکسی را که در وگ آلمانی به نام «کیت در مراکش» به چاپ رسانده بود با رکوردی حدود ١٠٦٫۵٤٢ دلار، اروینگ پنس چاپ پلاتینیوم معروفش با نام دست روی گردن را در سال ١۹۹٦ با قیمت ٧۵٫٧٦٣ دلار و کورینه دی، کیت بی خانمان یا کیت در خانه اش (١۹۹٣) را، اوایل همین امسال با قیمت ١٣٫٠٢١ دلار به فروش رسانیدند. داستان خانم موس به همین جا ختم نمی شود. چندی پیش بانکسی کرود نیز به تقلید از مرلین مونروی وارهول، از این عزیز ِ دنیای هنرتصویری کشید که در حراج ساتبی، در حالی که ده هزار پوند قیمت گذاری شده بود، اما به ۵٠٫٤٠٠ پوند به فروش رفت. و یک چیز دیگر...امسال نام کیت موس را نیز از میان صد چهرهء تأثیر گذار جهان که تایم اخیراً آن را منتشر کرده است، به عنوان هفدهمین چهره مشاهده می کنیم.
جناب کویین خالق مجسمهء توخالی برنزی کیت در ادامهء بیانیه اش آورده است که:« آن چه مرا به موضوع کیت موس علاقمند می کند، این است که او تصویرش کاملاً از خود واقعی اش جداست و تصویرش زندگی خودش را دارد».

Saturday 27 October 2007

جایی که هنر به پایان می رسد

این که حقیقت هنر چیست می تواند همچون حقیقت خیلی چیزهای دیگر باشد. حقیقتی که شاید زمانی به همان راحتی که نامش بر زبان می آید، دور انداخته شده و به فراموشی سپرده شود. دور از اندیشه نیست اگر زمانی بیاید که هنر، رسمی قدیمی و منسوخ و مضحک شمرده شود و نقاشی، به عنوان یک مستطیل آویزان شده از یک میخ دیوار، همچون میوه ای افتاده از درخت فرهنگ، جز قطعه ای آنتیک تلقی نشود. و زمانی برسد که ذهن از تصور هنر به عنوان تصویری که بشود به آن نگاه کرد، دست بکشد. و دور نخواهد بود زمانی که به جای لفظ ِ«مواجه شدن با هنر»، بگوییم: «درون ِهنر شدن». تا زمانی که بشود به این به اصطلاح اتوپیای هنری رسید، نقش هنر همچنان در «چارچوبی» که برایش طراحی و تعریف کرده ایم باقی خواهد ماند. چارچوب یا قاب، تنها وجه اشتراک تمامی هنرهاست. فرقی نمی کند که از چوب، فلز و یا کانسپچوالی محض باشد. مهم آن است که پیرامونی باشد تا تعیین کند هنر کجا باید به پایان برسد و از کجا مابقی دنیا آغاز شود. واقعیتی که چه با آن موافق باشیم و چه نه، در هر گونهء هنری وجود دارد.
تصویر بالا: اثری کاغذی از پیتر کالسن

Tuesday 23 October 2007

در پرتگاه زیبایی

در حال حاضر به پیشنهاد دوست عزیزی، مشغول خواندن کتاب جهان هولوگرافیک هستم. هنوز زود است تا دربارهء آن قضاوتی کنم. اما دوست دارم اعلام کنم که مدتی است به آثار هولوگرام علاقمند شده ام و خبرهای آن را تا حد امکان پی گیری می کنم. آن چه بیش از هر چیز در این مبحث توجهم را به خود جلب می کند، توانایی های خاص بینایی و مغز آدمی در تصویر سازی، به ویژه در میدان زیباشناسانهء آن است. آنجا که واکنش های عصبی مغز با خلاقیت همراه می شوند و هنر را می آفرینند. شاید بی ربط نباشد اگر در همین راستا، برای علاقمندان به این مبحث خبری را ذکر کنم. اگرچه خبر مزبور، خبری هولوگرافیک نیست، اما از نظر من با دنیای آن نیز بیگانه نیست.
کورت هنتشلگر، در اتریش به عنوان یک هنرمند پرفورمنس و ویدئو آرت مشهور است. یکی از آثار معروف او «فید» یا خوراندن نام دارد. وی در این سه گانهء صوتی-بصری، همراه با ابرغلیظی که در فضا رها می کند، در فضایی دیجیتال، و صداهایی غیر زمینی، ذهن تماشاگر را با رنج ِمرگ ِ شبه انسانهایی که در فضایی سه بعدی معلق و شناورند درگیر می سازد. بدن هایی که استروبوسکوپیک یا نور محض اند و درآن فضای مه آلود و تاریک، همواره گم و ظاهر می شوند. آنهایی که در بی ینال ونیز ٢٠٠۵ حضور داشته اند، احتمالاً این اثر را دیده اند. آنهایی هم که در مونترال زندگی می کنند، همین ماه (از فردا تا آخر اکتبر) می توانند آن را در گالری یوسین تجربه کنند. دیگران هم می توانند قسمتهایی از اثر را در سایت شخصی خود هنرمند ببینند. در یکی از فیلم های موجود در این سایت می شود تماشاگران اثر را نیز در حین خروج از صحنه مشاهده کرد. افرادی که مسحور و مات زده از اتاق نمایش خارج می شوند. اگرچه هنرمند مزبور در یک پیغام، به علاقمندانی که از فضای تنگ و محصور نمی ترسند، آبستن نیستند و یا آسم و بیماری های تنفسی و قلبی و فشار خون و غیره ندارند، متذکر می شود که اگر در حین دیدن اثر، احساس ناراحتی یا وحشت کردید، بهترین کار این است که با دست یا یک پارچه جلوی چشمان خود را بگیرید و سپس از کسی خواهش کنید تا نگهبانان ویژه را نزدتان فرا بخواند، تا شما را از محل خارج کنند.

Thursday 4 October 2007

جشن نرون ها

خیلی ها تشخیص نمی دهند که برای یک هنرمند تا چه حد شجاعت لازم است تا بتواند کارش را به دیگران نشان دهد. البته منظور از شجاعت آن طور که مارک تواین گفته است، فقدان ترس نیست، بلکه توانایی حرکت به سوی بغض و کینه هایی است که در قالب نقد ممکن است او و اثرش را در هم بپیچد و گاه وادارش کند تا با هر گونه آفرینشی وداع کند.
گذشته از آن چه هنر چیست و از کدام بخش مغز ما می آید و برای تشخیص و قضاوت زیبایی و زشتی، کدام اندام عصبی و یا کدام نرون به فعالیت می افتد و آن چه در پس آن اتفاق می افتد هوشیارانه است و یا نا هوشیارانه....هر چه فکر می کنم نمی توانم نظر زیبایی شناسان فیلسوف و دانشمندانی را بپذیرم که در حول و حوش هنر نظریه پردازی می کنند و مثل کسانی همچون پرفسوردنیس دیک (استاد هنر و طراحی دانشگاه ایالتی یووا - واشنگتن) خطاب به هنرمندان بگویند: بدون یک بیننده، شما هیچ چیزی نیستید. و یک نقاشی بدون بیننده را با یک درخت سقوط کرده در جنگل مقایسه کند. اگر چه این آقای پرفسور خودش بحث تاریخ هنر را با یک بینندهء صرف بودن جدا می کند و می گوید تاریخ هنر برای هنرمندان، مثل پرنده شناسی برای پرندگان است. پرندگان، پرواز را ادامه می دهند، همان گونه که هنرمندان، آفرینش را. اما خوب این تنها پرفسور دیک نیست که بر وجود بینندهء یک اثر اصرار دارد. خیلی ها هستند که معتقدند وقتی اثری روی دیوار یا در برابر دوربین و ....قرار می گیرد، تا وقتی که کسی آن را ندیده است، یک شیء بیشتر نیست. اما زمانی که فرصتی حاصل شود تا بین فضای مردمک چشم بیننده و آن اثر فعالیتی رخ دهد، آن وقت است که آن اثر از شیء بودن شروع به تحول به سوی «هنر» شدن می کند. و این فعالیت را داد و ستدی بین تجربه های دیدگان بیننده و تجربیات مغزی هنرمند می دانند و صرفاً در صورت وجود این تبادل است که بر یک اثر نام «هنر» می گذارند! تجربه ای که برای بسیاری از هنرمندان اتفاق نمی افتد.
چند روز پیش بالاخره موفق شدم به پیشنهاد دوستی گرامی، فیلم زندگی جکسون پولاک را ببینم. ستارهء هنرمدرن که آثارش سالهاست از گران قیمت ترین نقاشی های جهان به شمار می رود. فارغ از بحث و نقد هنری این فیلم، در طول تماشای فیلم، بیش از هر چیز به این فکر می کردم که.... نقاشی کردن برای پولاک یک نیاز بوده است. او سالها پیش از آن که پا به نمایشگاهی بگذارد نیز نقاشی می کرده. آیا اگر آن بانوی گرامی پیدا نمی شد تا او را با گالری داران آشنا کند، چیزی از ارزش و زیبایی آثار پولاک می کاست؟ آیا ارزش آثار پولاک، قائم به ذات حرفها و نقدهایی است که پیرامون آن می گذرد؟ و ما آثار پولاک را دوست داریم، تنها چون دیده شده و روی آن ارزش گذاری هنری شده است؟

Monday 1 October 2007

این جهان نا متناهی

در چند هفتهء گذشته، به دلایل مختلف، همواره وقفه هایی در نقاشی ام پیش می آمد. با وجود آن که در تمام آن وقفه ها، ذهنم لحظه ای از آن غافل نمی شد، اما هر بار که فارق از دغدغه های موجود دوباره آن را از سر می گرفتم، تا مدتی خودم را با آن نقاشی غریبه احساس می کردم. همیشه همینطور است...باید مدتی بگذرد...با کارم سرو کله بزنم ...تا دوباره آن حس اولیه به سویم بازگردد. گاهی این سرو کله زدن ها، تبدیل به کلنجاری چند ساعته می شود و ....اما باززمانی می آید که خودم را غرق در کارم می بینم و ...اما باز دغدغه ها سراغم می آیند و ....دوباره از نو و از نو ....این چند روز به این موضوع زیاد فکر کردم. دوست داشتم بتوانم راه حلی برای آن پیدا کنم. تا شاید مجبور نباشم هربار انرژی زیادی در راه این کلنجارهای پیاپی صرف کنم. از آنجایی که روزگار هرگز در زمان های مناسب، راه حل های خوب، پیشنهادات ِ به جا، نصیحت ها و حتی دلداری ها و همدردی های تسلی بخش خود را از ما دریغ نمی کند (و من سخت به آن باور دارم)، امروز، دوباره روزگار با من همدردی کرد و از سر تصادف به گفته هایی از دیوید لینچ برخوردم که دقیقاً وصف حال چند روز گذشتهء من بود و نشان می داد مشکلی که من دارم، فقط مختص به من نیست. حتماً می دانید که لینچ از سالها پیش از آن که دوربین دست بگیرد، با تأثیر از فرانسیس بیکن و مارک روتکو، به سبک اکسپرسیونیست های انتزاعی، نقاشی می کرده است. هنوز هم پیش از یک فیلمساز، خود را یک نقاش می داند. نقاشی برای او در جایگاهی بلند تر از سینما قرار دارد و معتقد است که نقاشی، کاری بسیار شخصی و درونی است:
نقاشی چیزی است همیشه در حال تغییر و گسترش. تنها راه ِ گشودن به دنیای نقاشی، عمل به آن است. تو می توانی ساعت ها دربارهء آن فکر کنی اما هرگز قابل قیاس با زمانی نیست که خود را در آن فضا قرار می دهی. زمانی که بعد از یک تنفس کوچک به نقاشی ات برمی گردی ، خود را در فضایی عجیب می یابی. فضایی بسیار مغشوش و درهم و برهم. و زمان درازی می خواهد تا دوباره به آن جایگاهی برسی که با اطمینان بشود خود را در آن رشد دهی. جایی که من برای پیمودن آن راه درازی در پیش دارم. اما هر چه هست، سفر ارزشمندی است.

شرح عکسها: 1. نقاشی دیوید لینچ با نام مرد کور، ۱۹۹٦ 2. دیوید لینچ و همسر سابقش ایزابلا روسلینی
برخی از آثار لینچ را می شود در اینجا و اینجا یافت

Tuesday 18 September 2007

تصویرگر دوست داشتنی من

بی خود نیست که وقتی کارهای باشکوه و با طراوت نیکولتا سکولی، این تصویرگر خلاق ایتالیایی را می بینم، تمام احساسات شاعرانهء وجودم بیدار می شود. در پس آنها حسی است از زندگی، از کودکی، از حقیقت آدمی، سرگشتگی، تنهایی....حسی که جز به شعر تعبیرش نمی توانم کرد. خودش هم در توصیف آثار سوررئالیستی اش معتقد است که همواره احساس یک کودک را همراه با هوشیاری و بینش یک آدم بالغ، در هنگام طراحی، با خود حفظ می کند. آثاری که به گفتهء خودش الهام گرفته از هر دوی هنر مدرن و باستانی اند. از پائلو اوکلو گرفته تا جرجیو دچیریکو، ماگریت، بالتوس، هوپر، وان آیک، ورمیر وووو همه را استادان به حق خود می شناسد و می گوید هنگام طراحی همهء آنها در خیالش با او هستند. می گوید که هر چه بیشتر به اطرافش نگاه می کند، احساساتش غنی تر می شوند و هر چه بیشتر زندگی می کند، بیشتر مجبور می شود تا بیانش را درون رنگهایش بیاورد. علاوه بر سایتهای متنوعی که از او و کارهایش نوشته اند، در سایت خودش نیز مجموعهء کارهایش را می شود دید. با کلیک روی بخش کتابها، هر کتابی را می شود (با کلیک روی گوشهء سمت راست یا چپ – بالای صفحه) برگ زد و داخل کتاب را نیز نگاه کرد.
پیوست: چند ماه پیش وبلاگ تصویرگری نیز پستی را به این هنرمند اختصاص داده بود.

Thursday 13 September 2007

دنیای پریان

اگر دوست داشتید نگاهی به این حیوانات عجیب و غریب و گاهی خنده دار بیاندازید. یکی از آنها که پستانداری کوچولوست و از درختها بالا می رود و با آن انگشتهای دراز و باریکش پوست درختان را می کند و از آنها تغذیه می کند، بسیار شبیه تعدادی از کارهای برایان فراود است، البته منهای کلاه! «آی آی» ها در ماداگاسکار زندگی می کنند و بومیان آنجا معتقدند که آنها روح مردگانی هستند که به دنیا بازگشته اند. عده ای از آنها هم معتقدند که این حیوانات بیچاره قاصدان بدبختی اند و به محض دیدنشان آنها را می کشند. شاید برای همین هم هست که نسلشان رو به انقراض می رود.اگر شد سری هم به دنیای فراود بزنید و اسکچ هایش را نگاه کنید. می توانید مجموعهء جدید آثارش را هم در کتاب دنیای پریان فراود پیدا کنید. برایان فراود تصویرگر معاصر انگلیسی است که آثارش الهام بخش فیلمهایی چون کریستال تیره و لابیرنت بوده است و همچنین خالق کتاب پرفروش جنهای خوب، جنهای بد هم هست. وندی فراود نیز همچون همسرش خود را وقف دنیای جن ها و پریان کرده است و خالق مجسمه ها و عروسکهای زیبایی است.

Tuesday 11 September 2007

کرنشی برای روحهای بلند

خدا رحمت کند مرحوم دکتر محمد هادی کامیابی را. بیشتر کسانی که در سالهای شصت در دانشکده های فردوسی مشهد و ادبیات شیراز درس خوانده اند با نام او آشنایند. کسی که به دلیل شخصیت خاص و روح بلند و حقیقت جویش او را محمد هادی کمیابی لقب داده بودند. آن مرحوم در سالهای هفتاد برای گذراندن پایان نامهء خود، به کانادا سفر کرد و چند سالی را در آنجا گذراند. همان جایی که تومور امانش را برید و رهسپار دوبارهء ایرانش کرد. جایی که بسی زخمها بر قلب و روحش خورانده بودند! وی هر ماه از کانادا برای دوستی نامه ای می فرستاد و آن دوست هم از سر لطف، مرا نیز که همیشه مشتاق خواندن نامه های غنی این استاد بزرگواربودم، سهیم می کرد. موضوع پایان نامهء وی اگر اشتباه نکرده باشم، مقایسهء تطبیقی فابل های ایرانی و نوع غیر ایرانی آن بود و تأثیر و رد پای این فابل ها بر انواع غیر ایرانی اش. به یاد دارم که در نامه هایش به تفصیل از کتابخانهء دانشگاهی می نوشت که بیشتر اوقاتش را برای تحقیق و فیش برداری در آن می گذراند. اتاقکی شیشه ای و ساکت که ساعتها در آن می نشست و می خواند و نت بر می داشت. روزی را که برای اولین بار دربارهء این کتابخانه نوشته بود هرگز فراموش نمی کنم. افسوس که خود نامه را ندارم. یادم هست که محتوای آن دربارهء بزرگی و عظمت کتابخانه بود. طوری که روح استاد را در برابر این عظمت و دانشی که در خود پنهان داشت، به سجده و تعظیم واداشته بود.
چندی پیش در فرصتی دوباره توانستم از موزهء بلودر وین دیدن کنم. پیش از این هم گفته ام که هیچ کلاس نقاشی، برتر از قدم زدن در یک موزه و نگاه به آثار اساتید بزرگ نیست. خوشبختانه بارها لذت دیدن نقاشی های به یاد ماندنی تاریخ هنر را تجربه کرده ام. آن روز درحین گذر از سالن های موزه، به سالن کلاسیک های قرن نوزدهم رسیدم.
در این سالن نقاشی ای هست که بیش از دیگران چشم را خیره می کند. و هر بار با دیدنش، آن نامهء دکتر کامیابی را به خاطر می آورم. زیبایی و شکوه نقاشی «ناپلئون در گذر از آلپ» ، که پیش از این چاپ شده اش را بارها در کتابها و مجلات مختلف دیده بوده ام، چنان حسی در وجودم می اندازد که آن را جز به همان حس تعظیم و کرنش، در برابر دستان هنرمندی که این شاهکار را خلق کرده است نمی توانم تشبیه کنم. با دیدن این اثر پرسشی در سرم دوباره پیچیدن گرفت که اگر به زعم بسیاری از هنرمندان مدرنیست، «نقاشان مجبورند که هنرمند زمانهء خود باشند»، پس چگونه است که هنرمندان بزرگی چون ژاکوس لوییس داوید، از پس ِ گذرِ زمانی دراز، هنوز هم قادرند با آدمها ارتباط برقرار کنند و آنها را به تحسین خود وادارند؟
دلهره های مشترک، نوشتهء محمد هادی کامیابی

Wednesday 5 September 2007

رؤیاهای اشرافی

اگر از من بپرسند بهترین مکانی که دوست دارم وقتم را در آن جا صرف کنم کجاست، بی درنگ پاسخ می دهم یک کتابفروشی و یا یک فروشگاه نوشت افزار. هنوز هم وقتی پای قفسهء دفترچه ها می ایستم، مثل یک نوجوان چهارده پانزده ساله دوست دارم یکی یکی دفترچه ها را در دستم بگیرم، ورق بزنم، طراحی کاغذ و روی جلدشان را تماشا کنم و روی بافت جلدشان دست بکشم. به خاطر یادداشت های روزانه ام مجبورم هر از چند ماهی سراغشان هم بروم و یکی از آنها را به عنوان همدمی چند ماهه بخرم و با خودم به خانه بیاورم. تا به حال انتخاب های متفاوتی داشته ام...بعضی از آنها را دوست داشتم، بعضی از آنها را زمانی از روی ناچاری خریده ام و بعضی از آنها.....
سال گذشته، در یکی از همان شرایط ِ از روی ناچاری در برابر یک قفسهء نسبتاً خالی از همین دفترچه ها قرار گرفتم و با عجله ای که داشتم، مجبور شدم یکی از آن پنج شش دفتری که باقی مانده بود را انتخاب کرده وبخرم. از قضا، آن دفترچه یک سالی است که یکی از بهترین همدم های من از آب در آمده.... طرح، رنگ، بافت و استحکام روی جلد آن را خیلی دوست دارم. پای طرح آن نامی هست که پیش ازین برایم آشنا نبوده، اما بعدها که در اینترنت جستجویی کردم، فهمیدم طراح آن هنرمندی اهل اوروگوئه است که از کودکی در بارسلونا زندگی می کرده و چند سالی است که به یک ستارهء محبوب هنری در اسپانیا و حتی در نقاط دیگر دنیا تبدیل شده است. آ
ن قدر که حتی برای خود او هم چنین محبوبیت هنری باور نکردنی است. در دنیایی که آدمها، دیگر دوست دارند تا بیشتر در رؤیا زندگی کنند، کافی است که جوردی لاباندای سی و هفت ساله، یک میهمانی راه بیاندازد تا فضای میهمانی او از دخترها و پسرهایی پر شود که درست مثل فضای شیک و اشرافی طرحهایش، تی شرت و تاپ و جین های تنگ پوشیده اند و یا دورشان را شنل هایی از پر قو پوشانده و سر و وضع خود را درست مثل طرحهای او آراسته اند و گاه از پشت عینک آفتابی های بزرگی به دنیای اطرافشان نگاه می کنند. شاید این همه برای آن است تا بتوانند آنها هم به بخشی از دنیای فانتزی او بدل شوند. من خودم در دنیایی مثل دنیای خیالی لاباندا زندگی نمی کنم. حتی برایم تصور زندگی در چنین دنیایی دیوانه کننده است. اما بسیاری از طرح های او را دوست دارم. آن قدر که همین چند روز پیش یکی دیگر از سری دفترچه های او را خریدم. جوردی لاباندا هم مثل من از طرفداران «صبحانه در تیفانی» و «آودری هیپورن» و عکسهای «ریچارد آودون» و سوپرمدلهای دههء نود است.
در اسپانیایی که بعد از چهل سال توانست از قرنطینهء فرانکو
بیرون بیاید، نسل های بسیاری در این کشور بار آمده بودند که یکی پس از دیگری ترس و هراس از تازه ها را از نسل های گذشته شان به دوش می کشیدند. و شگفت آور نیست اگر پس از این دوران، با وجود پیش داوری های موروثی آنها، هنرمندان مدرن نتوانستند عرصهء مناسبی برای جولان هنرشان بیابند. اما دیدیم که به تدریج اوضاع تغییر کرد و تا جایی رفت که هنرمندانی چون کاستو دالمو و جوردی لاباندا ستاره هایی محبوب شمرده شده و طرح محصولاتشان به مجسمه هایی اسطوره ای بدل شدند.
در نظرم مد زیباست زمانی که آدم از جایگاهی روشنفکرانه به آن نظر اندازد. به گونه ای که به آن به عنوان یک سیستم طراحی نگاه کند. این درست چیزی است که قربانیان فشن آن را درک نمی کنند. خود را
در پای آن قربانی می کنند حال آن که مد در پشت سر آنها به سویی دیگر در حال دویدن است. اگرچه مصرف کنندهء کالای مد، همین قربانیانند. از جامدادی و دستمال و تی شرت گرفته تا کیف دستی و قالیچه و حوله و ....فرقی نمی کند که چه قیمتی باشد. برای همانها هم هست که حالا جوردی لاباندا به یک بت تبدیل شده. محصولاتش هرچه باشد آنها را می خرند. در واقع فرهنگ پاپ همین است. مصرف گرایی بخشی است جدا نشدنی از دنیای مد.

Tuesday 28 August 2007

دفتر خاطرات مصور یک عکاس

آنی لایبوویتز با تاج الماس پادشاه هری وینستون و اسکارلت جانسون (در پس زمینهءعکس) در نقش سیندرلا

ورق زدن کتاب آنی لایبوویتز وادارم کرد که هم دیدن چند عکس این کتاب را با شما شریک شوم و هم بهانه ای است تا چند عکس خارج از کتاب این عکاس آمریکایی را در اینجا با هم ببینیم. کتاب نام برده مجموعه عکسهایی از زندگی خصوصی سالهای ٢٠٠۵ -۱۹۹٠ اوست که در آنها شخصیت های معروفی خارج از ژستهای کلیشه ای عکاسی دیده می شوند. برخی از عکسهای آنی در کتاب زنان، کار مشترک آنی لایبوویتز و سوزان سونتاگ، و یا در مجله های وگ، ونیتی فیر و رولینگ استون (اولین مجله ای که آنی عکس هایش را در آن به چاپ رساند) به چاپ رسیده اند.
یکی ازعکسهای این کتاب، عکسی خاص از سوزان سونتاگ است که در خانه ای ساحلی در نیویورک گرفته شده است (١۹٨٨). سوزان سونتاگ پانزده سال، تا زمان مرگ سونتاگ، دوست و یار غار آنی بود. آنها آپارتمان مشترکی در پاریس و نیویورک داشتند و با هم سفرهای بسیاری را دور دنیا تجربه کردند. اگرچه به گفتهء آنی کلمهء زوج یا پارتنر کلمهء مناسبی برای دوستی آنها به حساب نمی آید. آنها دوستان نزدیکی بوده اند که در هر حالی به یاری هم می شتافته اند و دیگری را تنها نمی گذاشته اند. برای همین هم هست که شمار زیادی از عکسهای کتاب شامل عکسهایی از سوزان سونتاگ است. آنی می گوید مرگ سوزان قدرت گردآوری و چاپ این عکسها را به او داده است.
یکی دیگر از آنها عکسی است از کارن فاینلی، هنرمند پرفورمنس که در پست قبلی درباره اش نوشته ام. عکسی در خانهء کارن فاینلی در سال ۱۹۹٢.
و یا عکسی از جانی کش و همسرش جون کارتر کش، و یا نلسون ماندلا، جرج دبلیو بوش و اعضای کابینه اش، دمی مور در زمان حاملگی اش، جک نیکلسون و و و






ناتالیا ودیاوونا در نقش آلیس در سرزمین عجایب برای مجلهء وگ

Thursday 23 August 2007

هنر دربارهء زندگی یا دربارهء هنر؟

آره داشتم می گفتم....همینطور ادامه می داد: مدرنیسم روی لبهء سست و شکنندهء تردید آدمی راه می رود. آدمها را به «پیش رفتن برای پیشی گرفتن» ی هدایت می کند تا حس تشخیص شان را زیر سؤال ببرد. تا آدمها داخل ورطه ای بیافتند که چیزی را که باور ندارند و یا نمی بینند به زبان بیاورند، صرفاً به این دلیل که برای دوستان و یا آموزگاران و استادانشان پذیرفتنی باشد. استادان مدرنیست، احترام به خود و اعتماد به نفس تو را برای قضاوت در آن چه می بینی مورد تهدید قرار می دهند. تا آن جایی که زیبایی را در اشکال از فرم خارج شده و نامأنوس و عجیب و غریب می یابی. تا آن جایی که دروغ می گویی و به زبان می آوری که چیزی را از ورای آن اثر هنری می فهمی و درک می کنی که حقیقت نداشته است و نمی دیده ای و درنمی یافته ای. آنها شأن و مقام تو را با این چیزها چنان زیر سؤال می برند که تو هم می شوی همدست تمام و کمال ِ آنها در نقب زدن و ویرانی مثلث ِ حامی روح بشر، یعنی: اعتماد به خود، تکیه بر خود و احترام به خود. آنها بی معنی بودن و هرج و مرج را چنان در نظرت ترفیع می دهند که تو هم بی اختیار آنها را «هنر زیبا» می نامی و تو را تا آنجا پیش می برند که با افتخار مدفوع فیلی را که بر تمثال آن بانوی مقدس چسبانده اند «هنر زیبا» اعلام می داری!
به این گزارش دقت کن: «خانمها / آقایان، یک سورپرایزِجانشین روی کارت دسر امشب وجود دارد. دیگر در منو شکلات موجود نیست. به جای آن یک گالن عسل طلایی و براق روی پوست بدن سرو می شود. فقط استعمال خارجی. میزبانتان از فرق سر تا نوک پا آن را می پوشد. کارن فاینلی، هنرمند پرفورمنس و متخصص در استفادهء ابتکاری از مواد غذایی.»
کارن فاینلی را بدعت گذاری آمریکایی در پرفورمنس های هنرمندانه و همچنین اجراهایی در زمینهء ادبیات، فیگوراتیو و هنرهای تجسمی می دانند. شمار زیادی چیده مان و دیزاین و پرفورمنس و مجسمه هایی در فضاهای عمومی سراسر دنیا دارد. تصویرش نیز در مجلهء پلی بوی به چاپ رسیده است. در طول نمایش های عمومی اش، خلسه وار از خود صداهایی در می آورد، هیستریک وار جیغ می زند و در حین گفتن ِ حرفهایی بی معنی در انتهای کار لباسهایش را بیرون آورده و بر سر و بدن خود شکلات، عسل و یا مواد دیگری از این قبیل می مالد. او را بدعت گذاری در شکستن تابوهای زنانه می دانند!
برای آشنایی بیشتر با آثار دیگر مدرنیست ها، می توانی به حراجی های ساتبی و کریسیتی هم سری بزنی.
تئوری مدرنیست ها این است که از تعریف هنر بکاهند و بر انجام و خلق هنر بیافزایند. در هنر آنها، مشاهده گر کمترین ارزشی ندارد. مهم نیست که بیننده چه احساسی دارد...و یا چه می بیند و چه تأثیری بر او می گذارد. آنها می گویند: من یک هنرمندم، اگر شما هنری را که خلق کرده ام، دوست ندارید، پس معلوم است که یک ضد هنر و احمق بیشتر نیستید. نقاشی های پولاک اگر بر طبق نظر خود او، با از بین بردن تأثیرات هوشیارانه به وجود آمده و ناخودآگاه خلق شده باشند، همین کوشش او در پاشیدن رنگ بر بوم نقاشی اش، نشانی از خودآگاهانه بودن آنهاست و همان هایی که به خاطر تئوری اش او را هنرمند بزرگی می دانند، باید به خاطر همین تناقض وی را به چالش بکشند.
تعادل، طراحی، قرینگی، فضای منفی، چرخه و ترکیب رنگ....اینها چیزهایی نیستند که مدرنیست ها اختراعش کرده باشند. حتی اگر نفی اش کنند اما می بینیم که گاه به طور غریزی از همین المان هایی استفاده می کنند که رئالیست های سنتی صد ها سال است که در باشکوه ترین آثار هنری شان از آنها بهره جسته اند. رئالیست هایی که همین مدرنیست ها دشمن سرسختشان به حساب می آیند!

Friday 17 August 2007

کابوس های من در بیداری

قسمت اول: قد بلند و لاغری دارد، سراپا سیاه پوشیده و یک کلاه فرنگی سیاه هم بر سر گذاشته است. ظاهرش بیشتر به رقاصان می ماند. در تمام آن سه روزدر راهرو می بینمش. به نظر می رسد اقبالش بلند بوده و مورد طبع مصاحبه کنندگان قرار گرفته، چرا که پیروزمندانه و دست به سینه به دیواری تکیه داده و با نگاهی پر از اعتماد به نفس، آنهایی را که از راهرو عبور می کنند برانداز می کند. درست در مقابلش دو قفسهء فلزی با فاصله ای نیم متری از یکدیگر روی زمین قرار دارند که با شیشه پوشانده شده اند. بیشتر به یک استوانهء پر از خلاً می مانند. شاید کارکردشان هم همین باشد. البته این را حدس می زنم. درون یکی از آنها مجسمه ای گلی از کله ای بریده و خونین قرار دارد. با این که می دانم واقعی نیست، اما آن قدر چندش آور است که هر بار که از آن راهرو رد می شوم، رویم را به سمتی دیگر می چرخانم. روز اول که همه در اضطراب و انتظار نوبت مصاحبه این پا و آن پا می کنند، جوانک سیاه پوش و دو سه نفر دیگر در گوشه ای بساط لپ تاپشان را پهن کرده اند و یکی یکی ویدئو آرت هایشان را به یکدیگر نشان می دهند... صدای داد و فریادی که از فیلم بر می آید، تمام راهرو را پر کرده است. بیشتر به صدای اتاق شکنجه می ماند. کنجکاو می شوم و گوشهء چشمی به آن سمت می اندازم. پسری لاغر و دراز و برهنه روی چمنی زانو زده و بر خودش بی امان شلاق می زند. از شدت درد ِ شلاقی که بر خود فرود می آورد، هوارش به هوا رفته است. صدای داد و بیداد پسر با صدای خندهء آن سه چهار نفری که با لذت و تحسین فیلم را نگاه می کنند به هم می پیچد....طاقت نمی آورم و از راهرو بیرون می زنم.
قسمت دوم: به مطلبی بر می خورم دربارهء پاول مک کارتی، هنرمند مدرن آمریکایی. گویا این هنرمند سلسله ویدئو آرت ها و فیلمها و عکسهایی از پرفورمنس های هنری اش دارد که همان ها او را به یکی از رهبران جدی هنر مدرن تبدیل کرده است. یکی از آنها فیلمی است به نام «گوشت ملوان» که در سال ۱۹٧۵ ساخته شده. هنرمند برهنه خود را شکنجه می کند و بر خود شلاق می زند. گویا نکتهء مهم آن هم همین است که هنرمند این کار را بر خودش انجام می دهد. تمثال واقعی هنر در عمل. آن قدر این کارش پست مدرنیست ها را تحت تأثیر قرار می دهد که مدتی بعد هنرمند جوانی به عنوان یک پرفورمنس هنری و به تقلید از او، در برابر حضار یک موزه، به خودش خنجر می زند. لازم به توضیح بیشتری هم دربارهء او نیست. اگر نام پاول مک کارتی را در اینترنت سرچ کنید، به اندازهء هزاران صفحه مطلب و عکس از این نمونه پرفورمنس ها در اختیارتان قرار می گیرد. اما یک پرسش عمده هنوز ذهنم را خراش می دهد. چیزی حدود سی سال از این هنرنمایی مک کارتی گذشته است و دنیای هنر مدرن هنوز و هر روز بر تعداد طرفدارانش افزوده می شود. آن قدر که می تواند بر ملاک و معیار مصاحبه کنندگان چنان تأثیری بگذارد که به راحتی مهر باطل ِ «هنر شما، جزو هنر معاصر محسوب نمی شود» بر اثری بزنند و خود را از گردونهء سیل پرسش های فلسفی، پیرامون هنر مدرن و پسا مدرن و دنباله های آن نجات بخشند.چرا؟
قسمت سوم: می پرسد: به عنوان یک تازه کار در دنیای بزرگ هنر، وقتی سعی می کنم اثری هنری را درک کنم، همیشه گیج می مانم که آیا این نوع کار، هنری است یا نه. می دانم که امروزه هزاران تعریف برای هنر وجود دارد، اما این را هم می دانم که هنر بیان یک نظر نیست، بیان ِ یک احساس است. اما نظر از کجا می آید؟ احساس از کجا می آید؟ مگر نه این است که همهء آنها از روح ما بر آمده اند؟ از آدمهایی که هنر را با علم مقایسه می کنند، خوشم نمی آید.علم بسیار سردتر از هنر است، آن قدر که هنر دارای خلاقیت است، علم از آن عاری است. یا باید بگویم هنر به علم نور می تاباند؟ آیا این خود ما نیستیم که جنبش ها و سبک ها را می سازیم؟ و از پی آن سبک ها و جنبش های بی شماری هم می آیند که مردود می شماریمشان. اگر روح برای لذت بردن از زیبایی تمام جهان آزاد است، پس هنر ِ آزاد هم که جز برخاسته از روح زیباطلب ما نیست!
پاسخ می دهد: اگر «همه چیز» هنر است، پس «هیچ چیز» هم هنر است! برای هنر هم مثل هر وجود دیگری در زندگی باید تعریفی داشت. فکر می کنی که درست است برای «کامپیوتر» هم تعاریف گوناگونی داشته باشیم؟ یا برای «استخر» یا «هواپیما»...؟ اگر کامپیوتر تو روشن نشود، یا استخر خانه تان نتواند آب را در خودش نگه دارد و یا هواپیمایت نتواند پرواز کند، آیا تقلب به حساب نمی آید اگر تو بخواهی این چیزهایی را به دیگران بفروشی که تعاریف پذیرفته شده ای ندارند؟ یک کار هنری، خلق ِ دوبارهء یک صحنهء واقعی است، استفاده از تصویری بصری است از دنیایی واقعی که قابل فهم و تشخیص برای انسان است یا دریافت انسان از دنیای پیرامون خود اوست. همیشه قدرتمند ترین لحظات هیجان انگیز و یا احساسی ِ زندگی هستند که برترین شاهکارهای هنری را می آفرینند، حلقه ای از حس عشق، تنفر، حسادت، ترس، درد، لذت، تعجب، شرارت، گناه، سیاست، صلح، طمع، شکم پرستی، فقر و فلاکت، گرسنگی و غیره و غیره...و همهء آن چه که حس زندگی و زیبایی را بر روی زمین بیان می کنند و یا رؤیاها، اسطوره ها، داستان ها، افسانه ها و یا هر چیز دیگری که در واقع گرایی گذشته نیز به آن پرداخته شده، چه به طور کلاسیک، چه امپرسیونیستی یا هر مدل دیگری. تو می گویی که انتظار داری هنر بیان روح باشد؟ خوب این تنها راهی است که روح تو می تواند در طراحی و یا نقاشی بیان بشود. مدرنیست ها تمام این موارد نامبرده و این آزادی بصری را موقوف اعلام می کنند. بیشتر کارهای مدرنیست ها به خاطر ناتوانی شان در ارتباط یا بیان این نظرات، مفاهیم و یا اندیشه ها هنر به حساب نمی آیند. آیا کارهای پولاک، د کونینگ و یا روتکو شبیه تخیلات، افکار، باورها و یا رؤیاهای تو هستند؟ من که فکر نمی کنم....
قسمت چهارم: هنوز پاسخش تمام نشده ....و همچنان ادامه می دهد.