
همیشه این که ورای صدای ظاهری اصوات و حتی فراتر از آن، ورای تقدس غیر مادی موسیقی، بتوانم صدا را در نقاطی از فضا دنبال کنم و دراصوات موسیقیایی به دنبال شناسه هایی از جهان مادی در آنان بگردم، برایم جالب بوده و هست. در نظرم، هنرها در هر قالبی که باشند از روح ما منفصل و جدا نیستند. برای همین هم آنها را شبیه کشتی هایی نمی دانم که در شب تنها از کنار یکدیگر عبور می کنند بلکه همهء آنها از حوضچهء مشترکی به نام احساس سرچشمه گرفته اند که تنها یاخته های عصبی بین آنها فرق می گذارد. برای همین هم یافتن وجه اشتراک در آنها و یا ملاقاتشان در یک نقطه، امری غیر معمول نمی تواند باشد و نیست.
نمی دانم آیا می دانی که در انواع آثار آهنگ سازان بزرگ می شود عناصر طبیعی را یافت یا نه. برای مثال، عنصر «خاک» در آثار برامس و بتهوون، عنصر«آب» در آثار شوستاکویچ، راول و دوبوسی، عنصر «آتش» در آثار استراوینسکی و عنصر «هوا» در آثار موتزرات و باخ بیش از همه مشهود است. اما این که بشود اصوات موسیقیایی را به تجسم در آورد، به آنها خط و شکل و بافت داد و آنها را رنگ کرد! شاید به نظرت عجیب بیاید ولی امر بعید و غریبی نیست. در آثار موسیقی دانانی همچون واگنر و همینطور نقاشان بسیاری همچون ویستلر، کاندینسکی، گوگن و دیگران که توانسته اند رنگها را بشنوند! می توانی رد پایی از این موضوعی که حالا درباره اش می خواهم صحبت کنم را بیابی.
ارتباط بین دیدن و شنیدن و خلق هنری واحد، آرزوی بسیاری از هنرمندان بوده است. و هنرمندان بسیاری بوده و هستند که المانهای خط و شکل و رنگ و صوت و بافت را در هر دوی موسیقی و نقاشی به کار گرفته اند.

چندی پیش مصاحبه ای از یک موسیقی دان بیست ونه سالهء سوییسی اهل زوریخ به نام الیزابت سولسر را می خواندم که به نظر می رسد از مرحلهء دیدن و شنیدن نیز فراتر رفته است:
«بله من اصوات را می بینم و بلافاصله آنها را رنگ می کنم. چیزی که به آن سینستزی می گویند. شانزده سالم بود که متوجه شدم من هم یک سینستت هستم. شبی با یکی از دوستانم بیرون رفته بودیم. هوا شروع به باریدن کرد. با تمام وجودم داشتم می شنیدم. در این شب فرکانس های باران را می شنیدم. متوجه شدم که آن صدا یک «جی» و رنگ آن آبی است! سپس روی اصوات مختلف دیگر متمرکز شدم. آن وقت برای اولین بار در زندگی ام فهمیدم که با هر صوتی رنگ کاملی را به خاطر می آورم و هر حرف الفبا را به یک رنگ می توانم ربط بدهم. مثلا ً« دبلیو» به رنگ زیتونی، «اَو» به رنگ سیاه، «اف» به رنگ سبز و «ای» به رنگ قهوه ای است. و در عین حال توانستم آنها را به مزه ها ربط بدهم. دریافتم که یک گام موسیقیایی تلخ است، گام سوم شیرین است. این را برای خانواده ام بازگو کردم. فکر می کردم شاید من، یک آدم طبیعی نیستم. بعد از آن پدرم کتابی دربارهء سینستزی پیدا کرد. اما دربارهء مدل من در آن چیزی نوشته نشده بود. سه سال پیش با یک عصب شناس صحبت کردم، به من گفت: هیچ کس دیگری در دنیا پیدا نمی شود که گامهای موسیقی را به مزه ربط بدهد. من یک فلوت نوازم. تک نوازی می کنم و در مراسم ازدواج، خاکسپاری، جشن ها و در تئاترمی نوازم، در عین حال کنسرت هم برگزار می کنم. از زمانی که سینستزی را آموخته ام، یادگیری ام بهتر شده است. قطعه ای را یک یا دو بار بعد از نت گذاری می نوازم. سپس از آن یک تصویر در ذهنم می سازم. اما هیچ وقت نمی توانم اصوات را بدون رنگ و مزه بشنوم. »
1 comments:
Anonymous
said...
ترانه ، ترانه
این طرز نوشتنت رو خیلی دوست دارم که مستقیماً آدم رو مخاطب قرار میدی.
راستش انگار فهم ارتباط موسیقی با نقاشی یه مهارت اکتسابی هست تا حدی. البته اکثر نواهایی که آدم خیلی دوستشون داره نوعی ایلوژن ایجاد میکنن ولی خیلی وقتا اینقدر ذهنی هست که تصویر رو فقط حس میکنی ولی نمیبینی.
در هر حال، حس و احساس قانونبردار نیست و اگه دیگران صدا رو میبینن و رنگها رو میشنون، من یکی که حسودیم میشه بهشون.
هیچ به این نکته دقت کردی که «ترانه» حکایت از آوا داره ولی تو یه نقاش هستی؟ خب،حالا دیگه راحت تر میشه اون حقایق رو باور کرد. مگه نه؟
Post a Comment