Thursday 19 April 2007

هیولای انسان

این روزها که یاد لئوناردو داوینچی نقش پررنگی در ذهنم دارد، دلم نیامد داستانی را برایت روایت نکنم. داستانی که بیشتر به یک افسانه می ماند.
اگر به فلورانس ایتالیا سفر کرده باشی، در سالن مجلس پالازو وکچیو، قلب قانون گذاری جمهوری فلورانس، دیوار های عظیمی را مشاهده می کنی. این دیوارها پوشیده از نقاشی های متوسطی هستند که نقاش آن بیشتر به عنوان یک زندگی نامه نویس هنری شهرت دارد تا نقاشی برجسته. نام او جورجیو واساری است. شاید باورش برایت سخت باشد... که پیش از آن که واساری این دیوارها را با نقاشی های خود پر کند، دو هنرمند ارجمند تاریخ هنر، مجبور شدند شانه به شانهء یکدیگر، دو دیوارمقابل هم، در این سالن را به نقش کشند. در حقیقت عداوت بین این دو و نزاع مشهود بینشان، بزرگان شهر فلورانس را در اوایل قرن شانزدهم واداشت تا به بهانهء بزرگداشت جمهوریت فلورانس، به رقابتی تنگاتنگ ترغیبشان کند. دو هنرمندی که نه از لحاظ سن و نه از لحاظ سبک بینشان شباهتی وجود داشت. درست در همان سالهایی که داوینچی پنجاه و یک ساله، به نقاشی مونالیزا مشغول بود، وی را به نقاشی نبرد آنگیاری که به جنگ با میلان شهرت دارد، گماشتند و میکل آنژبیست و هشت ساله را که به ساخت مجسمهء داود می پرداخت، به نبرد کاسکینا، نبردی مقابل پیزای همسایه، گماردند. آن هم درست زمانی که رافائل بیست و یک سال داشت! متولیان این مسابقه، گمان می کردند که فشاررقابت بین این دو نتیجهء کار را بهتر خواهد کرد. اما دریغ که هر دوی این هنرمندان به دلیل تنها ویژگی مشترکشان، یعنی ناتمام گذاشتن کاری که شروع می کردند، هیچ از یک این دو اثر را به پایان نرساندند. نزاع افسانه ای این دو هرگز به اوج نرسید و آنانی که در انتظار نتیجهء این مسابقه بودند آن را نا امیدانه رها کردند.

پیشرفت لئوناردو در این کار بهتر بود. وی طرح داستان مصورش را روی دیوار پیاده کرد و حتی برای این کار آسانسوری چوبی اختراع کرد تا به راحتی بتواند با آن بالا و پایین برود. اما به دلیل قصدش در نوآوری، بنابر دستورالعمل یک نویسندهء قدیمی رومی، گچ و رنگ روغن را با هم مخلوط کرد و در آغازین صبحی که به رنگ آمیزی کار می پرداخت، در اثر باران و رطوبت هوا، رنگهایش پوسته پوسته شدند و از دیوار شروع به ریختن کردند.

و اما میکل آنژ...وی از حد طراحی فراتر نرفت. در حالی که لئوناردو صحنه ای از «قلب» یک جنگ را با صورت خشمناک مردان از جان گذشته و اسبان شیهه زن به تصویر می کشید، میکل آنژ در طرحش بخشی از «حاشیهء» جنگ را به نمایش گذاشت. زمانی را که سربازان در چشمه ای حمام می گیرند و صدای پای سپاه دشمن را می شنوند و سعی می کنند تا از آب بیرون بیایند و زره هایشان را بپوشند. هردوی این اسکچ ها اولین تصاویر جنگی این دو هنرمند به حساب می آیند. یکی از نکات جذاب این دو صحنه، اشارهء آنها به هیجان غیر قابل کنترل انسان است، درست همانطور که ماکیاولی در همان زمان شکست جمهوری فلورانس را نتیجهء اعمال غیر عقلانی انسان دانست. بعدها، زمانی که دیگر جمهوریت در فلورانس به امیدی باطل بدل شده بود، واساری به طور عمد روی باقی ماندهء نبرد آنگیاری لئوناردو را نقاشی کرد و هر گونه ردی را از جمهوری و ایده آل هایش پاک کرد. اگرچه بارها تلاش کرده اند تا با استفاده از ابزار پیشرفته، رد پایی از شاهکار داوینچی را در زیر کارهای واساری بیابند و نقاشان بسیاری از جمله روبنس سعی کردند تا از این اثر ِ بدیع نمونه برداری کنند، اما واقعیت این است که یکی از بزرگترین پروژه های عظیم دوران رنسانس برای همیشه ناتمام ماند. واساری می نویسد که کنایه ها و ابراز انزجار میکل آنژ به لئوناردو به حدی رسید که وی فلورانس را برای همیشه به قصد فرانسه ترک کرد.

Sunday 15 April 2007

مردی که می خواست همه چیز را بداند

امروز پانصد و پنجاه و پنجمین سال روز تولد ابر انسانی است که به قول فروید زمانی که هنوز دیگران در خواب بودند، بسیار زودتر از آنچه باید در تاریکی بیدار شد. آفرینندهء معمای لبخندی که قرن هاست دربارهء آن سخن می گویند، معمایی که رازآلود بودنش دست کمی از معمای زندگی خالق آن ندارد.
لئوناردو داوینچی را کنجکاوترین مرد تاریخ خوانده اند.کسی که نبوغش تا آنجا پرواز کرد که توانست مرز هر غیرممکنی را در هم بشکند وسحر هر زنجیر و حصاری را باطل کند و با پشتوانهء کار سخت و همیشگی، بال و پری بر سر و روی هر واقعیت و خیالی که اراده کرد بکشد و هرگز اجازه نداد تا بردهء تفکر گذشتگان باشد. ذهن مدرن لئوناردو از اولین انواعی بود که آیندگان می توانند در نگاه به پشت سرشان جستجویش کنند. آموزگار او نیز همچون هر دانشمند حقیقی، «طبیعت» بود. خودش می نویسد: «آنان که دانش باستان را مطالعه می کنند اما روی طبیعت کار نمی کنند، فرزند خواندهء طبیعتند و نه فرزند واقعی ِ این مادر ِ همهء قدرتهای نیک».
این بزرگداشت مختصر که هر ساله آن را در قلب خود زنده اش می دارم، تنها نشانه ای است برای «یادآوری» آن چه او بود و اندرزی که از اعماق سرچشمه های مرموز آثار و زندگی او بر جانمان می نشیند. تا فراموش نکنیم آن چه را که باید از او بیشتر بدانیم و بیاموزیم و نیاز مان به باور آن که: چنین بودنی محال نیست و زمانی وجود داشته است.
....

Wednesday 11 April 2007

طلوع را بشنو و رنگش را بچش...

آوازی در وصف سینستزی
و
متن آواز

Tuesday 10 April 2007

زندگی در رنگ ها

فیلم کوتاهی دربارهء دیدن رنگ ها از بی بی سی

Sunday 8 April 2007

دیدن صدا، شنیدن رنگ

اگر بعد از یک نفس عمیق، به صدای پیرامونت گوش فرا دهی ، اولین صدایی که به گوشَت می رسد، بلندترین صداست. صدای تیک تاک ساعت، حرکت اتومبیل ها، صحبت آدمها و غیره. حالا اگرکمی دقیق تر شوی و به صدای لایهء بعدی گوش فرا دهی، آنهایی را که می شنوی، صداهایی هستند از قبیل صدای تنفس خودت، وزش باد، قدمهای پا،....اگر همین طور لایه به لایه عمیق تر شوی، شاید علاوه بر صدای ضربان قلبت، قادر باشی نواهای دیگری را هم درک و یا حتی احساس کنی، یعنی شاید بتوانی به آنها تجسم هم ببخشی.
همیشه این که ورای صدای ظاهری اصوات و حتی فراتر از آن، ورای تقدس غیر مادی موسیقی، بتوانم صدا را در نقاطی از فضا دنبال کنم و دراصوات موسیقیایی به دنبال شناسه هایی از جهان مادی در آنان بگردم، برایم جالب بوده و هست. در نظرم، هنرها در هر قالبی که باشند از روح ما منفصل و جدا نیستند. برای همین هم آنها را شبیه کشتی هایی نمی دانم که در شب تنها از کنار یکدیگر عبور می کنند بلکه همهء آنها از حوضچهء مشترکی به نام احساس سرچشمه گرفته اند که تنها یاخته های عصبی بین آنها فرق می گذارد. برای همین هم یافتن وجه اشتراک در آنها و یا ملاقاتشان در یک نقطه، امری غیر معمول نمی تواند باشد و نیست.
نمی دانم آیا می دانی که در انواع آثار آهنگ سازان بزرگ می شود عناصر طبیعی را یافت یا نه. برای مثال، عنصر «خاک» در آثار برامس و بتهوون، عنصر«آب» در آثار شوستاکویچ، راول و دوبوسی، عنصر «آتش» در آثار استراوینسکی و عنصر «هوا» در آثار موتزرات و باخ بیش از همه مشهود است. اما این که بشود اصوات موسیقیایی را به تجسم در آورد، به آنها خط و شکل و بافت داد و آنها را رنگ کرد! شاید به نظرت عجیب بیاید ولی امر بعید و غریبی نیست. در آثار موسیقی دانانی همچون واگنر و همینطور نقاشان بسیاری همچون ویستلر، کاندینسکی، گوگن و دیگران که توانسته اند رنگها را بشنوند! می توانی رد پایی از این موضوعی که حالا درباره اش می خواهم صحبت کنم را بیابی.
ارتباط بین دیدن و شنیدن و خلق هنری واحد، آرزوی بسیاری از هنرمندان بوده است. و هنرمندان بسیاری بوده و هستند که المانهای خط و شکل و رنگ و صوت و بافت را در هر دوی موسیقی و نقاشی به کار گرفته اند.
در تفاوت ها وتشابه های نقاشی و موسیقی می توان گفت: خط در موسیقی را توالی صداها در طول زمان می دانند، حال آن که در نقاشی توالی نقطه است. در نقاشی طول موج های مختلف نور، رنگهای اولیه را بوجود می آورند و در موسیقی تن صدا و یا گام همین کار را می کند، مثلاً رنگ در صدای یک ترومپت روشن و در صدای شیپور تاریک است. شدت رنگ در نقاشی، تونالیته ای خاکستری رنگ از سیاه تا سفید می باشد و شدت صدای پایین تا بالا نیز تونالیته ای از تاریک تا روشن دارد. گام کوچک، سفید و بیان سبکی است و گام بزرگ، سیاه است و به سنگینی و صدای عمیق تمایل دارد. هر چه صدا بلند تر باشد، بزرگتر است و هر چه آهسته تر، کوچکتر. در نقاشی، نرمی و زبری نشان از بافت دارند، در موسیقی نیز صدای زیر یا بم، مثل صدای قره نی در مقایسه با صدای فلوت. از طریق پرسپکتیو و لایه های مختلف اما مرتبط با یکدیگر می توان به عمق نقاشی رفت و در موسیقی با گوش دادن به یک ترکیب موسیقیایی مثل سمفونی ودریافت ِ ارتباط صدای آلتهای موسیقی مختلف در پس زمینه می توان به عمق موسیقی راه یافت.
چندی پیش مصاحبه ای از یک موسیقی دان بیست ونه سالهء سوییسی اهل زوریخ به نام الیزابت سولسر را می خواندم که به نظر می رسد از مرحلهء دیدن و شنیدن نیز فراتر رفته است:
«بله من اصوات را می بینم و بلافاصله آنها را رنگ می کنم. چیزی که به آن سینستزی می گویند. شانزده سالم بود که متوجه شدم من هم یک سینستت هستم. شبی با یکی از دوستانم بیرون رفته بودیم. هوا شروع به باریدن کرد. با تمام وجودم داشتم می شنیدم. در این شب فرکانس های باران را می شنیدم. متوجه شدم که آن صدا یک «جی» و رنگ آن آبی است! سپس روی اصوات مختلف دیگر متمرکز شدم. آن وقت برای اولین بار در زندگی ام فهمیدم که با هر صوتی رنگ کاملی را به خاطر می آورم و هر حرف الفبا را به یک رنگ می توانم ربط بدهم. مثلا ً« دبلیو» به رنگ زیتونی، «اَو» به رنگ سیاه، «اف» به رنگ سبز و «ای» به رنگ قهوه ای است. و در عین حال توانستم آنها را به مزه ها ربط بدهم. دریافتم که یک گام موسیقیایی تلخ است، گام سوم شیرین است. این را برای خانواده ام بازگو کردم. فکر می کردم شاید من، یک آدم طبیعی نیستم. بعد از آن پدرم کتابی دربارهء سینستزی پیدا کرد. اما دربارهء مدل من در آن چیزی نوشته نشده بود. سه سال پیش با یک عصب شناس صحبت کردم، به من گفت: هیچ کس دیگری در دنیا پیدا نمی شود که گامهای موسیقی را به مزه ربط بدهد. من یک فلوت نوازم. تک نوازی می کنم و در مراسم ازدواج، خاکسپاری، جشن ها و در تئاترمی نوازم، در عین حال کنسرت هم برگزار می کنم. از زمانی که سینستزی را آموخته ام، یادگیری ام بهتر شده است. قطعه ای را یک یا دو بار بعد از نت گذاری می نوازم. سپس از آن یک تصویر در ذهنم می سازم. اما هیچ وقت نمی توانم اصوات را بدون رنگ و مزه بشنوم. »