چشمم را باز می کنم و به خاطر می آورم که شهری ساخته بودم پر از دیوارهای رنگی و معماری یگانه ای که تا به حال در هیچ شهر و کشوری ندیده بودم.... بار دیگر تابلویی را به تصویر می کشم که هرگز در بیداری فکرش را هم نکرده بودم....اما این مجسمه چطور....این ترکیب رنگی...این نقش و خطوط زیبا....این موسیقی بدیع...این شعر بی نظیر...این جملهء بی همتا ...اینها همه از کجا آمده اند که در بیداری هر چه می کنم جز سایه ای محو از آنها به خاطر ندارم، اما شوق ِ خلق آنها را تا روزها با خودم به همراه می کشم...
پاسخ می دهد که اینها همه نشانه ای از دنیای درونی زمینی و آسمانی اند که برای لحظه ای به ذهن ناهوشیار تو راه یافته اند...اینها همه از جایی می آیند که زمان و ابعاد مفهومی ندارند، اما از سرچشمه ای پایان ناپذیر بیرون جسته اند تا نه فقط با ذهن ناخودآگاه تو که با ذهن ناخودآگاه بیننده ای که زمانی رد این آثار را در کار تو می بیند ارتباط برقرار کنند... اینها حاصل کشت ِ ذهن باز تو و همگرایی نیروهای خلاق کائناتند ....و زمانی که در بیداری تلاش کنی تا همچون رؤیاهایت، خط و رنگ در هوا بر بوم تو پرتاب شوند، در میدان عملکرد بازو و بدن تو، منحنی ای خلق می شود که معیار جهان ِ ناهوشیار توست و در این میان است که هدایای طبیعت نیز یکی یکی وارد بازی ناخودآگاه تو بر بوم می شوند و هنری را خلق می کنند که امروزه به آن لوسید آرت می گویند.
وی در جهان پر پیچ و تابی که او را از دریانوردی برای همیشه به دنیای نقاشی کشاند، تنها هنرمند سوررئالیست انگلیسی زبانی به حساب می آید که در زمان جنگ جهانی دوم، به عنوان نماینده ای اروپایی در نیویورک، باب تازه ای را به روی هنرمندان آمریکایی گشود. علاقمندی او به ثبت رؤیاهایش، خلق اسکچ هایی از آنان، گرایشش به روانشناسی یونگ، اقامت شش ساله اش میان سرخپوستان مکزیکی، آشنایی با فلسفهء آسیایی، تحقیق دربارهء هندوها، ملاقات با هودو توباس، استاد ذن، فراگیری خط چینی و... او را به کشف اعماق ذهن و تصاویر آن رهنمود شدند. روزی هنگام قدم زدن در جنگل های مویر ِ کالیفرنیا، خطوط، دایره ها و نقطه هایی را کشف کرد که نخستین ریشه های هنر تحت عنوان «اصل اساسی وجود» به حساب می آیند. این خطوط، دایره ها و نقطه ها برای او المانهایی شدند تا بتواند به وسیلهء آنها به لایه های عمیق هوشیاری پا بگذارد و حاصل آنها کتابهایی شد با نام : نقاشی در لحظه، چشم باطن، آفرینش، روزی روزگاری و غیره.
در سال ۱۹٨۹ملاقاتش با فریبا بگذاران (محقق رؤیای لوسید یا خالص)، بین آنها باب گفتگویی را دربارهء دنیای درونی نقاشی باز کرد که نتیجهء آن کشف ِ بگذاران در تجربهء این هنر در رؤیای لوسید، مدیتیشن، دنیای درون و سطوح عمیق هوشیاری بود و نُه سال بعد، به پایه گذاری بنیادی با نام بنیاد لوسید آرت انجامید.
گوردون اونسلو فورد در سن نود سالگی، در نوامبر ٢٠٠٣ با آرامش از دنیا رفت اما بنیاد لوسید آرت با دیدگاهها و میراث به جای مانده از او در جهت کشف اعماق دنیای درونی هنر همچنان به راه خود ادامه می دهد.
لینکهایی در این باره
ارتباط با رؤیاها
پاسخ می دهد که اینها همه نشانه ای از دنیای درونی زمینی و آسمانی اند که برای لحظه ای به ذهن ناهوشیار تو راه یافته اند...اینها همه از جایی می آیند که زمان و ابعاد مفهومی ندارند، اما از سرچشمه ای پایان ناپذیر بیرون جسته اند تا نه فقط با ذهن ناخودآگاه تو که با ذهن ناخودآگاه بیننده ای که زمانی رد این آثار را در کار تو می بیند ارتباط برقرار کنند... اینها حاصل کشت ِ ذهن باز تو و همگرایی نیروهای خلاق کائناتند ....و زمانی که در بیداری تلاش کنی تا همچون رؤیاهایت، خط و رنگ در هوا بر بوم تو پرتاب شوند، در میدان عملکرد بازو و بدن تو، منحنی ای خلق می شود که معیار جهان ِ ناهوشیار توست و در این میان است که هدایای طبیعت نیز یکی یکی وارد بازی ناخودآگاه تو بر بوم می شوند و هنری را خلق می کنند که امروزه به آن لوسید آرت می گویند.
وی در جهان پر پیچ و تابی که او را از دریانوردی برای همیشه به دنیای نقاشی کشاند، تنها هنرمند سوررئالیست انگلیسی زبانی به حساب می آید که در زمان جنگ جهانی دوم، به عنوان نماینده ای اروپایی در نیویورک، باب تازه ای را به روی هنرمندان آمریکایی گشود. علاقمندی او به ثبت رؤیاهایش، خلق اسکچ هایی از آنان، گرایشش به روانشناسی یونگ، اقامت شش ساله اش میان سرخپوستان مکزیکی، آشنایی با فلسفهء آسیایی، تحقیق دربارهء هندوها، ملاقات با هودو توباس، استاد ذن، فراگیری خط چینی و... او را به کشف اعماق ذهن و تصاویر آن رهنمود شدند. روزی هنگام قدم زدن در جنگل های مویر ِ کالیفرنیا، خطوط، دایره ها و نقطه هایی را کشف کرد که نخستین ریشه های هنر تحت عنوان «اصل اساسی وجود» به حساب می آیند. این خطوط، دایره ها و نقطه ها برای او المانهایی شدند تا بتواند به وسیلهء آنها به لایه های عمیق هوشیاری پا بگذارد و حاصل آنها کتابهایی شد با نام : نقاشی در لحظه، چشم باطن، آفرینش، روزی روزگاری و غیره.
در سال ۱۹٨۹ملاقاتش با فریبا بگذاران (محقق رؤیای لوسید یا خالص)، بین آنها باب گفتگویی را دربارهء دنیای درونی نقاشی باز کرد که نتیجهء آن کشف ِ بگذاران در تجربهء این هنر در رؤیای لوسید، مدیتیشن، دنیای درون و سطوح عمیق هوشیاری بود و نُه سال بعد، به پایه گذاری بنیادی با نام بنیاد لوسید آرت انجامید.
گوردون اونسلو فورد در سن نود سالگی، در نوامبر ٢٠٠٣ با آرامش از دنیا رفت اما بنیاد لوسید آرت با دیدگاهها و میراث به جای مانده از او در جهت کشف اعماق دنیای درونی هنر همچنان به راه خود ادامه می دهد.
لینکهایی در این باره
ارتباط با رؤیاها
3 comments:
.
said...
سلام ترانه
اينجا مثل هميشه، آدم چيزهاي خواندني پيدا ميكنه
در مورد پست قبلي كاش در مورد نقابهاي شرق آلپ بيشتر توضيح داده بودي يا حداقل عكسهاي اونها رو مشخص ميكردي چون من اصلاً نميدونستم در اين نواحي هم نقاب سنتي وجود داره
در مورد اونسلوفورد هم كاراش تا يه جدي براي من نقاشيهاي ميرو رو تداعي ميكنه. ولي چيز جالب شباهت اين نقاشيها با نقاشيهاي ابوريجينال، بوميهاي استراليائه، هرچند اونها بيشتر خاكي به نظر ميرسن و اينها بيشتر آسماني
درود
ترانه خالقی
said...
آسموسیز عزیز، از آنجایی که ذکر و توصیف تمام مشخصات نقاب ها در این چند خط وبلاگ نمی گنجید، به همان مختصر بسنده کردم. اما باید برایت بگویم که: بله. این نواحی ماسک های متعددی با نامهای خاص دارد که حتی در زمانهای خاصی از جمله زمان کارناوال (که اینجا به آن فَشینگ می گویند و در واقع جشنی است که یک روز پیش از چهل روز روزه شان، در سوگ مسیح، پیش از مرگش برپا می کنند و در بسیاری از نقاط اروپا هم رواج دارد. در این پست عکس پیرزن سفید پوش را می بینی و یا مردی که سبدی بر صورت دارد...اگرچه اینجا به غیر از تمام ماسک های متنوع دیگر، ماسک و لباس به خصوصی هم هست که بیشتر به لباس و ماسک دلقکان می ماند، با اندکی تفاوت و تزئینات بیشتر که به آنها فینزل می گویند )، روز کرامپوس ( که در ایام ِ پیش از کریسمس برپا می کنند و در آن... یا ماسک های شیطانی و بسیار کریه به چهره می زنند که نمونه اش را در وبلاگ می بینی، همانی که صورت دیو دارد! و کارشان این است که گروهی در خیابانها راه می افتند و با ترکه هایی که در دست دارند، به هر زنی که دم دستشان باشد ضربه ای دردناک می زنند، معتقدند که این ضربه را فقط آنهایی که سال گذشته خطا کرده اند می خورند! خود من هم چند سال پیش از یکی از این ضربه ها در امان نماندم و تا چند هفته اثر و دردش را تحمل می کردم!... و یا ماسک ها و لباسهای فرشته وار و بابا نوئل هایی که یک پارچه سفید پوشیده اند و به کودکان شکلات و شیرینی هدیه می دهند.... ماسک ها و مراسم دیگری هم هست که ذکر تک تک آنها در این مقال نمی گنجد...بیشتر ماسک های موجود در پست، متعلق به آفریقا ست...عکسهای زیادی از آن نمایشگاه گرفتم که نمی شد همه را در یک پست جای بدهم. در آدرس زیر می توانی نمونه هایی از ماسک کرامپوس ها را، البته اگر ناراحتی قلبی نداری! ببینی... http://toschroy.com/zoe/krampus.htm
دربارهء شباهت فورد و میرو هم درست است....دوست دارم یک بار هم دربارهء میرو بنویسم.
نقاشی های ابوریجینال های استرالیا را دوست دارم ببینم، اگر لینکی در این باره سراغ داشتی ممنون می شم.
ترانه خالقی
said...
و دو تا عکس از «فلینزرل» ها را در این سایت می شود دید > http://home.fotocommunity.de/haberlhof/index.php?id=527572&d=2548436
Post a Comment