tag:blogger.com,1999:blog-53567304733192466552024-02-08T01:32:59.276+01:00زن نارنجیترانه خالقیhttp://www.blogger.com/profile/14079619641393389696noreply@blogger.comBlogger139125tag:blogger.com,1999:blog-5356730473319246655.post-51130007523860272102012-12-19T17:17:00.000+01:002012-12-20T12:03:07.814+01:00یاسمینا رضا و هنرش<div style="border-bottom: medium none; border-left: medium none; border-right: medium none; border-top: medium none; text-align: right;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjVQoBFY4OEB0XewjZal1YQy_h6nrcNkw35i8lha4u0C1bMUjeLS0OZCjiqjw58iWVwG6j9GRXBLVXlLo4qh998e-8zoiE49Mes0HNwow-khIlopLxhpIgtg2A8xg7qrcv6v7ELvALS_Hrd/s1600/art+reza.jpg" imageanchor="1" style="clear: left; cssfloat: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" eea="true" height="237" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjVQoBFY4OEB0XewjZal1YQy_h6nrcNkw35i8lha4u0C1bMUjeLS0OZCjiqjw58iWVwG6j9GRXBLVXlLo4qh998e-8zoiE49Mes0HNwow-khIlopLxhpIgtg2A8xg7qrcv6v7ELvALS_Hrd/s320/art+reza.jpg" width="320" /></a>با خواندن نمایشنامهء «هنر» (نوشتهء یاسمینا رضا و ترجمهء خوب استاد عزیز داریوش مؤدبیان) باز هم آن خاطرهء قدیمی در ذهنم روشن شد. نخستین باری که به شهر گراتس رفتم، راهنمای عزیزی بود که با دل و جان می خواست تمام گوشه و زوایای این شهر قدیمی را که از قضا همان سال «شهر فرهنگی اروپا» هم خوانده می شد، نشانمان دهد. از آن جایی که سلیقه ام را می دانست ما را با خود به یک گالری قدیمی در مرکز شهر برد. صاحب گالری خانمی بود با قد بلند و پیرایشی بسیار مدرن و پالتویی با یقهء پوست خز. نگاهی که به در و دیوار آنجا انداختیم جز چند بوم خالی و سفید ندیدیم. جلوتر که رفتیم دیدیم روی بوم ها را با یک خودکار آبی گاهی یکی دو تا و گاهی هم دو سه تا دایره کشیده اند. هر چه تابلو را برانداز کردیم چیزی در نیافتیم. نامی هم پای اثر بود که در حال حاضر به خاطر ندارم و قیمتی حدود سه یا چهار هزار یورو هم پای آن ثبت شده بود. با دیدن قیمت هر سه با چشمهایی باز و ابروهایی بالا رفته همدیگر را نگاهی کردیم و آن راهنمای گرامی شجاعت به خرج داد و پرسید: ببخشید خانم، می شود لطفاً کمکی به ما کنید و توضیحی دربارهء این اثر بدهید؟ آن خانم هم با چانه ای بالا داده و لحنی بسیار جدی پاسخ داد: اینها اثر ِ ¤¤¤ است که از اولین نقاشان آوانگارد اتریشی به حساب می آید و از شهرت خاصی هم برخوردار است. چطور شما تا به حال از ایشان چیزی نشنیده اید؟...ما هم فکورانه، بله بله ای گفتیم و با تشکر فراوان، رو به آن تابلوها و پشت به آن خانم خندیدیم و از در گالری بیرون زدیم. از عاقبت آن تابلوها و خریداران بعدی اش نیز تاکنون بی خبریم. «رضا» هم می گوید که این نمایشنامه را بر اساس ماجرایی که برای خودش رفته نوشته است. یکی از دوستانش که متخصص پوست است، تابلویی سفید و بزرگ را به قیمت دویست هزار فرانک می خرد و به او نشان می دهد و «رضا» می خندد و به دوستش می گوید: تو دیوانه ای. و هر دو می خندند. آن دوست با «رضا» خندیده و هنوزهم با هم دوستند و دوستش هنوزهم تابلو را در خانه اش نگه داشته. در نمایشنامهء «هنر» اما سرژ (خریدار آن تابلوی سفید دویست هزار فرانکی) از خندهء دوستش مارک از کوره در می رود و بحث هایی که در پس آن پیش می آید و .....اما آنها با وجود همهء واکنش ها و پیچیدگی های ارتباطی شان همچنان دوست باقی می مانند! آن چه سبب شده تا «هنر» را دوست داشته باشم، دیالوگ هایی کوتاه و ساده است که در عین حال با ظرافت تمام کنش و واکنش های انسانی این سه شخصیت را با وجود تفاوت هایشان (نه فقط تفاوت در بحث ارزش گذاری تابلو) بیان می کند. خواندن این نمایشنامه را پیشنهاد می کنم.</div>
<div style="text-align: right;">
</div>
<div style="border-bottom: medium none; border-left: medium none; border-right: medium none; border-top: medium none; text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
پیوست: این نمایشنامه تاکنون به بیش از چهل زبان ترجمه شده و بیش ازهزار بار در کشورهای گوناگون به روی صحنه رفته.</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
نمایش <a href="http://vimeo.com/6789494" target="_blank">هنر</a> به زبان انگلیسی، زمان: یک ساعت و بیست و هفت دقیقه</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
<a href="https://www.facebook.com/GhabEditornshrQab/timeline#!/photo.php?fbid=290952537644200&set=a.290949344311186.66065.290930784313042&type=3&theater" target="_blank">هنر</a> - نوشته: یاسمینا رضا. ترجمه : داریوش <span dir="rtl" lang="FA" style="font-family: 'Arial','sans-serif'; font-size: 11pt; line-height: 115%; mso-ansi-language: DE-AT; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Calibri; mso-fareast-language: EN-US; mso-fareast-theme-font: minor-latin; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">مؤدبیان</span> .چاپ اول-1389. در 112صفحه</div>
<br />
<br />ترانه خالقیhttp://www.blogger.com/profile/14079619641393389696noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5356730473319246655.post-66951633326424581142012-08-03T13:02:00.000+01:002012-08-04T00:40:24.203+01:00ادبیات غرب<div style="text-align: right;">
<div align="right" class="MsoNormal" style="line-height: normal; margin: 0cm 0cm 10pt; text-align: right;">
<span dir="rtl" lang="FA" style="font-family: inherit; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-language: FA; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">سالها پیش فرصتی دست داد تا با گروهی از دوستان هر ماه گردهم آییم و بنا بر فهرستی که از کلاسهای <a href="http://zanenarenji.blogspot.co.at/2007/09/blog-post_11.html" target="_blank">دکتر محمد هادی کامیابی مسک</a> بر جای مانده بود، ادبیات غرب را مرور کنیم. دورانی که یک سالی به درازا انجامید و مجموع آن مطالعات و بحثها و گفتگوها پنجرهء تازه ای را برایم رو به ادبیات غرب گشود. به خواهش یکی از دوستان دوباره سراغ یادداشتهای آن دوران رفتم و توانستم آن فهرست را دوباره گردآوری کنم. شاید این فهرست بتواند برای دوستداران ادبیات و کسانی که میخواهند چشم انداز بهتری به افق ادبیات جهان داشته باشند کمکی باشد تا با نظمی سیستماتیک این مجموعه را دوره کنند. کاش میشد تا چنین فهرستی را نیز برای مطالعات فردی یا گروهی دربارهء تئوری هنر، فلسفهء غرب و نوین گردآوری کرد. از آنجا که فهرست زیر عمری بیش از ٢٥ سال را با خود به دوش میکشد، وفکر میکنید بنابر ادبیات نوین بهتر است به فهرست زیر نکات دیگری نیز اضافه شود، سپاسگزار میشوم اگر آنها را برایم بنویسید.</span></div>
<span dir="rtl" lang="FA" style="line-height: 115%; mso-ansi-language: DE-AT; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-fareast-font-family: Calibri; mso-fareast-language: EN-US; mso-fareast-theme-font: minor-latin; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><span dir="rtl" lang="FA" style="line-height: 115%; mso-ansi-language: DE-AT; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-language: FA; mso-fareast-font-family: Calibri; mso-fareast-language: EN-US; mso-fareast-theme-font: minor-latin; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"></span></span><span style="font-family: inherit;">ادبیات چیست؟ (نقد ادبی و انواع آن)</span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;"><br /></span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;">ایلیاد و اودیسه (بررسی اجمالی اساطیر یونان)، (هومر و شباهتها و تفاوتهایش با شاهنامه)، (نمایشنامه نویسی یونان و روم و بررسی آثار)</span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;"><br /></span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;">کمدی الهی دانته (بررسی قرون وسطی و وضع ادبیات در آن دوران)، (تأثیر کمدی الهی در ادبیات پس از خود)، (مقایسه اجمالی کمدی الهی با ارداویرافنامهء زرتشت)</span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;"><br /></span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;">دن کیشوت سروانتس (بررسی عصر سروانتس)، (تأثیر دن کیشوت در ادبیات بعد از خود و اهمیت آن)</span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;"><br /></span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;">مکبث شکسپیر (تأثیر شکسپیر در نمایشنامه نویسی جهان و بررسی علل عظمت آثار او)، (مطالعه اجمالی سایر آثار شکسپیر از جمله هملت، تاجر ونیزی، شاه لیر، رومئو و ژولیت، رؤیای نیمه شب تابستان، هنری پنجم، و...)</span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;"><br /></span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;">اولیورتویست چارلز دیکنز (بررسی اجمالی ادبیات در عصر ویکتوریا)، (نحوهء بازتاب اوضاع اجتماعی توسط دیکنز)، (بررسی اجمالی سایر آثار او از جمله آرزوهای بزرگ، دیوید کاپرفیلد، داستان دو شهر، و...)</span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;"><br /></span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;">نمایشنامه نویسی در آمریکا (مرگ پیله ور آرتو میلر و سایر آثار او از جمله نگاهی از پل، همه پسران من، و...)، (گربه روی شیروانی داغ تنسی ویلیامز و ...)</span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;"><br /></span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;">اگزیستانسیالیسم و پیروان آن (شباهتهای مارکسیسم و اگزیستانسیالیسم و فرقهای آنان)، (آثار ژان پل سارتر از جمله شیطان و خدا، تهوع،...)، (آثار هایدگر، سیمون دو بوار، گونترگراس، آلبرکامو، ...)، (ادبیات پوچی و آثار نویسندگانش از جمله ساموئل بکت، اوژن یونسکو، ژان ژانه، و ...)</span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;"><br /></span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;">ادبیات آلمان (گوته، شیلر، هاینریش مان، توماس مان، فرانتس کافکا، هرمان هسه، و...) </span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;"><br /></span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: inherit;">ادبیات روسیه (نیکولای گوگول، ایوان تورگنیف، لئو تولستوی، فئودور داستایوفسکی، آنتوان چخوف، ماکسیم گورکی، بوریس پاسترناک، میخائیل بولگاکف، ولادیمیر نابوکف، میخائیل شولوخف، و ...)</span></div>
<span style="font-family: inherit;"><br /></span><br />
<span style="font-family: inherit;"><br /></span>ترانه خالقیhttp://www.blogger.com/profile/14079619641393389696noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-5356730473319246655.post-67302524232514425452012-06-15T11:41:00.002+01:002012-08-09T13:43:45.689+01:00صداهایی برای روح<div style="text-align: right;">
</div>
<div align="right" class="MsoNormal" style="text-align: right;">
<span dir="rtl" lang="FA" style="font-family: inherit;"><span style="font-family: inherit;">my unwhetted apetite for listening: </span><span style="font-family: inherit;">زمانی که نقاشی می کنم اشتهای سیری ناپذیری برای شنیدن دارم. گاهی که روح و سلول های شنواییام از موسیقی و شعر خوانیها لبالب میشوند، هیچ چیزی برایم بهتر از شنیدن یک کتاب خوب نیست. در پس این همه جستجو، توانستهام داستانگویان ارزشمندی را به ویژه در پهنهء زبان آلمانی پیدا کنم. از اولریخ موهه (بازیگر مرحوم «زندگی دیگران») گرفته تا کلاوس کینسکی و .... الکساندر کستینسکیج. کسانی که داستانگوییشان بر خود داستان میچربد. صداهایی که بیبروبرگرد باری از شعور را در خود به همراه دارند. اگر شما هم داستانگوی فارسیزبان، انگلیسیزبان و یا آلمانیزبانی را سراغ دارید که شما را با خود تا بی نهایت جهان خیال و افسانه می برند، سپاسگزارتان میشوم اگر نامی یا پیوندی از صفحهشان را برایم بنویسید.</span></span><span dir="rtl" lang="FA"></span></div>
<div class="MsoNormal">
<a href="http://www.alexander-kostinskij.de/mp3/DerMeisterDerLoecher.mp3" target="_blank"><span style="font-family: inherit;">Der Meister der Löcher –Alexander Kostinstkij</span></a></div>
<div class="MsoNormal">
<a href="http://www.alexander-kostinskij.de/mp3/DieGrueneKatze.mp3" target="_blank"><span style="font-family: inherit;">Die Grüne Katze - AlexanderKostinstkij</span></a></div>
<div class="MsoNormal">
<a href="http://www.alexander-kostinskij.de/mp3/DieUhr.mp3" target="_blank"><span style="font-family: inherit;">Die Uhr - Alexander Kostinstkij</span></a></div>
<div class="MsoNormal">
<a href="http://www.youtube.com/watch?v=Ae09w3VialI" target="_blank"><span style="font-family: inherit;">Der eigensüchtige Riese ("The Selfish Giant" by Oscar Wilde) – Klaus Kinski</span></a></div>
<div class="MsoNormal">
<a href="http://youtu.be/hsask7VOWSo" target="_blank"><span style="font-family: inherit;">Der kleine Prinz (The Little Prince ) - Ulrich Mühe</span></a></div>
<div class="MsoNormal">
<span style="font-family: inherit;"><br /></span></div>
<div class="MsoNormal">
<span style="background-color: #ebebeb; color: #333333; display: inline !important; float: none; font-family: inherit; font-size: 13px; font-style: normal; font-variant: normal; font-weight: normal; letter-spacing: normal; line-height: 18px; orphans: 2; text-align: left; text-indent: 0px; text-transform: none; white-space: normal; widows: 2; word-spacing: 0px;"></span></div>ترانه خالقیhttp://www.blogger.com/profile/14079619641393389696noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-5356730473319246655.post-39780284783090706152011-02-05T00:04:00.000+01:002011-02-05T00:04:23.254+01:00نقطهء جوش<div class="separator" style="border-bottom: medium none; border-left: medium none; border-right: medium none; border-top: medium none; clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh7QmTc82KzpZdpnvw9nD_uzXj6desUFDJ8qJ5NJlpVZ3KJ6FQiA6-NMaB_K2n7AWzP7fJaCODdG_nPf8GVaPutU8jUAjLiRHKjKbn_t5vbH5Dv5JgLBEiMjj3fWgizjW6wAVQ7TYYGpnMB/s1600/4566320700_4641e2a4ef.jpg" imageanchor="1" style="clear: left; cssfloat: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" h5="true" height="133" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh7QmTc82KzpZdpnvw9nD_uzXj6desUFDJ8qJ5NJlpVZ3KJ6FQiA6-NMaB_K2n7AWzP7fJaCODdG_nPf8GVaPutU8jUAjLiRHKjKbn_t5vbH5Dv5JgLBEiMjj3fWgizjW6wAVQ7TYYGpnMB/s200/4566320700_4641e2a4ef.jpg" width="200" /></a></div><div style="text-align: right;">چند سال پیش در یوتوب فیلمی از سخنرانی یاستین گاردر، نویسندهء دوست داشتنی دنیای سوفی دیدم که حرفهایش آن زمان بر قالب روحم تراشیده شد انگار. ناگفته نماند که اثر دنیای سوفی هم دست کمی از این تراش نداشت. این روزها عجیب یاد حرفهای آن روز یاستین گاردر میافتم. هرچه گشتم ویدئوی سخنرانیاش را پیدا نکردم، اما توانستم متن آن سخنرانی را در وبسایت جایزهء سوفی پیدا کنم. حرفش بیشتر دربارهء مسئولیت و پاسخگویی انسانی ما در برابر محیط زیست و کرهء خاکی و کیهان بود. و علاوه بر اعلامیهء حقوق بشر که آن را اوج دوران بلوغ هزاران سالهء انسانی میدانست، بر ناگریزی از داشتن اعلامیهء دیگری با نام تعهدات و پیمان بشر در برابر یکدیگر، نسلهای آینده و همچنین زمین انگشت میگذاشت. در این میان از نقش ادبیات و هنر میگفت و مسئولیت ناپذیری هنرمندان و نویسندگانی که با توجیه آزدی بیان و «آزادی هنری» از زیر بار این نقش شانه خالی میکنند. از نتیجهء جهانی شدن میگفت، از چالشهای زمین، ویرانگریهای انسان بر زمین، زباله های اتمی و ریختن آنها بر بستر دریاها و داخل غارها، گسترهء افق اخلاقی ما به عنوان هنرمند و یا نویسنده در برابر به خطر افتادن زمینی که به رویش زندگی میکنیم ، از این که این سیاره به ما به ارث نرسیده بلکه برای مدت زمان کوتاهی به ما به امانت سپرده شده تا آن را بهتر از پیش به نسلهای بعد بسپاریم، از نداشتن شهامت و قاطعیت سیاستمداران در برابر نجات تمدن بشری، و و و ....</div><div style="text-align: right;"></div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">اما از میان واژگانش آن چه «این روزها» بیش از پیش در ذهنم جولان میدهد مثال جالب او از وضعیت انسان است. یاستین گاردر با تمثیلی قدیمی قورباغهای را مثال میزند که وقتی در آب در حال جوش میاندازندش، با سرعت به بیرون میپرد و پوستش را از سوختن نجات میدهد. اما اگر همین قورباغه را در دیگی پر از آب سرد بیاندازند و بگذارند تا آب کم کم گرم شود و به جوش بیاید، بدنش به دمای آب عادت میکند و همانجا میماند تا بمیرد.</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">او میپرسد: آیا نسل ما به آن قورباغه شباهت ندارد؟ و اطمینان میدهد که تا پیش از نقطهء جوش، نه از بیرون از دیگ نجاتی خواهد رسید و نه انتظار برای دست کمکی ازجهانهای غیر مادی ره به جایی خواهد برد.....</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;"><a href="http://www.sofieprisen.no/Articles/156.html">سخنرانی یاستین گاردر در کنگرهء بین المللی پن، ١٠ سپتامبر ٢٠٠٤</a></div>ترانه خالقیhttp://www.blogger.com/profile/14079619641393389696noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-5356730473319246655.post-73613260868033486472010-09-11T16:44:00.001+01:002010-10-15T08:41:04.767+01:00دنیای شگفت انگیز رنگ<div style="text-align: right;">برچرخهء شگفتانگیز رنگها که پا بگذاری، با دنیای شگفتانگیزی روبرو میشوی که تو را بیدرنگ با خودش میکشاند و میبرد و برایش فرقی نمیکند که از کجا آمدهای، چند سال داری، بار نخستت است یا.....</div><div style="text-align: right;"></div><div style="text-align: right;">همان اندازه جادویت میکند که کسانی را که عمری در آن دم زده اند و موی در آن سپید کرده اند!</div><div style="text-align: right;"><br />
</div><div style="text-align: right;">پیوند <a href="http://www.youtube.com/watch?v=G-uetYXDuJs">فیلم</a> در یوتوب</div>ترانه خالقیhttp://www.blogger.com/profile/14079619641393389696noreply@blogger.com8tag:blogger.com,1999:blog-5356730473319246655.post-81434909638476742742010-07-28T09:45:00.002+01:002011-02-03T11:43:22.725+01:00ایراندخت<div class="separator" style="border-bottom: medium none; border-left: medium none; border-right: medium none; border-top: medium none; clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjY7j2-PxMBdEdORlm8fs2H6RNmHs2QKXuJmJ2KP6SI2AnuWuVRR4e9YImKDXk_CGGiCVYqM9KmEbocvwLQ3w6KsEWdQr6X2bT4l4YT1767_AESQoLxW0147hXYG1to03S7WcVW_e1OA_bD/s1600/irandokht_najafshokri.jpg" imageanchor="1" style="clear: left; cssfloat: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" bx="true" height="195" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjY7j2-PxMBdEdORlm8fs2H6RNmHs2QKXuJmJ2KP6SI2AnuWuVRR4e9YImKDXk_CGGiCVYqM9KmEbocvwLQ3w6KsEWdQr6X2bT4l4YT1767_AESQoLxW0147hXYG1to03S7WcVW_e1OA_bD/s200/irandokht_najafshokri.jpg" width="200" /></a></div><div style="text-align: right;">در کودکی یادم هست نمیدانم چه کسی در پاسخ آن که اگر خدا هست پس چرا او را نمیبینیم، گفت برای آن که خدا آن قدر هست که ما او را نمیبینیم. بعدها که بزرگتر شدم این گفته مصداق بیشتری برایم پیدا کرد، از خدا رسید به عشق و از عشق به هنر و سوژههای هنری فراوانی که در همه جای زندگیمان پخش و پلا بودند و ما آنها را نمیدیدیم و چه بسا هنوز هم نمیبینیم....عکسهای نجف شکری را که خیلی تصادفی پیدا کردم و سوژههای انتخابیاش را دیدم، این مصداق دوباره برایم رنگ گرفت. مجموعهء تکاندهندهء<a href="http://www.luminous-lint.com/app/vexhibit/_PHOTOGRAPHER_Najaf__Shokri_01/1/0/0/"> ایراندخت</a> یکی از آنها بود و چه عنوان به جایی!</div><div style="text-align: right;"></div><div style="text-align: right;">عکسها چنان آشنایند و آن قدر آنها را دور و برمان دیدهایم که هیچ وقت فکر نمیکردهایم که اگر از قاب نگاه یک هنرمند بریدهای از آنها را بر صفحهء مانتیور ببینیم، چنین اشک به چشمانمان بیاورد و در حسرت آن که چه گنجهای بسیاری را این چنین در زندگیمان از دست دادهایم و چه راحت از کنارشان گذشتهایم آه افسوس بکشیم. مشابه این شناسنامهها را بسیاری از ما دیدهایم. در خانهء مادرها و مادربزرگهایمان و .....اما وقتی از نگاه هنرمندانهء نجف شکری، همهء آنها را به صف یک جا در کنار هم می بینم ردّ تلخی بر قلبم می نشیند. هرچند نجف خود را تنها یابندهء آنها میداند اما با اطمینان می توانم بگویم که اگر نگاه هنرمندانهء او به آنها نبود شاید اینک همانند میلیونها صفحه و عکس مشابه در کورهها سوخته و از بین رفته بودند. آن چه نجف شکری آنها را به نسلکشی مانند میکند و پُر بیراه هم نمیگوید!</div><div style="text-align: right;">«در مجموعهی ایراندخت خواست اصلی من رودررویی نسلهایی از مردمان سرزمینم با بخشی از گذشتهی فراموششدهشان است! یافتن برگههای هویت در سطل زبالهء ادارهی ثبت احوال. به نسل کشی می مانست......این زنها زمانی وجود داشتهاند،زندگی میکردهاند، عاشق میشدهاند و البته زیبا هم بودهاند».</div><div style="text-align: right;"></div><div style="text-align: right;"> </div>ترانه خالقیhttp://www.blogger.com/profile/14079619641393389696noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-5356730473319246655.post-44929374424195646432010-03-21T12:50:00.002+01:002010-03-21T12:52:57.087+01:00با نام ایزد نیکی دهش<div style="text-align: right;">به فرخندگی این روز نو و شادباش برهمهء راستان و نیک اندیشان جهان، سالی سبز و سرشار از مهر و آرامش و پیروزی برایتان آرزو دارم و این قطعه از پیانو نوازی لانگ لانگ با نام <a href="http://www.youtube.com/watch?v=KwLGHXVk19o&feature=PlayList&p=0A3886BA316F1C99&playnext=1&playnext_from=PL&index=5">رقص بهار</a> را به شما دوستان خوبم پیشکش می کنم. </div><div style="text-align: right;"></div>ترانه خالقیhttp://www.blogger.com/profile/14079619641393389696noreply@blogger.com11tag:blogger.com,1999:blog-5356730473319246655.post-15493840981673806072010-03-08T18:17:00.008+01:002010-03-10T09:52:51.425+01:00هنرمند زن بودن ٣<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;"></div><div style="text-align: right;"><div style="border-bottom: medium none; border-left: medium none; border-right: medium none; border-top: medium none;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiJOi4I0H4HarJhfqEsmtG7VQ-GzYQ-b3cd3edbT6-tKXkWxzkZiLo21jC8XHaS7CQYahnsqK-Rk_8Ra08GoyRV-8RqsA7mR80Tqfxhi_Pw6lf_DBdmL1gJowDEeOF0ubp6wGIrJhwMEvv1/s1600-h/wdstsi.jpg" imageanchor="1" style="clear: left; cssfloat: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="200" kt="true" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiJOi4I0H4HarJhfqEsmtG7VQ-GzYQ-b3cd3edbT6-tKXkWxzkZiLo21jC8XHaS7CQYahnsqK-Rk_8Ra08GoyRV-8RqsA7mR80Tqfxhi_Pw6lf_DBdmL1gJowDEeOF0ubp6wGIrJhwMEvv1/s200/wdstsi.jpg" width="135" /></a>پیش از ادامهء جستار شیرین زن، دوست دارم از همهء دوستانی که تاکنون برای نوشتن دیدگاهشان در این باره زمان گذاشتهاند سپاسگزاری کنم. حتی دوستانی که دیدگاهشان را با ایمیل برایم فرستادهاند. خوشحالم که این نوشتهها در چنین روز نکویی ادامه مییابند، روزی که بودنش دست کم سبب میشود تا رسانهها از چند هفتهء گذشته پیرامون آن به گفتگو بنشینند، قلم بزنند و شاید کسانی هم باشند که در این بین آمدن این روز آنها را به اندیشه وامیدارد که تا چه اندازه تا رسیدن به الگوی واقعی ِ برابری زن و مرد فاصله داریم. </div></div><div style="text-align: right;"></div><div style="border-bottom: medium none; border-left: medium none; border-right: medium none; border-top: medium none; text-align: right;">شاید ندانیم که ویرجینیا وولف (نویسنده)، امیلی دیکنسون (شاعر)، جورجیا اُ کیف (نقاش و مجسمه ساز)، جنیس جبلین (خواننده)، اودورا ولتی (نویسنده و عکاس)، آملیا ارهارت (خلبان)، لیلیان هرمان (هنرپیشه) و بسیاری دیگر، هیچ کدام از آنها - هیچ یک –فرزندی نداشتهاند. جالب است که اینجا تأکیدی بر این که همسر داشتهاند نبوده، تأکید بر آن است که فرزندی نداشتهاند. این جملهای بود که در آغاز تریلر فیلم مستندی مرا میخکوب خود کرد. و پس از آن پرسشگری که در جلوی موزهء متروپولیتن از مردم میخواهد نام پنج هنرمند زن را بازگویند وهمهء آنها در پاسخ حیران میمانند و یا میخندند! (کسی به طنز میگفت اگر از آنها خواسته میشد تا معشوقههای پیکاسو را نام ببرند شاید برایشان راحتتر بود). موضوع اصلی این فیلم پیرامون پنج هنرمند گمنام زن میگردد که در پنج ایالت آمریکا زندگی میکنند. آنها هم مادرند و هم خلاق، هم همسرند و هم خودکفا. هنرمندانی که نمیخواهند بین خانواده و کارشان، بین آن کاری که دوست دارند و آنهایی را که دوست دارند یکی را انتخاب کنند و به جای آن «همین چیزی که هستند» را انتخاب میکنند. نام فیلم هم از همین جمله گرفته شده. فیلمی از دیدار با هنرمندانی که تا به حال اسمشان را نشنیدهایم و از زبانشان دربارهء دنیای هنر زنان چیزهایی میشنویم که شاید پیش از این دربارهء آنها نمیدانسته ایم. این فیلم درخور درنگ گزارشی است از زنانی که در گمنامی- با وجود خلاقیت و کار هنری- به دنبال تبعیضی خاموش و بیصدا، کارهایشان به آسانی ِ کارهای مردان به گالریها و موزهها راه پیدا نمیکند. حتی یکی از آنها در فیلم نیز بازمیگوید که موزهداری پس از دیدن آثارش این حقیقت را به روشنی با او درمیان گذاشته است که اگر خریداران و یا مجموعهداران بدانند که فرزندی دارد، او را جدی نمیگیرند! آنها آزادانه از زندگی شخصیشان میگویند و انتخاب دردناک هر روزهشان بین زن بودن، مادر بودن وهنرمند بودن. آنها آینهء جامعهء بزرگتری از زنانند که در این جهان مردسالار همچنان زندگی میکنند، کار میکنند، میآفرینند، و میجنگند و تلاش میکنند تا دنیای مردانهء هنر را را دور بزنند. هنر زندگی آنهاست و راهی است که برای زندگی کردن انتخاب کردهاند. </div><br />
- <a href="http://www.youtube.com/watch?v=q9iLJFWlrdQ&feature=related">Trailer Who Does She Think She Is</a><br />
- <a href="http://www.youtube.com/user/wdstsi">wdstsi's Channel</a> <br />
- <a href="http://www.imdb.com/title/tt1124217/">IMDb > Who Does She Think She Is? 2008</a><br />
<br />
<div style="text-align: right;"><strong>پیوست:</strong> چند شب پیش که مستند <a href="http://www.bbc.co.uk/persian/arts/2010/03/100303_aparat9.shtml">زن، نور و نقاشی</a> را در بیبیسی فارسی تماشا میکردم، نتیجهای که از نمونهء آمریکایی آن دریافتم درست برابر با نمونهء ایرانی آن بود: این که به راستی و خوشبینانه باور دارم روزی هنرمندان زن، دنیای مردانهء هنر را پس ِ پشت خواهند گذاشت!</div>ترانه خالقیhttp://www.blogger.com/profile/14079619641393389696noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-5356730473319246655.post-77557594232980814042010-02-26T13:28:00.005+01:002010-03-10T09:55:40.521+01:00هنرمند زن بودن ٢<div class="separator" style="border-bottom: medium none; border-left: medium none; border-right: medium none; border-top: medium none; clear: both; text-align: center;"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh0GvbKtj7kyTf7c_ajaVm8_Z8WdLeVOGGdiCTxhsBVT459VqNXrgqECZjmAr_lsj_aMNMg79EGjjA0kwsWn-syw3fPf3hAVRvcyazj3P_xHtZnvcOBw9vqw1pQGP5L-3Tja3Z97F543mao/s1600-h/Labille-Guiard_Self-portrait_with_two_pupils.jpg" imageanchor="1" style="clear: left; cssfloat: left; float: left; margin-bottom: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" kt="true" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh0GvbKtj7kyTf7c_ajaVm8_Z8WdLeVOGGdiCTxhsBVT459VqNXrgqECZjmAr_lsj_aMNMg79EGjjA0kwsWn-syw3fPf3hAVRvcyazj3P_xHtZnvcOBw9vqw1pQGP5L-3Tja3Z97F543mao/s320/Labille-Guiard_Self-portrait_with_two_pupils.jpg" /></a></div><div style="text-align: right;">جلو نیا <br />
زمین مال من هم هست<br />
چرا مرا میترسانی<br />
زن تو بودن صبح را از من گرفته است<br />
<br />
این واژگان مریم هوله در شعر «برایت هفت تیر میکشم» ازمجموعهء «باجهء نفرین»ش چندین سال است که بر زبانم جاری است. شاید دست کم از زمانی که چشمم باز شد و دیدم که فرقی نمیکند کجای این جهان مرد سالار باشی. هر جا و هر که و با هر اندیشهای هم که باشی زن بودنت نخستین ویژگی توست که گاه همچون زخمی بر پیشانی آن را به رخت میکشند، حتی اگر بر زبانش نیاورند! نمیگذارند به بیجنسیتی باور داشته باشی، همان گونه که به بیمرزی. اگر بخواهی زن بودنت را دور بزنی چارهای نداری جز آن که چون مردان باشی. آن چه میگویم تجربهام در دو دنیای مردانهء هنر و فلسفه است. هنرمندان موفق زن یا آنهایی هستند که هنر سنتی را دنبال میکنند و یا اگر هنرمند مدرنند، از استراتژی مردانهء برتری دادن به کار «پیش از هر چیز و هرکس دیگر» بهره میبرند. شاید زنان هنرمند بسیاری را میشناسیم که در برابر نامآوری هنرمندان مرد خودباوری را از دست دادهاند و گاه توانایی هنری و خلاقیت خود را تا آن اندازه بیاهمیت میپندارند که از نامیدن خود به عنوان هنرمند شرمگینند. این خودناباوری گاه تا آنجا پیش میرود که از نمایش آثارشان، دعوت از دیگران برای دیدن کارهای تازه و یا استفاده از مواد غیرمعمول در کارشان سرباز میزنند و از این که آثار خود را دستخوش نگاه موشکافانهء دیگران قرار دهند، تا مبادا اشتباهی از آنان سر زده باشد میهراسند. شاید اینها که برشمردم یکی از سببهای گمنامماندن زنان هنرمند باشد. اما هر چه هست سخنراندن از آن، روشنگری و جستجوی سببهای آن شاید بتواند آن خودباوری ازدسترفتهء زنان در طول تاریخ را به آنان بازگرداند. کتابها و فیلم های بسیاری دربارهء این که چرا هنرمندان زن نامدار بسیاری در دنیای هنر دیده نمیشوند، ساخته و یا نوشته شدهاست. جایی پاسخی به این پرسش را میخواندم که «این جمله مثل این میماند که بگوییم چرا هیچ میکل آنژ سیاهپوست، چینی و یا اسکیمویی در تاریخ هنر دیده نمی شود و یا شاید هم بوده و در دنیای غرب شناخته نشده»: این یکی از دوست نداشتنی ترین پاسخهایی بود که میتوانستم دراینباره پیدا کنم! اما پاسخ ها همیشه هم ایناندازه دوست نداشتنی نیستند.<br />
<em>ادامه دارد</em></div><div style="text-align: right;"><strong>پیوست:</strong> امروز یادداشتی را میخواندم با نام «<a href="http://www.1oo1nights.org/index.php?page=2&articleId=2167">زنان و اتاقی از آن خود</a>» دربارهء کتابی با همین نام نوشتهء ویرجینیا وولف، که نشان میدهد وولف نیز در زمان خود دغدغهء همین پرسشهای کنونی ما را داشته است. </div>ترانه خالقیhttp://www.blogger.com/profile/14079619641393389696noreply@blogger.com8tag:blogger.com,1999:blog-5356730473319246655.post-11228566566762029472010-02-19T14:30:00.003+01:002010-02-26T13:30:08.883+01:00هنرمند زن بودن ١<div style="text-align: right;">شاید جستجوی چراهایی در وجود خودم، مرا از مقایسهای ناخودآگاه در ناهمگونی بین هنرمندان زن و هنرمندان مرد به این جستار کشاند که چرا بهراستی با وجود آن که شمار زنان هنرمند در روزگار کنونی بیش از مردان است، اما آن اندازه که از هنرمندان مرد می شنویم، کفهء ترازوی خبر از هنرمندان زن وزن زیادی ندارد. چند درصد از زنان هنرمندی که میشناسیم، ازدواج کردهاند، چند درصدشان پایبند خانواده و خانهداری و فرزندداری و همسرداری هستند؟ بحث زن مدرن و زن سنتی را کنار بگذاریم که دیرگاهی است دیگر به این تقسیمبندی نیز باور ندارم. به جستار فلسفی آن و اثبات آن هم کاری ندارم. در زمانهای که داد مدرنیسم و برابری حقوقی زن و مرد گوش فلک را کر میکند، دانشجویان هنر بهتر میتوانند داوری کنند که چند درصد از نام هنرمندان ِ کتابهای تاریخ هنر در گذشته و امروز، نام مردان بوده و هست. در حالی که با آماری که وجود دارد چیزی نزدیک به هشتاد درصد از کلاسهای هنری چه در فضای آکادمیک و چه غیر آکادمیک را زنان پر میکنند. اما در این میان بیش از پنجاه درصد هنرمندان چیرهدست مردانند! امیدوارم به این معنا نباشد که مردان توانایی آفرینشگری بیشتری از زنان دارند! اما چگونه است که همواره میخوانیم آثار هنرمندان مرد در گالریها و موزهها خریدار بیشتری دارند؟ درجایی میخواندم که نود درصد از نوشتار هنری را مردان و تنها ده درصد از آنها را زنان مینویسند! در پژوهشی که در سال ٢٠٠١ در کانادا انجام شده بود، میخواندم که از میان نزدیک به ١٣١٠٠٠ هنرمند در ٩ رشتهء هنری، ٧١٠٠٠ نفر از آنان زنان هستند و مردان ٥٩٧٠٠ نفر از آنان را در بر میگیرند، اما درآمد سالیانهء زنان چیزی نزدیک به ١٠٠٠٠ دلار کمتر از مردان است (١٩٤٠٠ دلار به ٢٨٣٠٠ دلار)، و در شاخهء هنرهای تجسمی درآمد زنان تا نزدیک به ٥٠٪ کمتر از مردان دیده میشود. در سال ٢٠٠٧ در نیویورک مگزین آمده بود که تنها ١٥٪ از کلکسیون موزهء ویتنی ،٢٤٪ از بینال ٢٠٠٧ ونیز و رویهمرفته تنها ٥٪ از موزههای آمریکا از آن آثار هنرمندان زن است. در دایرهء جوایز و یا حراجهای هنری نیز برای زنان جایگاه بهتری دیده نمیشود! نمیدانم دامنهء این پیشآمد در کشورهای جهان سوم و یا شرق تا کجاست؟ در قرن بیستم معجزهای که رخ نداده تا نسبت به گذشته زنان ِ بیشتری به هنرهای تجسمی روی بیاورند؟ یا شاید هم زنان کمتر از مردان به نمایش آثارشان گرایش دارند؟ چند هنرمند زن در جای جای تاریخ هنر گم و گور شدهاند و نامی یا اثری از آنها در جایی دیده نمیشود؟<br />
<em>ادامه دارد</em></div>ترانه خالقیhttp://www.blogger.com/profile/14079619641393389696noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-5356730473319246655.post-39161600979602068962010-02-02T19:49:00.009+01:002010-02-04T14:30:04.180+01:00آغاز دوباره<div align="right">زمان زیادی از آخرین باری که اینجا نوشتهام میگذرد. می دانم که بارها زمان گذاشتهاید و سراغ زن نارنجی آمدهاید و با دست خالی بازگشتهاید. میدانم که یک پوزش بلندبالا به همگیتان بدهکارم، چنان که سپاسگزارم برای ایمیلها و کامنتهایی که در آنها سراغم را میگرفتید. چون و چرای نبودنم بازمیگردد به رویدادهای کنونی ایران و تأثیرشان بر ذهن و روحم، چنانچه حتی نقاشیهایی را هم که در این مدت کشیدهام به پایان نرساندم. اگرچه تا آنجا که میشد طراحی کردم، کتاب خواندم و فیلم تماشا کردم. از آنجا که شاید بدانید تا چه اندازه برایم مهم است تا آن چه در این جا با شما قسمت میکنم با دل و روحم هماهنگ باشد و در این میان نیز نمیتوانستم همچون گذشته به چیستی هنر فکر کنم، باور میکنید که نوشتن دراینباره چقدر برایم دشوار بود.<br />
ناخودآگاه جمعی همهمان در انتظار یک دگرگونی بزرگ است. دگرگونی نابی که شاید بتواند با گستردن بالهای حقیقت، به پرسشهایی که از پس ِ سالها در ذهنمان اسیر مانده بود بال ِ پرواز دهد.<br />
****** <a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgPJ-N30xn8z3g8TNZtC9OitvV2-Mqk7wT-XkAUIYatOXkz4ukjXzn2T7RUKRSmm2fuFZZRmu393eb3P6ckbqVsmEhYsV7L52BROUtngk3DpK1bF2ola2o7j4ULX5NYG97LXRRCJLdWCSGO/s1600-h/giacometti.jpg"><img alt="" border="0" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5433725075362494930" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgPJ-N30xn8z3g8TNZtC9OitvV2-Mqk7wT-XkAUIYatOXkz4ukjXzn2T7RUKRSmm2fuFZZRmu393eb3P6ckbqVsmEhYsV7L52BROUtngk3DpK1bF2ola2o7j4ULX5NYG97LXRRCJLdWCSGO/s200/giacometti.jpg" style="cursor: hand; float: right; height: 191px; margin: 0px 0px 10px 10px; width: 125px;" /></a><br />
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgwZ3KCK2xGeqypRH097QZypbSrU1Gg_aLy_A5fsvkNAD-ER5uYHGgKqL6ejOFfRpea9_Mj4XPRZS8cejoAsm7URyzCLFFrOOLgAQWacxJZkJKYaw0ci_O7U7A2Ko1-0Y51uKRP_5wk9zTj/s1600-h/giacometti.jpg"></a>دوست داشتم برای آغاز دوبارهء زن نارنجی، این فیلم انیمیشن دو بخشی (<a href="http://www.youtube.com/watch?v=TNH4P4kgYUM&feature=related">بخش اول</a>، <a href="http://www.youtube.com/watch?v=FLvGbTSB0vM&feature=related">بخش دوم</a>)، برگرفته از زندگی مجسمهساز سوییسی آلبرتو جاکومتی را با هم ببینیم. با این که میدانم سرعت اینترنت در ایران تا چه اندازه پایین است، اما پیوند این انیمیشن و پیوندهای دیگری که به سرعت بالای اینترنت نیاز دارد اینجا خواهد ماند تا شاید بشود روزی همه با هم دوباره تماشایشان کنیم.<br />
به امید آن روز</div><div align="right">«یک روز زمانی که داشتم طرح دختر جوانی را میکشیدم، ناگهان پی بردم که تنها چیزی که در او زنده است، نگاه خیرهء اوست. دیگر بخش های سرش برایم جمجهء مردهای بیش نبود. کسی که میخواهد مجسمهء آدم زندهای را بسازد، بیشک بداند آن چه آن را زنده میسازد نگاه خیرهء اوست. چیزهای دیگر قابی بیشتر برای آن نگاه نیستند». از گفتههای هنرمند</div><div align="right"><br />
<br />
آلبرتو جاکومتی <a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Alberto_Giacometti">در اینترنت</a></div><div align="right"><a href="http://www.imdb.com/title/tt0375740/">دربارهء</a> نگاه ابدی</div><div align="right"><a href="http://www.hatjecantz.de/controller.php?cmd=detail&titzif=00000752&lang=en">کتابی</a> دربارهء این هنرمند<br />
<a href="http://www.bbc.co.uk/persian/arts/2010/02/100203_l11_giacometti_sculpture.shtml">بیبیسی</a> در تاریخ چهارم فوریه، دو روز پس از این پست<br />
</div>ترانه خالقیhttp://www.blogger.com/profile/14079619641393389696noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-5356730473319246655.post-67323955030315396592009-10-14T12:02:00.034+01:002009-11-02T16:25:19.660+01:00کارل یونگ و جام مقدس ناخودآگاه<div align="right"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgt24aLCPJuHaFGer5et4O50HbVE1c3p8gHj9nia6t_hWsMrTymeRvVY0Wjf8_TUS7Yy8rfOWXOveH5J3Tc9zYssMx1P9iNwinQ9xnTp7x5pKnSOZA_6iPnjykL1MxS5KdPDgW6IN4EN2_u/s1600-h/CGJ.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5394247834164292130" style="FLOAT: left; MARGIN: 0px 10px 10px 0px; WIDTH: 137px; CURSOR: hand; HEIGHT: 200px" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgt24aLCPJuHaFGer5et4O50HbVE1c3p8gHj9nia6t_hWsMrTymeRvVY0Wjf8_TUS7Yy8rfOWXOveH5J3Tc9zYssMx1P9iNwinQ9xnTp7x5pKnSOZA_6iPnjykL1MxS5KdPDgW6IN4EN2_u/s200/CGJ.jpg" border="0" /></a> ماه گذشته پس از مروری بر مصاحبهء ژوزف کمپبل، ورای عکسها و کتابهای کارل گوستاو یونگ به مصاحبهای که او با <a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEixswcUDDZOgf7I0EjMWIksi0J1C0kP6zGz3qz0KnaP6vJ2E-emRsWc7YiJVx0tqneMljmnsD8BmLBcy75cHjaPVl_-3aqrh3cuclwuT4gCK3LmuhVEnXl3_kW0oHX0zy0O_mp7p8bipVoo/s1600-h/CGJ.jpg"></a>تلویزیون بیبیسی داشت رسیدم. پیشنهاد میکنم آن را از دست ندهید. شادمان از دیدن خود یونگ در حال گفتگو، خبر چاپ کتابی را خواندم . خبری که شاید از اتفاقات جالب دنیای روانکاوی و رؤیا باشد.<br />«روح من، کجایی؟ آیا صدایم را میشنوی؟ دارم با تو حرف میزنم، صدایت میکنم، آنجایی؟ من بازگشتهام، دوباره اینجایم. غبار تمام سرزمینها را از پاهایم زدودهام، و سراغ تو آمدهام. با توام. پس از سالها سرگردانی، دوباره به سوی تو آمدهام. آیا باید همهء آن چه را که دیدهام، تجربه کردهام و یا شنیدهام برایت بازگویم؟ تو نمیخواهی چیزی دربارهء طنین زندگی و دنیا بشنوی؟ اما تو یک چیز را باید بدانی: "تنها چیزی که آموختهام این است که زندگی را زندگی باید کرد."». کتاب قرمز، بخش نخست، لیبر پریموس.<br />این جملات از آن کسی نیست جز یونگ در نخستین بخش از «کتاب قرمز» تازه چاپ شدهاش، با ٢٠٥ صفحه ، در اندازهء ٢٩ سانت در ٣٩ سانت، که ١٦ سال از زندگی خود را در نهان به آن اختصاص داده بوده است. این کتاب سالها بخشی از گنجینهء خانوادگی یونگ شمرده میشده و برای آن که از دسترس مشتاقان چاپش دور نگه داشته شود، در صندوقچهای در بانک سوییس از آن نگهداری میکردهاند. گویا خیلیها از وجود این کتاب قطور آگاهی داشتهاند و ناشرین بسیاری خواسته بودند تا افتخار چاپ آن را پیدا کنند اما هربار با پاسخ شدید و منفی خانوادهء یونگ روبرو میشدهاند. این که چرا خود یونگ آن را به دست چاپ نسپرده بوده است، گمانهای زیادی میرود که شاید ترس از خراب شدن شهرت علمیاش مانع رونمایی این کتاب میشده و یا هراس از آن که دیوانه قلمدادش کنند.<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEidb-FA6lTFSE4dlasQAaMT-pmZFpWW6X3Wfs6JmUgyfEmH6gL9EJCKZlWk-x2qFVSdD1xeBSgMCZirceKXT4mlPo_Uv7HUpj0KjUJJaMMjBgcTLFbjw7mhlHfntx2VMJs2iQTorqaHzwYl/s1600-h/RED+BOOK.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5392410739812028162" style="FLOAT: right; MARGIN: 0px 0px 10px 10px; WIDTH: 200px; CURSOR: hand; HEIGHT: 84px" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEidb-FA6lTFSE4dlasQAaMT-pmZFpWW6X3Wfs6JmUgyfEmH6gL9EJCKZlWk-x2qFVSdD1xeBSgMCZirceKXT4mlPo_Uv7HUpj0KjUJJaMMjBgcTLFbjw7mhlHfntx2VMJs2iQTorqaHzwYl/s200/RED+BOOK.jpg" border="0" /></a><br />این کتاب قطور و سنگین با خطاطی زیبای یونگ، پر از نقاشیهای تمپرا با فیگورهای اسطورهای و شکلهای گرافیکی وسمبولیک با تاشهایی از رنگهای قرمز و آبی و سبز و ... و یا ماندالاهای هندوها و بوداییهاست که مجموعهای از رؤیاهای اویند. او با استفاده از فرآیند تخیل ِ فعال یا نوعی رؤیاپردازی آگاهانه به گفتگویی درونی با دو شخصیت خیالی(زنی جوان با نام سالومه و مردی پیر با نام الیجاه که در طول داستان به فیله مون تغییر نام میدهد) میپردازد و در پس آن تلاش می کند تا از ناخودآگاه خود سر دربیاورد. این دو شخصیت را ماری سیاه همراهی میکند. یونگ در داستانش به دورانی شبیه قرون وسطی پرت میشود و به جستجوی روح گم کردهاش میپردازد. پس از ماجراهایی پیچیده و آموزنده، با قرارگرفتن روح در سر یونگ، او دوباره آن را مییابد. میگویند یونگ ٣٩ ساله بوده است که نوشتن این کتاب را آغاز کرده و آن را «رویارویی با ناخودآگاه» مینامیده است. کتاب پیچیدهای که حتی برای مطالعهء غیر علمی نیز جذاب به نظر میرسد. برای آنان که تا چند روز آینده به نمایشگاه کتاب فرانکفورت میروند، شاید دیدن این کتاب گرانقیمت از نزدیک، خالی از لطف نباشد.<br /><strong>پیوست ١:</strong> مصاحبهء بیبیسی با یونگ: بخش <a href="http://www.youtube.com/watch?v=RnyGavHC2xE&feature=PlayList&p=ACA7C2C90F7B2344&playnext=1&playnext_from=PL&index=15">نخست</a>، بخش <a href="http://www.youtube.com/watch?v=KOC7FORosls">دوم</a>، بخش <a href="http://www.youtube.com/watch?v=_TizXaHCc2A&feature=PlayList&p=ACA7C2C90F7B2344&playnext=1&playnext_from=PL&index=18">سوم</a><br /><strong>پیوست ٢:</strong> مصاحبه با ژوزف کمپبل (قدرت اسطوره): بخش <a href="http://vids.myspace.com/index.cfm?fuseaction=vids.individual&VideoID=58585597">نخست</a>، بخش <a href="http://vids.myspace.com/index.cfm?fuseaction=vids.individual&VideoID=58586975">دوم</a>، بخش <a href="http://vids.myspace.com/index.cfm?fuseaction=vids.individual&VideoID=58587247">سوم</a>، بخش <a href="http://vids.myspace.com/index.cfm?fuseaction=vids.individual&VideoID=58590599">چهارم</a>، بخش <a href="http://vids.myspace.com/index.cfm?fuseaction=vids.individual&VideoID=58591890">پنجم</a>، بخش <a href="http://vids.myspace.com/index.cfm?fuseaction=vids.individual&VideoID=58592209">ششم</a><br /><strong>پیوست ٣:</strong> <a href="http://www.nytimes.com/2009/09/20/magazine/20jung-t.html">کارل یونگ و جام مقدس ناخودآگاه</a>، نیویورک تایمز، نوشتهء سارا کوربت، ١٦ سپتامبر ٢٠٠٩<br /><strong>پیوست ٤:</strong> <a href="http://www.americantowns.com/ny/newyork/news/exhibition-the-red-book-of-c-g-jung-212758">نمایشگاه کتاب قرمز</a> در نیویورک، موزهء هنر رابین، ٧ اکتبر ٢٠٠٩ تا ٢٥ ژانویه ٢٠١٠</div><div align="right"><strong>پیوست ٥:</strong> <a href="http://www.amazon.com/Red-Book-C-G-Jung/dp/0393065677/ref=sr_1_1?ie=UTF8&s=books&qid=1255521276&sr=8-1">کتاب قرمز</a> در آمازون</div><div align="right"><strong>پیوست ٦:</strong> فیلم کوتاهی دربارهء این کتاب در شبکهء آلمانی «<a href="http://www.zdf.de/ZDFmediathek/content/Das_Rote_Buch_von_C._G._Jung/853868?inPopup=true">زد د اف</a>»</div><div align="right"><strong>پیوست ٧:</strong> بروشور کتاب به زبان آلمانی،<br /><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEg-kS3azIS-eQpa19XhvtdBuqHZ_8BhELqhFT31T_R6y2lnDvmpjsJPX9drjVUvoqcgZjm2DD2mHYqTtgW8r4x1tsDnYZE9AK8isf3hUWLKjcjVovjHAJbJ5LpOAFUkO3nscIGJLBz_2rJH/s1600-h/Yung+3.JPG"></a><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjqBOgzeJfl308Pz_Bgfvgq-hO666TnKGMGbT0WkOUxYCkRtdUlNcIsMlGQAtN__5SExWcrMgAWf57M726uCX10sO2E4123DWUwpDx-CPrU1W1GZEqStbnjsU8K80JiOaKWe1m6dSQJep5h/s1600-h/yung+2.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5394247543087797938" style="FLOAT: left; MARGIN: 0px 10px 10px 0px; WIDTH: 200px; CURSOR: hand; HEIGHT: 126px" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjqBOgzeJfl308Pz_Bgfvgq-hO666TnKGMGbT0WkOUxYCkRtdUlNcIsMlGQAtN__5SExWcrMgAWf57M726uCX10sO2E4123DWUwpDx-CPrU1W1GZEqStbnjsU8K80JiOaKWe1m6dSQJep5h/s200/yung+2.jpg" border="0" /></a><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEixyHYP_2mFrzxPrVQUR1wmdOIZRITjzCm_sLGClm754vxsNQwDXezbE56jJkD8mSzHyfVC5qdb1m0VUn2pnx1JOd0Cn-ReWK4uEWFlE9VEOfrT3AT21E9hUhfDyW1ItMg35dIh3dEAIZE9/s1600-h/yung+1.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5394246547760336562" style="FLOAT: right; MARGIN: 0px 0px 10px 10px; WIDTH: 200px; CURSOR: hand; HEIGHT: 130px" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEixyHYP_2mFrzxPrVQUR1wmdOIZRITjzCm_sLGClm754vxsNQwDXezbE56jJkD8mSzHyfVC5qdb1m0VUn2pnx1JOd0Cn-ReWK4uEWFlE9VEOfrT3AT21E9hUhfDyW1ItMg35dIh3dEAIZE9/s200/yung+1.jpg" border="0" /></a><br /><br /></div><p></p><p></p><p><br /></p><p><br /></p><p></p><p></p><p align="right"></p><p align="right"></p><p align="right">****************</p><p align="right">.</p>ترانه خالقیhttp://www.blogger.com/profile/14079619641393389696noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5356730473319246655.post-70236834144932127422009-09-08T09:59:00.004+01:002009-09-08T10:31:43.565+01:00<div align="right"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh6z4ZTcZnjZ85HU3oFIIddAAihYZUiNvTic1GSQUX2PdkZB0kEMQiY7hUchllhw1wFk13r9GDBQKaOrWSoIsUDWudYbaakuSGBocvnJ66a18aVpbGdmPz1XLhqBNrSY3g9xveMuRksji08/s1600-h/LucianFreud.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5379023793325869874" style="FLOAT: left; MARGIN: 0px 10px 10px 0px; WIDTH: 200px; CURSOR: hand; HEIGHT: 135px" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh6z4ZTcZnjZ85HU3oFIIddAAihYZUiNvTic1GSQUX2PdkZB0kEMQiY7hUchllhw1wFk13r9GDBQKaOrWSoIsUDWudYbaakuSGBocvnJ66a18aVpbGdmPz1XLhqBNrSY3g9xveMuRksji08/s200/LucianFreud.jpg" border="0" /></a> در فیلم «<a href="http://www.imdb.com/title/tt0049456/">شور زندگی</a>» جایی گوگن با فریاد به وانگوگ میگوید: تنها چیزی که درنقاشیهای تو میبینم این است که آنها را با سرعت کشیدهای. وانگوگ با خشم فریاد میزند: شاید برای آن که با سرعت نگاهشان کردهای!<br />*****<br />با نگاه به آثار <a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Lucian_Freud">لوسین فروید </a>نقاش آلمانی، همیشه فکر میکردم پوست آدمها در نقاشیهای او مرگ را روایت میکنند. فکر میکردم پشت این نقاشیهای پر قدرت اما رنگ پریده، آدم خشنی باید وجود داشته باشد.... فیلم گفتگوی او را که اما تماشا کردم، با شگفتی دیدم هر آنچه گمان کرده بودم اشتباه از آب درآمده. و عجیب آن که رنگ پوست آدمهای نقاشیهایش هم چقدر به رنگ پوست خود او نزدیک است. او آنچنان که شهرت یافته، تنها نقاش زنهای چاق نیست، اگرچه هرگز از مدلهای زیبا با ژستهای زیبا هم در نقاشیهایش بهره نمیبرد.<br />فیلم این گفتگو را به هر آن که نقاش است پیشنهاد میکنم. مردی که همیشه از دوربین و مصاحبه فراری است.<br />بخش <a href="http://www.youtube.com/watch?v=3D_euSA7ryg">نخست</a><br />بخش <a href="http://www.youtube.com/watch?v=WYzfvKTvHXs">دوم</a><br />بخش <a href="http://www.youtube.com/watch?v=gwGCJtbpMWI">سوم</a><br />بخش <a href="http://www.youtube.com/watch?v=eq7CCTZ5qSU&feature=related">چهارم</a><br />بخش <a href="http://www.youtube.com/watch?v=6GL8yN8oBfM&feature=related">پنجم</a></div><div align="right"> </div><div align="right"><strong>پیوست:</strong> این گفتگو در گالری هیوارد لندن، با ویلیام هیور در سال ١٩٨٨ انجام شده است.</div>ترانه خالقیhttp://www.blogger.com/profile/14079619641393389696noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5356730473319246655.post-64092127755986283522009-09-04T08:26:00.005+01:002009-09-05T15:51:05.049+01:00٤٠ کودک در تعطیلات<div align="right"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhQrwl5J97Pc-AqzAePB6gT0sTVCKLNiJZsr2-5Zjqm1_jhsmgSvbCVs9c_sHVkNMrgAxfn5y94IoGrje74BcCrBcD3smT4t0F8-az7_y4LY6cE_emy6rWjFIHQQICC7PWI67A-SgvkrZJx/s1600-h/6823_1223731958140_1374217270_651312_7116410_n.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5377520162118009922" style="FLOAT: left; MARGIN: 0px 10px 10px 0px; WIDTH: 200px; CURSOR: hand; HEIGHT: 134px" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhQrwl5J97Pc-AqzAePB6gT0sTVCKLNiJZsr2-5Zjqm1_jhsmgSvbCVs9c_sHVkNMrgAxfn5y94IoGrje74BcCrBcD3smT4t0F8-az7_y4LY6cE_emy6rWjFIHQQICC7PWI67A-SgvkrZJx/s200/6823_1223731958140_1374217270_651312_7116410_n.jpg" border="0" /></a> طراحی پرتره، آن هم پرترهء یک مدل زنده، همیشه برای من به مانند یک مبارزه است. این که چطور درعین حال که صورت مدل را به روی کاغذ میآورم، همزمان بتوانم خودم را و احساساتم را هم با آن نقش بزنم. متآسفانه کم پیش می آید مدل زندهای پیدا شود که حاضر باشد دست کم یک ساعتی را بیحرکت بنشیند. دوستان میدانند طراحی از روی عکس هیچ وقت نمیتواند جایگزین طراحی از یک مدل زنده شود. شاید تنبلی من برای طراحی هم از همین رو باشد. اما تازگیها انگار خوشبختی روی دیگری به من آورده. چند روز پیش این فرصت را پیدا کردم تا دو روزی را به تعطیلات کودکانی دعوت شوم که از شهرهای گوناگون اتریش و آلمان به مزرعهای در همین نزدیکیها آمده بودند. این کودکان ٧ تا ١٣ ساله آمده بودند تا یک هفتهای را دور از خانواده آنجا بگذرانند. آنها این فرصت را به من دادند تا در آن دو روز از پرترهء هر چهل تای آنها طراحی سریعی با ذغال بکشم. هر پرتره ٢٠ تا ٢٥ دقیقه طول میکشید. باورش برای خود من هم سخت بود که چطور مشتاقانه یکی یکی میآمدند و روی صندلی مینشستند و سعی میکردند تا جایی که در توان دارند تکان نخورند و مژه نزنند. نتیجهء این تجربهء فراموش نشدنی با خاطرات فراوانش، شد مجموعهای که در این <a href="http://www.facebook.com/album.php?aid=86241&id=1374217270&l=8a4145cdbf">پیوند</a> آمده. </div><p align="right"><strong>پیوست:</strong> دوستانی که نمیتوانند پیوند فیسبوک را باز کنند میتوانند از این<a href="http://picasaweb.google.com/taranehkh/DropBox?feat=directlink"> پیوند</a> استفاده کنند.</p>ترانه خالقیhttp://www.blogger.com/profile/14079619641393389696noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5356730473319246655.post-12764279277821362342009-08-21T20:42:00.006+01:002009-08-22T10:05:50.044+01:00<div align="right"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj3gNjPj3a_4iI77NoPRew4HIb9ivsu2_dy37UxK8v_5USE83Cqbz3ctzxEtSLcLBKpHBqzNI7JwO4i6Jq3az3N8I7NmfGvFdABXWpFFzMQ-GfGeuxa2EQXbuuW_YNoTCCiXgR0nzkwISSr/s1600-h/metropolis2.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5372510120846397394" style="FLOAT: left; MARGIN: 0px 10px 10px 0px; WIDTH: 200px; CURSOR: hand; HEIGHT: 109px" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj3gNjPj3a_4iI77NoPRew4HIb9ivsu2_dy37UxK8v_5USE83Cqbz3ctzxEtSLcLBKpHBqzNI7JwO4i6Jq3az3N8I7NmfGvFdABXWpFFzMQ-GfGeuxa2EQXbuuW_YNoTCCiXgR0nzkwISSr/s200/metropolis2.jpg" border="0" /></a> هنوز یکی دو <a href="http://zanenarenji.blogspot.com/2009/08/blog-post_18.html">پست</a> از بحث بر سر تئودوراکیس یونانی و تئودوراکیسهای ایرانیمان نگذشته که پیوند این برنامهء آرته (<a href="http://www.arte.tv/de/Kultur-entdecken/metropolis/103970,CmC=2805474,CmPart=com.arte-tv.www.html">به زبان آلمانی</a>) بهدستم میرسد. </div><div align="right"><br /><strong>پیوست ١:</strong> دوستانی که نمیتوانند آن را ببینند، فردا شنبه ٢١ آگوست، ساعت ١٢: ٤٥ به زمان اتریش (١٥:١٥ به زمان ایران) میتوانند تکرار آن را از شبکهء آرته تماشا کنند.<br /><strong>پیوست ٢:</strong> پیوند این برنامه <a href="http://www.arte.tv/fr/Echappees-culturelles/metropolis/103970,CmC=2805476,CmPart=com.arte-tv.www.html">به زبان فرانسوی </a><br /><strong>پیوست ٣:</strong> درود بر تو همسایهء گرامی</div>ترانه خالقیhttp://www.blogger.com/profile/14079619641393389696noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5356730473319246655.post-44260913413717740762009-08-21T09:13:00.004+01:002009-08-21T09:47:52.149+01:00همسایههای آروزهایم<div align="right"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiXQwkZe0bUEXE8X9CF2MVxIrE99NYbAOy1r4R80CK77Q1AieCeRQlo-QNVZbcauP5qFuAIUER2CayReH8cAWnrjJ1h6tmgKH2CvWtTykLWAOl-fxlEJJvFKxRU2-WiglvX77NSShuXt2OT/s1600-h/51yzcorMrXL__SS400_.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5372329766921303266" style="FLOAT: left; MARGIN: 0px 10px 10px 0px; WIDTH: 200px; CURSOR: hand; HEIGHT: 200px" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiXQwkZe0bUEXE8X9CF2MVxIrE99NYbAOy1r4R80CK77Q1AieCeRQlo-QNVZbcauP5qFuAIUER2CayReH8cAWnrjJ1h6tmgKH2CvWtTykLWAOl-fxlEJJvFKxRU2-WiglvX77NSShuXt2OT/s200/51yzcorMrXL__SS400_.jpg" border="0" /></a> از آنجایی که به تناسخ اعتقاد دارم و افزون بر گمانهای فراوانی که دربارهء زندگی گذشتهام میزنم، عجیب فکر میکنم در گذشته موسیقیدانی بودهام که ارزش و قیمت آن را خوب به جا نیاوردهام و به مجازات آن در دوران زندگی کنونیام از انگشت گذاشتن بر هر نواختنی محروم ماندهام، اما اجازهء این را یافتهام تا در اتریش، مهد موسیقی جهان زندگی کنم و خانهمان درست روبروی یک مدرسهء موسیقی باشد، و روزی هزار بار آرزو میکنم ای کاش همسایهء دست راستیمان یویو ما بود و دست چپیمان انیو موریکونه. می پرسید چرا؟ این فیلم را ببینید شاید شما هم با من موافق باشید: <a href="http://www.youtube.com/watch?v=VSyl-XtjMVQ&NR=1">١</a> و <a href="http://www.youtube.com/watch?v=CwQ4D1zDEWU&feature=related">٢</a><br /></div><div align="right"></div><div align="right"><br /></div><div align="right"><strong>پیوست:</strong> آنها سیدی مشترکی هم با نام <a href="http://www.amazon.com/Yo-Yo-Ma-Plays-Ennio-Morricone/dp/B0002YCVXI">یویو ما، انیو موریکونه را می نوازد</a> دارند.</div>ترانه خالقیhttp://www.blogger.com/profile/14079619641393389696noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5356730473319246655.post-11905246594289566822009-08-18T17:50:00.009+01:002009-08-19T09:18:35.745+01:00تخم آفرینشگر را کجا باید کاشت، تا ریشه بدواند؟<div align="right"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgIucJp3aP0uUd5cl3jUAxbui6jkmlNCxB-4nxRhXYv8mkHcK8I9ObhZnSjfbLK5jE-jn4Pwh4RJ9CMPDAs7nZ4QiI29jjgoywbs7rOI3oeWsmtOF0dR85fgmpUHnQNWFCD-5aKph-kvHaX/s1600-h/0,,4192266_4,00.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5371348994560871010" style="FLOAT: left; MARGIN: 0px 10px 10px 0px; WIDTH: 200px; CURSOR: hand; HEIGHT: 148px" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgIucJp3aP0uUd5cl3jUAxbui6jkmlNCxB-4nxRhXYv8mkHcK8I9ObhZnSjfbLK5jE-jn4Pwh4RJ9CMPDAs7nZ4QiI29jjgoywbs7rOI3oeWsmtOF0dR85fgmpUHnQNWFCD-5aKph-kvHaX/s200/0,,4192266_4,00.jpg" border="0" /></a> - آقای تئودوراکیس، چه میکردید، اگر سی سالی جوانتر بودید؟<br />- در اروپا جنبشی را برای نجات زیست-پهنهی فرهنگ برمیانگیختم.<br /></div><div align="right">.....</div><div align="right"><br /></div><div align="right"></div><div align="right">********<br /><strong>پیوست ١:</strong> پیشنهاد میکنم همهء گفتگو را در <a href="http://www.dw-world.de/dw/article/0,,4192255,00.html">اینجا</a> بخوانید.</div><p align="right"><br /><strong>پیوست ٢:</strong> برای دوستانی که در ایران هستند و نمیتوانند گفتگو را در خود سایت دویچهوله بخوانند:<br />میکیس تئودوراکیس در ایران نامی آشناست. او بویژه نزد دانشجویان و روشنفکران در دورهی آستانهی انقلاب بسیار محبوب بود.<br />تئودوراکیس در سرتاسر جهان پرطرفدار بوده و هست. موسیقی فیلم "زوربای یونانی" آوازهی او را از محافل چپ و روشنفکری فراتر برد. جهانیان، یونان گذشتههای دور را میشناختند، اما با چهرهی انسان معاصر یونانی کمتر آشنا بودند. "زوربا" تصویری فراموشنشدنی از یک یونانی معاصر ارائه کرد، آن هم بدان هنگام که یونان برای دستیابی به آزادی به حمایت جهانی نیاز داشت. موسیقی تئودوراکیس هم موسیقی مقاومت بود و هم موسیقی جلب پشتیبانی از آن.<br />موسیقی فیلم "زوربا" شهرت تئودوراکیس را جهانی کرد<br />میکیس تئودوراکیس، متولد ۲۹ ژوئیهی ۱۹۲۵، در خانوادهای اهل موسیقی پرورش یافته است. نوجوان بود که به جنبش مقاومت علیه فاشیسم پیوست. به زندان افتاد و شکنجه شد. پس از جنگ، در سال ۱۹۴۷، باز به عنوان کمونیست دستگیر شد. پس از آزادی در میانهی دههی ۱۹۵۰ با شوری تمام به موسیقی رو آورد و از موسیقی مردمی یونان برای دعوت به جنبش عدالت و آزادی بهره گرفت. با موسیقی فیلم "زوربا" (سال ۱۹۶۴) شهرت جهانی یافت. پس از کودتای نظامی سال ۱۹۶۷ دستگیر شد. فشار جهانی باعث شد که در سال ۱۹۷۰ آزاد شود. او از تبعیدگاهش در فرانسه برای آزادی کشورش تلاش کرد. تئودوراکیس پس از سرنگونی حکومت سرهنگها در سال ۱۹۷۴ به یونان بازگشت. او همچنان نماد زندهی آزادی و هنر در یونان است.<br />روزنامهی "فرانکفورتر آلگماینه" با تئودوراکیس مصاحبه کرده است و برای این مصاحبه این عنوان را برگزیده است: «علیه چه شورش کنیم، آقای تئودوراکیس؟»<br />او در این مصاحبه از وضعیت سلامت خود، از اوضاع یونان، از ناآرامیهای اواخر سال گذشته در این کشور سخن گفته است و اینکه چگونه بایستی مقاومت سیاسی کرد و چرا بایستی فرهنگ را پاس داشت.<br /><strong>حالتان چطور است، آقای تئودوراکیس؟</strong><br />مصاحبه با این پرسش آغاز میشود، در خانهی تئودوراکیس در آتن، که به توصیف مصاحبهکننده چیز خاصی نیست و تنها این ویژگی را دارد که بالای یک تپه است.<br /><br />تئووراکیس از درد پا در رنج است. در پاسخ به اینکه حالش چگونه است، میگوید: «خودتان که میبینید − ناراحتیها و مشکلات سلامتیام، سیر ثابتی دارند. پایان کار رسیده، اما هنوز زندهام.»<br />پرسش بعدی این است که: «چه میکردید، اگر سی سالی جوانتر بودید؟» تئودوراکیس پاسخ میدهد: «در اروپا جنبشی را برای نجات زیست-پهنهی فرهنگ برمیانگیختم، در راستای همان چیزی که در سال ۱۹۸۸ توضیحش دادم. »<br /><strong>علیه آسفالت<br /></strong>در اینجا مصاحبهگر سخنرانی میکیس تئودراکیس را در جمع گروهی از سیاستمداران و فیلسوفان و نویسندگان به یاد میآورد. او در آن سخنرانی گفته بود: «وقتی زمین، زیر سلطهی آسفالت محو شود، شهرنشینان غمزده میکوشند چندتایی گل در گلدان بکارند. هر چه صنعتیشدن پیشتر رود، زمین جامعه و خاک زیر پای انسانها بیشتر به آسفالت و بتون تبدیل میگردد. حال باید تخم آفرینشگر را کجا کاشت، تا ریشه بدواند؟»<br />برای تئودوراکیس همچنان این پرسش مطرح است. میگوید: «این پرسشی است که هر روز از خودم میکنم. چه باید کنیم، تا تخم ریشه بدواند؟»<br /><strong>کنترل و سازمان</strong><br />پرسش بعدی مصاحبهگر: «بخش بزرگی از جوانان یونانی اینک میگویند: ما باید مقاومت کنیم، علیه آن چیزی که شما بر آن "آسفالت" و "بتون" نام نهادهاید. احساستان چه بود، وقتی در ماه دسامبر گذشته در آتن بچهها و جوانان را دیدید که بخشی از مرکز شهر را به همریختند، فروشگاهها را خراب کردند، خانهها و ماشینها را به آتش کشیدند؟»<br />تئودوراکیس جواب میدهد: «به هم زدن و خراب کردن شیوهی من نیست. کسی که ویترینها را میشکند، فقط آب به آسیاب کسانی میریزد که میخواهد علیه آنان بجنگد. از این گذشته، نباید کسانی را که در پایان سال گذشته به بدترین شکلی شلوغکاری کردند، با آنانی یکی کنید که خواهان یک دگرگونی واقعی هستند.»<br />تئودوراکیس صحنهی قدرت در یونان را چنین تصویر میکند: «در یونان گروهی که در مورد سرنوشت و آیندهی جامعهی ما تصمیم میگیرند ده نفری بیش نیستند، ده نفری که بسیار ثروتمند اند. منظورم سیاستمداران نیست. در گذشته، دست کم میدانستیم که مسئولیت اوضاع با کیست. امروزه نمیدانیم. بر سر آن همه پولی که بانکهای اینجا مدعیاند در آنجا، یعنی آمریکا از دست دادهاند، چه آمده است؟ مسئولان اقتصادی با سیاستمداران مثل پیچ و مهره رفتار میکنند − بازشان میکنند یا کاملا بر حسب نیاز سفتشان میکنند. آنچه ما لازم داریم، کنترل و سازمان است. شهروندان بایستی سازمان یابند و کنترل کنند».<br />به نظر تئودوراکیس، در اروپا کنترل فقط نباید در سطح ملی باشد. در سطح فراملی نیز بایستی امکان سازمان و کنترل پدید آید. تئودوراکیس میگوید: «به اروپای حکومتگران نیاز نداریم؛ اروپای شهروندان را میخواهیم، اروپای پارلمانها را.»<br /><strong>مقاومت یعنی چه؟<br /></strong>مصاحبهگر میپرسد که تئودراکیس از واژهی "مقاومت" چه برداشتی دارد. او پاسخ میدهد: «بگذارید با خاطرهای از گذشته جواب بگویم. در ژوئیهی ۱۹۴۷ ما را به این اتهام که در جنگ داخلی به عنوان کمونیست جهتی خلاف میلشان داشتیم، گرفتند و به تبعید فرستادند، به جزیرهی ایکاریا. تقریبا دویست نفر بودیم. اکثراً دهقان بودند، چند نفری هم درسخوانده یا مثل من هنرمند بودند. پنجاه درصد تبعیدیان بیسواد بودند. ما در ایکاریا اجازه نداشتیم کار کنیم؛ در اردوگاهی محبوس بودیم که دور آن حصار کشیده بودند. بدین جهت تصمیم گرفتیم به بچههای دهقانان، ماهیگیران و کارگران خواندن و نوشتن یاد دهیم. سرعت یادگیری آنان بیشتر از آنی بود که ما قشر ممتاز میپنداشتیم. بدین جهت شروع کردیم به آنها زبان خارجی یاد دهیم، انگلیسی، فرانسه، ایتالیایی، هر چه بلد بودیم. به نظر من، این مهمترین نقش ما در مبارزه برای حق و آزادی بود. مقاومت، آن کار بود. آموزش و فرهنگ مهمترین بخش مقاومت بود.<br /><strong>در دفاع از فرهنگ</strong><br />تئودوراکیس در ادامهی مصاحبه، مدام بر روی فرهنگ تکیه میکند و این که برای زندگیای که معنایی داشته باشد، بایستی از هنر سرشار شد. او میگوید، کسی که سر کار میرود و به خانه باز میگردد و جلوی تلویزیون مینشیند، تهی میشود. «موسیقی باخ کسی را تهی نمیکند، برعکس، سرشار میسازد.»<br />نصیحت او به جوانان شورشگر چیست؟<br />میگوید: «من دیگر نمیتوانم به آنان کمکی کنم. ما در اروپا آزادی مطبوعات، آزادی بیان و آزادی سفر داریم. هیتلر، موسولینی و فرانکو را پشت سر گذاشتهایم. با این امکاناتی که داریم بایستی از رقص دور گوسالهی طلایی دست برداریم. ثروت ما، برخلاف آنچه برلوسکونی میخواهد به ما نشان دهد، در یک حساب بانکی نهفته نیست. ثروت ما فرهنگ و فرهیختگی است. درست است و لازم است که مدام آن را طلب کنیم. نبایستی خشونت بورزیم. اما بایستی متحد شویم، از جلوی تلویزیون بلند شویم و از خانهها بیرون بیاییم. جوانانی که به آن صورت انبوه پا در خیابان نهادند، این موضوع را درک کردهاند. من به مسنتر ها میگویم: میخواهید ماشین بخرید، قایق بخرید، تلویزیون بخرید؟ به خاطر اینها میروید بانک و زیر بار قرض میروید؟ کار دیگری کنید: هندل، ویوالدی و باخ را برگزینید - اینها مجانیاند!»<br />نویسنده: رضا نیکجو<br />تحریریه: کیواندخت قهاری</p><p align="right"><strong>پیوست ٣:</strong> همهء گفتگو در روزنامهء <a href="http://www.faz.net/s/Rub4D7EDEFA6BB3438E85981C05ED63D788/Doc~EC2663412A0354240B2449900DA05FECD~ATpl~Ecommon~Scontent.html">فرانکفورتر آلگماینه</a></p><div align="right"> </div>ترانه خالقیhttp://www.blogger.com/profile/14079619641393389696noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5356730473319246655.post-88783889844902891422009-08-09T11:29:00.001+01:002009-08-11T10:26:09.988+01:00جانپناه<object height="344" width="425"><param name="movie" value="http://www.youtube.com/v/ijTTM9eL82Q&hl=en&fs=1&"><param name="allowFullScreen" value="true"><param name="allowscriptaccess" value="always"><embed src="http://www.youtube.com/v/ijTTM9eL82Q&hl=en&fs=1&" type="application/x-shockwave-flash" allowscriptaccess="always" allowfullscreen="true" width="425" height="344"></embed></object><br /><br />*****<br />از دوستانی که نتوانستند فیلم را ببینند پوزش میخواهم. لینک مستقیم <a href="http://www.youtube.com/watch?v=ijTTM9eL82Q&feature=player_embedded">اینجا</a> ست.ترانه خالقیhttp://www.blogger.com/profile/14079619641393389696noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5356730473319246655.post-49158986961503527002009-08-05T10:30:00.002+01:002009-08-05T10:38:25.182+01:00<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh_1Dzqf0LlyJhRxBiHQsvMoP-ptxI4U4a9Jpo38WouticzOoWdJK5X8UrTAAY-8PCzqeqtXnxpIMxvM3nlQkU6VlOqc4GRH0IASX3kpezTDasXpzPT02T2jkQ9chGexYxeGKlccAXu8EhE/s1600-h/ba957e99a044312bf52cdcb30c37b4b405cb9b1a_m.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5366411694453808354" style="FLOAT: left; MARGIN: 0px 10px 10px 0px; WIDTH: 200px; CURSOR: hand; HEIGHT: 139px" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh_1Dzqf0LlyJhRxBiHQsvMoP-ptxI4U4a9Jpo38WouticzOoWdJK5X8UrTAAY-8PCzqeqtXnxpIMxvM3nlQkU6VlOqc4GRH0IASX3kpezTDasXpzPT02T2jkQ9chGexYxeGKlccAXu8EhE/s200/ba957e99a044312bf52cdcb30c37b4b405cb9b1a_m.jpg" border="0" /></a><br /><div align="right">کاش «<a href="http://zanenarenji.blogspot.com/2009/08/blog-post.html">یو مینجون</a>» برای شرایط کنونی ایران دو تابلو به تابلوهای خود اضافه میکرد. </div><br /><div align="right">اول: دادگاهی با ردیفی از متهمان و دوم: یک مجلس با فردی در حال خواندن قسمنامه!</div>ترانه خالقیhttp://www.blogger.com/profile/14079619641393389696noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5356730473319246655.post-53085177869498784772009-08-04T09:18:00.013+01:002009-08-05T08:59:17.124+01:00آیا خروجیها همیشه غیر قابل یافتناند؟<div align="right"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgXnWqjbGxdhBm4zZtUjOv2Ystrjo_MSjIqhGg0iwnBqClIt8JX3Y9Af5LkCjPL4hRGx8BMCGbpyIs9ZeYnd0wbbJLS2eWe4Mj9_73P9qJGfwtM-YIml1Kl2uEI9bohmAY9uXbCETBPd6iH/s1600-h/yue-minjun-execution.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5366385981163314530" style="FLOAT: left; MARGIN: 0px 10px 10px 0px; WIDTH: 200px; CURSOR: hand; HEIGHT: 101px" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgXnWqjbGxdhBm4zZtUjOv2Ystrjo_MSjIqhGg0iwnBqClIt8JX3Y9Af5LkCjPL4hRGx8BMCGbpyIs9ZeYnd0wbbJLS2eWe4Mj9_73P9qJGfwtM-YIml1Kl2uEI9bohmAY9uXbCETBPd6iH/s200/yue-minjun-execution.jpg" border="0" /></a> حدود یکی دوسال پیش بود که آثار یکی از هنرمندان چینی به نام «یو مینجون» صفحات روزنامهها و<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgv1d2Nw3a0emXM5NnxPTqjtZAuO9s6Z8OgVKUs9AIkLDQqgKf3vBj8ocpac9NTl-0gxEFdm8cd4eh8eLNkcomxa6ZdJrATHV6_EUqYkgG4wXd6sSUugiByEVoFBHqyQuKMWNI5GsmbKLQk/s1600-h/yue-minjun-execution.jpg"></a> مجلات بسیاری را اشغال کرده بود. نام این هنرمند از آن رو سر زبانها افتاده بود که یکی از نقاشیهایش به نام «اعدام»، در اکتبر ٢٠٠٧در حراجی ساتبی لندن با قیمتی حدود ٢٫۹ میلیون پوند به فروش رفته بود و همین امر او را به گرانترین نقاش معاصر چینی بدل کرد.<br /><strong>این روزها خیلی یاد این هنرمند و آثارش میافتم.</strong><br />- - تکنیک نقاشی های «یو» در اولین نگاه به پوسترهای تبلیغاتی میماند. نقاشیهایش سطوحی صاف و هموار دارند. خطوط بیرونیشان تیز است و رنگهای تندشان، پاپ آرت را به خاطرمان میآورد. سیمای شخصیتهایش، بر خلاف چهرهء هموطنان زردپوستش، رنگ صورتی تندی دارند. لبهایی قرمز و دهانی که بیش از اندازه بزرگ است و به پهنای صورتشان باز شده است. داخل دهان آنها کاملاً سیاه مینماید و دندانهای بیشمار و ردیف و یک اندازهشان خودنمایی میکنند. چشمهایی تا حد امکان بسته دارند و از شدت خنده، چینهای عمیقی در اطراف صورتشان ایجاد شده است. صورت هایی کپی شده از چهرهء خود یو که البته فرقی نمیکند در <a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiKwzrt9IYYf2gBSVp7PjBSpeo_Fgxzr9ziI4FMFJhW8Y_haovyW3L_Pr5L1u_0iAv1O2IaiRRL2zDG0gqN-1NQcQ8vjpvDVrsrJQTj31SWpaxQBTGNZzyyKw1qkQFq17weTXtxhC2KtRtB/s1600-h/YueMinjun.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5366385495908493314" style="FLOAT: right; MARGIN: 0px 0px 10px 10px; WIDTH: 200px; CURSOR: hand; HEIGHT: 196px" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiKwzrt9IYYf2gBSVp7PjBSpeo_Fgxzr9ziI4FMFJhW8Y_haovyW3L_Pr5L1u_0iAv1O2IaiRRL2zDG0gqN-1NQcQ8vjpvDVrsrJQTj31SWpaxQBTGNZzyyKw1qkQFq17weTXtxhC2KtRtB/s200/YueMinjun.jpg" border="0" /></a>حال شلیک به سوی آنها باشند، یا در حال رژه رفتن در دستهای نظامی، یا بر کشتی نوح نشسته و یا آنها را با طناب بسته باشند، در هر حال از خنده ریسه رفتهاند. اما به راستی آنها به چه چیزی میخندند؟ این صورتهای به شدت خندان، در عین حال به تصاویری بینهایت ساکت مینمایند، به گونه ای که انگار در این تناقض چیزی هست که خود را در سکوت فریاد میزند. شباهت صورتها و حتی یک دستی لباسهایشان تا آن حد است که گاه بیننده حیران میشود آیا این همه آدم یک نفرند که تکثیر شدهاند و یا آدمهای گوناگونند که همگی ماسکی همشکل و البته بزرگتر از اندامشان بر چهره زدهاند. خودش میگوید: «ما در دنیایی از خدایان دروغین زندگی میکنیم. آنها در هر جایی هستند. لای فنگ، لیو هولان، مایکل جکسون، مونرو، استالین، پیکاسو. من به این نتیجه رسیدهام که آنها همگی به عنوان خدایان، یک نفرند که تصویرشان را در هر جایی پخش میکنند. همهء آن چه من از آنها قرض گرفتم، تولید دوبارهء خودم بود بهعنوان یک قهرمان، یکی پس از دیگری. آن خدایان این روزها به آیکونی بدل شدهاند. شما هم اگر یک آیکون شوید میتوانید وارد خون آدمها بشوید. من خودم را داخل یک آیکون کردم و از درون آن برای ساختن جامعهای بامزهتر، به لودگی پرداختم. هنوز هم این ادعا که انقلاب و کشتار میتواند جامعهای را بسازد برایم مسخره است. بعد از این همه مدت بشریت هنوز نتوانسته برای این موضوع راهی پیدا کند. فکر میکردم که این مسئله به اندازهء کافی بزرگ هست، برای همین کاری کردم تا به جای آن که فقط به آن بخندند آنها را به فکر کردن وادارم.»<br /><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgKngdH9C7Q_RHdwzY_Ml0RJLW-s_SMVA3ZSsaZKiVlhDnWqnOHrLpBs8E_doNVEI1IOurdWd3zhinDsy1LtOYHv8nv3led2qRBNH6zlOSn3blbbfkB8Syqfm_obPmbLRCw1Y5PxlssILqU/s1600-h/yue-min-jun-2000-ad.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5366385640023657346" style="FLOAT: left; MARGIN: 0px 10px 10px 0px; WIDTH: 200px; CURSOR: hand; HEIGHT: 156px" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgKngdH9C7Q_RHdwzY_Ml0RJLW-s_SMVA3ZSsaZKiVlhDnWqnOHrLpBs8E_doNVEI1IOurdWd3zhinDsy1LtOYHv8nv3led2qRBNH6zlOSn3blbbfkB8Syqfm_obPmbLRCw1Y5PxlssILqU/s200/yue-min-jun-2000-ad.jpg" border="0" /></a>- «یو مینجون» خالق همان گروه مجسمههای هم شکلی است که در ١٩٩٩برای بی ینال ونیز ساخته بودشان. مجسمههایی درست مثل مجسمههای سفالی رزمجویان امپراطوری کین (قبل از میلاد ٢٠٦-٢٢١): «صدها فیگور که همه دقیقاً همان طور فقط با تفاوتهایی جزئی در شباهتهایشان، ظاهر میشدند و خلق یک «ارتش» معاصر از فیگورهایم که آنجا در برابر مردم میایستادند. بینندهها چه احساسی پیدا میکردند؟ با بلند پروازی خلق هزار فیگور راشروع کردم، خیل عظیمی از رزمجویان، اما در دستههای ٢٥ تایی، همه در حالتی مشابه. به این نتیجه رسیدم که این حجم عظیمی است. هر کدامشان کمی از من بزرگتر بودند، برای همین هم فضای کاملاً زیادی را میگرفتند. نگرانیام شروع شد که با این هزار تا چکار کنم. کجا و چطور می توانستم آنها را بفروشم؟ چطور میتوانستم از آنها مراقبت کنم؟ در پایان آنها را به ٢٥٠ تا رساندم، یعنی ده گروه، که بعضی از آنها پرچمی را حمل کردهاند و دیگران روی یک پا ایستادهاند».<br />- «یو» مجموعهای هم دارد به نام ماز یا هزار خم و در آن اثری هست با عنوان «در جستجوی تروریسم». او میگوید که این مجموعه را از هزار خمهای کودکان در دنیای واقعی الهام گرفته است. «در دنیای واقعی هم هر کسی در حال جستجوست. فرقی نمیکند در چه حرفهای، فیزیک، شیمی، سیاست، حقوق....به نظر من هر کسی در یک هزار خم قرار دارد. مثلاً شما اتاقی را پیدا میکنید و فکر میکنید که پاسخ را یافتهاید، اما آن لحظهای که اتاق را ترک میکنید و وارد هزار خم دیگری میشوید، فراموشش میکنید. خروجیها همیشه غیر قابل یافتناند. گیج کننده است».<br />«این برای من مثل یک بازی است. آمریکا برای جستجوی بن لادن به افغانستان رفت. جنگ پس از جنگ و آنها چیزی نیافتند. چیزی که در ظاهر جستجوست اما در ریشهء عمیق تر آن برخورد مذاهب است. هیچ کس هم نمیداند چطور آن رامهار کند. درست شبیه یک هزار خم. شما دو تا تروریست را در یک اتاق دستگیر میکنید و سپس تروریستهای بیشتری در اتاقهای دیگری یافت میشوند. به نظر میرسد پاسخی وجود ندارد. برای جستجو از این رو موضوع تروریسم را انتخاب کردم، چون در حال حاضر همهء دنیا دارد دنبال تروریسم میگردد».<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgJCEEJGZTFurX6W-u2i04sBTU_P_UIR4qlH_M8Acbw56RJU-m-931k58Udt85-OTYsMWlhc6VsdJZ9fDerBMGe7S2sAQAr_5IuJ8HoccjYUfxlB6LPJktn8VpzNGyAor2nJ94a90aBPS7V/s1600-h/Art-Artist-famous-smile-Yue-Minjun-008.jpg"></div><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5366022880979889346" style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; WIDTH: 164px; CURSOR: hand; HEIGHT: 200px; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgJCEEJGZTFurX6W-u2i04sBTU_P_UIR4qlH_M8Acbw56RJU-m-931k58Udt85-OTYsMWlhc6VsdJZ9fDerBMGe7S2sAQAr_5IuJ8HoccjYUfxlB6LPJktn8VpzNGyAor2nJ94a90aBPS7V/s200/Art-Artist-famous-smile-Yue-Minjun-008.jpg" border="0" /></a><br /><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhyu7LAWxpjvjBBqLJtib3I9Lh5icLSmhya_cms6_G0BbV9fsR94quZQHG0VmPiwBO7vzZlB8xoTmGxjSsAw47czE6YUBL5Sd-q5ILkh34vi8szJSMVd9ce0PCbbwu41uVtsRyVp7L_7DEK/s1600-h/china2.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5366022820162679970" style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; WIDTH: 182px; CURSOR: hand; HEIGHT: 200px; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhyu7LAWxpjvjBBqLJtib3I9Lh5icLSmhya_cms6_G0BbV9fsR94quZQHG0VmPiwBO7vzZlB8xoTmGxjSsAw47czE6YUBL5Sd-q5ILkh34vi8szJSMVd9ce0PCbbwu41uVtsRyVp7L_7DEK/s200/china2.jpg" border="0" /></a><br /><div><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjsZScYF9bm1yGNWDt7aK8JYBnFe3-EUFzqFbABEBe4EhHfxlsP4eNLny2RcHDbZMEa8Q8Y1IlDBoPB1lZGeEAzE7p7K5LDa2idqodWyzXsT2c_kaRRwIoSb5KcZev5TkrYLTN-dfjx2_MF/s1600-h/armedforces2.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5366022735691701106" style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; WIDTH: 164px; CURSOR: hand; HEIGHT: 200px; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjsZScYF9bm1yGNWDt7aK8JYBnFe3-EUFzqFbABEBe4EhHfxlsP4eNLny2RcHDbZMEa8Q8Y1IlDBoPB1lZGeEAzE7p7K5LDa2idqodWyzXsT2c_kaRRwIoSb5KcZev5TkrYLTN-dfjx2_MF/s200/armedforces2.jpg" border="0" /></a><br /><div><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi0I1uWZzby4ObvYBQxPJKrn2RWamadvPAkYKw61zg6oJQ4wQwoAHpIkxaiPr-v35m6fb0j6_I3lFPo1V9PcsnlfV6DxYhz8IokiVkUwZL2sepaHQn-yYAfJlZ9SGKqNeQqKcrxmH51Ww9Y/s1600-h/yue_minjun.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5366022651554287954" style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; WIDTH: 188px; CURSOR: hand; HEIGHT: 200px; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi0I1uWZzby4ObvYBQxPJKrn2RWamadvPAkYKw61zg6oJQ4wQwoAHpIkxaiPr-v35m6fb0j6_I3lFPo1V9PcsnlfV6DxYhz8IokiVkUwZL2sepaHQn-yYAfJlZ9SGKqNeQqKcrxmH51Ww9Y/s200/yue_minjun.jpg" border="0" /></a><br /><div><div><div align="right"><strong>بن مایه:</strong><br /></div><br /><div align="left">News Magazine, Milionen-Kunst aus China, Renate Kromp, Nr. 42-<br />-Artnet Magazine, Guy Smiley, Ben Davis<br />Queen meuseum, an interview with Yue Minjun by Karen Smith-<br />-International Herald Tribune, Yue Minjun: In a chinese artist's grin, an enigma by Richard Bernstein </div></div></div></div></div>ترانه خالقیhttp://www.blogger.com/profile/14079619641393389696noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5356730473319246655.post-64359629541730169122009-07-28T13:54:00.002+01:002009-07-28T13:57:12.061+01:00Sorry I’m Late<object width="400" height="226"><param name="allowfullscreen" value="true" /><param name="allowscriptaccess" value="always" /><param name="movie" value="http://vimeo.com/moogaloop.swf?clip_id=4862670&server=vimeo.com&show_title=1&show_byline=1&show_portrait=0&color=&fullscreen=1" /><embed src="http://vimeo.com/moogaloop.swf?clip_id=4862670&server=vimeo.com&show_title=1&show_byline=1&show_portrait=0&color=&fullscreen=1" type="application/x-shockwave-flash" allowfullscreen="true" allowscriptaccess="always" width="400" height="226"></embed></object><p><a href="http://vimeo.com/4862670">Sorry I'm Late</a> from <a href="http://vimeo.com/user1815145">Tomas Mankovsky</a> on <a href="http://vimeo.com">Vimeo</a>.</p>ترانه خالقیhttp://www.blogger.com/profile/14079619641393389696noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5356730473319246655.post-28563344864377075342009-07-27T09:11:00.002+01:002009-07-27T09:34:31.156+01:00رعد و برق<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEic1Oq3_YAbCgib_82u_tdolc5tgG-YJlHOyaly-uYmZU4c85Q8nk_5AAPJ2GVigY7TlakimxGyi7vzL-2tJUNd2s9XXp_hy74DhyphenhyphenhvicAWBR0qkNikm4K11g6hwveoQiXcLqH_t5wIRU-i/s1600-h/Haerizade.jpg"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5363054551635491090" style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; WIDTH: 148px; CURSOR: hand; HEIGHT: 200px; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEic1Oq3_YAbCgib_82u_tdolc5tgG-YJlHOyaly-uYmZU4c85Q8nk_5AAPJ2GVigY7TlakimxGyi7vzL-2tJUNd2s9XXp_hy74DhyphenhyphenhvicAWBR0qkNikm4K11g6hwveoQiXcLqH_t5wIRU-i/s200/Haerizade.jpg" border="0" /></a><br /><div align="right"></div><div align="center">١٧ هنرمند معاصر ایرانی در سالزبورگ، اتریش</div><div align="center"><br /><br /></div><div align="center"><strong>پیوست ١:</strong> <a href="http://www.db-artmag.com/de/55/on-view/kunstraum-der-deutschen-bank-in-salzburg-zeigt-positionen-aus-de/">دویچه بانک</a></div><div align="center"><strong>پیوست ٢:</strong> <a href="http://diepresse.com/home/kultur/kunst/498022/index.do?from=gl.home_kultur">روزنامهء دیپرسه</a></div>ترانه خالقیhttp://www.blogger.com/profile/14079619641393389696noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5356730473319246655.post-42121885127531631062009-07-26T18:18:00.010+01:002009-07-27T11:17:44.883+01:00<div align="center">شنبه ٢٥ جولای ٢٠٠٩، هلدن پلاتس، وین، اتریش</div><div align="center"></div><br /><div align="center"></div><p align="center"><span style="color:#006600;"></span></p><p align="center"><span style="color:#006600;"></p></span><div align="center"></div><br /><div align="right"><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5362820104356229714" style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; WIDTH: 200px; CURSOR: hand; HEIGHT: 84px; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiXOhl924VymjvzyahdxLy0fc_iTe3kzvMW6jRtrFeA6rHwtFWCEtXzCs8WY6ONlqeXGOmMQ9bbjhdNH701upMzCdl9rw4RvCaxE4suwjbzivln4Velwlo8H0xZmiFSvMl7Wzo4MEPo6Qnu/s200/DSC_0067.JPG" border="0" /> <img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5362821621814367906" style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; WIDTH: 200px; CURSOR: hand; HEIGHT: 134px; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgEDmy7VEdW_gDNZpYYTqUihBYSQdRjmVIDRImPqznFuurn6QfLPnFScfxIG9r-tautqImdbR6Udqa-SbX2mQL13kTq61x2BIv-PZ7p8OQcepfrbQ-nrjSZFJ_U2cpTDH00rQddckt_4xLn/s200/DSC_0068.JPG" border="0" /><br /><img id="BLOGGER_PHOTO_ID_5362820533892102290" style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; WIDTH: 200px; CURSOR: hand; HEIGHT: 116px; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj_lqLMBm648Wy9F3_B_pUuYM0WeZPCPuU2P6NAMwL3GzTR103mlFMqkgxSXmBPuouJS1SFQNfbmnLILPFppOt-2NSuwMY4U66u7rvuKspcHJ47MHEh7k6Ia7qhHrxa7nelm2qoGtilMYvz/s200/DSC_0070.JPG" border="0" /><br /></div><div align="center">*******<br /></div><div align="right"><br /><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgxxqZYfCDWHiUArr9dtd_VGi9QnG_3coSq3tiHMJTCMj5wsWKpm1zXDnsZAaEHQscDSKFMIv7MVzbC6NbiOIGyNfdpWuc5_rP6Qv06WCmhezDTMc-dwEnCc-jVS3aNCj0TIs05VZG5v7wA/s1600-h/DSC_0067.JPG"></a><strong>پیوست ١: </strong>برای آن که بی شرح وتوضیح از این پست نگذشته باشم، گفتم دربارهء میدان هلدنپلاتس وین یا به برگردان آلمانیاش «میدان قهرمان» چند کلامی بنویسم.<br />مجسمهء معروف «دوک بزرگ کارل» نشسته بر اسبی که بر دو پا ایستاده، ساختهء هنرمند اتریشی-آلمانی آنتون دومینیک فرنکورن، را یکی از معجزات مجسمهسازی میدانند. اتفاقی که نتوانست برای مجسمهء دیگر این استاد هنرمند بیافتاد. که حتی با تلاش شاگرد وی، اسب «<a href="http://www.vienna.cc/deutsch/heldenplatz3.htm">شاهزاده اویگن</a>» در سمت دیگر میدان هلدنپلاتس، برای همیشه بر دو پا و دمش ایستاد. هلدنپلاتس مکانی است بین دو موزهء به نام ِ وین یعنی موزهء تاریخ هنر و موزهء تاریخ طبیعی که درحدود سال ١٨٢٤ میلادی در زمان پادشاه یوزف اول بنا شد. و در طول تاریخ شاهد حوادث بسیاری بودهاست. میدانی که آدولف هیتلر نیز در سال ١٩٣٨ سخنرانی معروفش را در آنجا ایراد کرد و از همین رو توماس برنهارد نیر نمایشنامهء «هلدن پلاتس» ش را بر اساس آن نوشت.</div><div align="right"> </div><div align="right"><strong>پیوست٢:</strong> حالا قصهء قهرمانی دوک بزرگ را گفتم، اما یادم نره که این قصه رو هم برایتان بگم....قهرمانی کسانی که برای برجا ماندنشان به دو پای فیزیکی نیاز ندارند....<a href="http://www.youtube.com/watch?v=edy5v-wouRY">خودتان ببینید</a>. مکان: فضای بین «موما» یا چهار موزهء به نام اتریش.</div>ترانه خالقیhttp://www.blogger.com/profile/14079619641393389696noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5356730473319246655.post-960767916908319472009-07-22T11:44:00.000+01:002009-07-22T11:45:40.944+01:00<div align="right">در تواریخ مغول آمده است که هلاکوخان چون بغداد را تسخیر کرد، جمعی<br />را که از شمشیر بازمانده بودند، بفرمود تا حاضر کردند. حال هر قومی باز پرسید. چون بر<br />احوال مجموع واقف گشت، گفت که باید صاحبان حرفه را حفظ کرد. ایشان را رخصت داد تا بر<br />سر کارخود رفتند. تجار را مایه فرمود دادند، تا از بهر او بازرگانی کنند. جهودان را<br />فرمود که قومی مظلومند، به جزیه از ایشان قانع شد. مخنثان را به حرم های خود<br />فرستاد. قضات و مشایخ و صوفیان و حاجیان و واعظان و معرفان و گدایان و قلندران و<br />کشتی گیران و شاعران و قصه خوانان را جدا کرد و فرمود : اینان در آفرینش زیادی<br />هستند و نعمت خدای را حرام می کنند ! حکم فرمود تا همه را در شط غرق کردند و روی<br />زمین را از وجود ایشان پاک کرد.<br />لاجرم نزدیک نود سال پادشاهی در خاندان او باقی ماند و هر روز دولت ایشان در افزایش<br />بود.<br />ابوسعید بیچاره را چون دغدغه عدالت در خاطر افتاد و خود را به شعار عدل موسوم<br />گردانید، در اندک مدتی دولتش سپری شد و خاندان هلاکوخان و کوشش های او در سر نیت<br />ابوسعید رفت:<br />چو خیره شود مرد را روزگار / همه آن کند کش نیاید بکار</div><div align="right"><br /> <em>اخلاق الاشراف</em></div>ترانه خالقیhttp://www.blogger.com/profile/14079619641393389696noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5356730473319246655.post-38511140922491903112009-06-23T13:29:00.010+01:002009-06-23T15:47:47.818+01:00ستارهداران<div align="right"><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi3xdbqYto5NHLkmwYnyoWfHTKOz6m4fJwJnHIomgICxahLZXvyS7GY628ZGiTzfOVzFAFpcrCt_NOtA-J-_nC_LmAU0bWWSh-TmekIhmTLp7m7pbOG0zvn4DRqG6hOGObykfoT3GNR_SFS/s1600-h/be.jpg"></a>گفتی<br />که نگاهمان هماره به انتهای جهان دوخته است،<br />در حسرت آن که شاید کسی برایمان<br />خبری از ستارههای دوردست بیاورد!<br />اما همهمان «هوانوردیم» <a href="http://fa.wikipedia.org/wiki/%DA%A9%D8%B1%DB%8C%D8%B3%D8%AA%DB%8C%D9%86_%D8%A8%D9%88%D8%A8%D9%86">بوبن</a>،<br />و از دل برای خود ستاره ساختهایم!<br />نمیدانی که در کمانهء پرواز،<br />آن که برنده است،<br />همان است که در جهش<br />بیش از همگان<br />سر فرود آورده است؟<br />همهء چاهها خشک است، درست،<br />و عکس ستارهء تو زیبندهء هیچ سطلی نیست!<br />اما فراموش نکن که میگفتی:<br />«<strong>همین کفایت میکند<br />تا به رغم بیکرانگی نکبت،<br />امید بیگزند بماند</strong>.»</div>ترانه خالقیhttp://www.blogger.com/profile/14079619641393389696noreply@blogger.com0