Wednesday 14 October 2009

کارل یونگ و جام مقدس ناخودآگاه

ماه گذشته پس از مروری بر مصاحبه‌ء ژوزف کمپبل، ورای عکس‌ها و کتاب‌های کارل گوستاو یونگ به مصاحبه‌ای که او با تلویزیون بی‌بی‌سی داشت رسیدم. پیشنهاد می‌کنم آن را از دست ندهید. شادمان از دیدن خود یونگ در حال گفتگو، خبر چاپ کتابی را خواندم . خبری که شاید از اتفاقات جالب دنیای روانکاوی و رؤیا باشد.
«روح من، کجایی؟ آیا صدایم را می‌شنوی؟ دارم با تو حرف می‌زنم، صدایت می‌کنم، آنجایی؟ من بازگشته‌ام، دوباره اینجایم. غبار تمام سرزمین‌ها را از پاهایم زدوده‌ام، و سراغ تو آمده‌ام. با توام. پس از سالها سرگردانی، دوباره به سوی تو آمده‌ام. آیا باید همهء آن چه را که دیده‌ام، تجربه کرده‌ام و یا شنیده‌ام برایت بازگویم؟ تو نمی‌خواهی چیزی دربارهء طنین زندگی و دنیا بشنوی؟ اما تو یک چیز را باید بدانی: "تنها چیزی که آموخته‌ام این است که زندگی را زندگی باید کرد."». کتاب قرمز، بخش نخست، لیبر پریموس.
این جملات از آن کسی نیست جز یونگ در نخستین بخش از «کتاب قرمز» تازه چاپ شده‌اش، با ٢٠٥ صفحه ، در اندازهء ٢٩ سانت در ٣٩ سانت، که ١٦ سال از زندگی خود را در نهان به آن اختصاص داده بوده است. این کتاب سال‌ها بخشی از گنجینهء خانوادگی یونگ شمرده می‌شده و برای آن که از دسترس مشتاقان چاپش دور نگه داشته شود، در صندوقچه‌ای در بانک سوییس از آن نگهداری می‌کرده‌اند. گویا خیلی‌ها از وجود این کتاب قطور آگاهی داشته‌اند و ناشرین بسیاری خواسته بودند تا افتخار چاپ آن را پیدا کنند اما هربار با پاسخ شدید و منفی خانوادهء یونگ روبرو می‌شده‌اند. این که چرا خود یونگ آن را به دست چاپ نسپرده بوده است، گمان‌های زیادی می‌رود که شاید ترس از خراب شدن شهرت علمی‌اش مانع رونمایی این کتاب می‌شده و یا هراس از آن که دیوانه قلمدادش کنند.
این کتاب قطور و سنگین با خطاطی زیبای یونگ، پر از نقاشی‌های تمپرا با فیگورهای اسطوره‌ای و شکل‌های گرافیکی وسمبولیک با تاش‌هایی از رنگ‌های قرمز و آبی و سبز و ... و یا ماندالاهای هندوها و بودایی‌هاست که مجموعه‌ای از رؤیاهای اویند. او با استفاده از فرآیند تخیل ِ فعال یا نوعی رؤیاپردازی آگاهانه به گفتگویی درونی با دو شخصیت خیالی(زنی جوان با نام سالومه و مردی پیر با نام الیجاه که در طول داستان به فیله مون تغییر نام می‌دهد) می‌پردازد و در پس آن تلاش می کند تا از ناخودآگاه خود سر دربیاورد. این دو شخصیت را ماری سیاه همراهی می‌کند. یونگ در داستانش به دورانی شبیه قرون وسطی پرت می‌شود و به جستجوی روح گم کرده‌اش می‌پردازد. پس از ماجراهایی پیچیده و آموزنده، با قرارگرفتن روح در سر یونگ، او دوباره آن را می‌یابد. می‌گویند یونگ ٣٩ ساله بوده است که نوشتن این کتاب را آغاز کرده و آن را «رویارویی با ناخودآگاه» می‌نامیده است. کتاب پیچیده‌ای که حتی برای مطالعهء غیر علمی نیز جذاب به نظر می‌رسد. برای آنان که تا چند روز آینده به نمایشگاه کتاب فرانکفورت می‌روند، شاید دیدن این کتاب گران‌قیمت از نزدیک، خالی از لطف نباشد.
پیوست ١: مصاحبهء بی‌بی‌سی با یونگ: بخش نخست، بخش دوم، بخش سوم
پیوست ٢: مصاحبه با ژوزف کمپبل (قدرت اسطوره): بخش نخست، بخش دوم، بخش سوم، بخش چهارم، بخش پنجم، بخش ششم
پیوست ٣: کارل یونگ و جام مقدس ناخودآگاه، نیویورک تایمز، نوشتهء سارا کوربت، ١٦ سپتامبر ٢٠٠٩
پیوست ٤: نمایشگاه کتاب قرمز در نیویورک، موزهء هنر رابین، ٧ اکتبر ٢٠٠٩ تا ٢٥ ژانویه ٢٠١٠
پیوست ٥: کتاب قرمز در آمازون
پیوست ٦: فیلم کوتاهی دربارهء این کتاب در شبکهء آلمانی «زد د اف»
پیوست ٧: بروشور کتاب به زبان آلمانی،




****************

.

Tuesday 8 September 2009

در فیلم «شور زندگی» جایی گوگن با فریاد به وان‌گوگ می‌گوید: تنها چیزی که درنقاشی‌های تو می‌بینم این است که آنها را با سرعت کشیده‌ای. وان‌گوگ با خشم فریاد می‌زند: شاید برای آن که با سرعت نگاهشان کرده‌ای!
*****
با نگاه به آثار لوسین فروید نقاش آلمانی، همیشه فکر می‌کردم پوست آدمها در نقاشی‌های او مرگ را روایت می‌کنند. فکر می‌کردم پشت این نقاشی‌های پر قدرت اما رنگ پریده، آدم خشنی باید وجود داشته باشد.... فیلم گفتگوی او را که اما تماشا کردم، با شگفتی دیدم هر آن‌چه گمان کرده بودم اشتباه از آب درآمده. و عجیب آن که رنگ پوست آدم‌های نقاشی‌هایش هم چقدر به رنگ پوست خود او نزدیک است. او آن‌چنان که شهرت یافته، تنها نقاش زن‌های چاق نیست، اگرچه هرگز از مدل‌های زیبا با ژست‌های زیبا هم در نقاشی‌هایش بهره نمی‌برد.
فیلم این گفتگو را به هر آن که نقاش است پیشنهاد می‌کنم. مردی که همیشه از دوربین و مصاحبه فراری است.
بخش نخست
بخش دوم
بخش سوم
بخش چهارم
بخش پنجم
پیوست: این گفتگو در گالری هیوارد لندن، با ویلیام هیور در سال ١٩٨٨ انجام شده است.

Friday 4 September 2009

٤٠ کودک در تعطیلات

طراحی پرتره، آن هم پرترهء یک مدل زنده، همیشه برای من به مانند یک مبارزه است. این که چطور درعین حال که صورت مدل را به روی کاغذ می‌آورم، همزمان بتوانم خودم را و احساساتم را هم با آن نقش بزنم. متآسفانه کم پیش می آید مدل زنده‌ای پیدا شود که حاضر باشد دست کم یک ساعتی را بی‌حرکت بنشیند. دوستان می‌دانند طراحی از روی عکس هیچ وقت نمی‌تواند جایگزین طراحی از یک مدل زنده شود. شاید تنبلی من برای طراحی هم از همین رو باشد. اما تازگیها انگار خوشبختی روی دیگری به من آورده. چند روز پیش این فرصت را پیدا کردم تا دو روزی را به تعطیلات کودکانی دعوت شوم که از شهرهای گوناگون اتریش و آلمان به مزرعه‌ای در همین نزدیکی‌ها آمده بودند. این کودکان ٧ تا ١٣ ساله آمده بودند تا یک هفته‌ای را دور از خانواده آنجا بگذرانند. آنها این فرصت را به من دادند تا در آن دو روز از پرترهء هر چهل تای آن‌ها طراحی سریعی با ذغال بکشم. هر پرتره ٢٠ تا ٢٥ دقیقه طول می‌کشید. باورش برای خود من هم سخت بود که چطور مشتاقانه یکی یکی می‌آمدند و روی صندلی می‌نشستند و سعی می‌کردند تا جایی که در توان دارند تکان نخورند و مژه نزنند. نتیجهء این تجربهء فراموش نشدنی با خاطرات فراوانش، شد مجموعه‌ای که در این پیوند آمده.

پیوست: دوستانی که نمی‌توانند پیوند فیس‌بوک را باز کنند می‌توانند از این پیوند استفاده کنند.

Friday 21 August 2009

هنوز یکی دو پست از بحث بر سر تئودوراکیس یونانی و تئودوراکیس‌های ایرانی‌مان نگذشته که پیوند این برنامهء آرته (به زبان آلمانی) به‌دستم می‌‌رسد.

پیوست ١: دوستانی که نمی‌توانند آن را ببینند، فردا شنبه ٢١ آگوست، ساعت ١٢: ٤٥ به زمان اتریش (١٥:١٥ به زمان ایران) می‌توانند تکرار آن را از شبکهء آرته تماشا کنند.
پیوست ٢: پیوند این برنامه به زبان فرانسوی
پیوست ٣: درود بر تو همسایهء گرامی

همسایه‌های آروزهایم

از آن‌جایی که به تناسخ اعتقاد دارم و افزون بر گمان‌های فراوانی که دربارهء زندگی گذشته‌ام می‌زنم، عجیب فکر می‌کنم در گذشته موسیقی‌دانی بوده‌ام که ارزش و قیمت آن را خوب به جا نیاورده‌ام و به مجازات آن در دوران زندگی کنونی‌ام از انگشت گذاشتن بر هر نواختنی محروم مانده‌ام، اما اجازهء این را یافته‌ام تا در اتریش، مهد موسیقی جهان زندگی کنم و خانه‌مان درست روبروی یک مدرسهء موسیقی باشد، و روزی هزار بار آرزو می‌کنم ای کاش همسایهء دست راستی‌مان یویو ما بود و دست چپی‌مان انیو موریکونه. می پرسید چرا؟ این فیلم را ببینید شاید شما هم با من موافق باشید: ١ و ٢

پیوست: آنها سی‌دی مشترکی هم با نام یویو ما، انیو موریکونه را می نوازد دارند.

Tuesday 18 August 2009

تخم آفرینش‌گر را کجا باید کاشت، تا ریشه بدواند؟

- آقای تئودوراکیس، چه می‌کردید، اگر سی سالی جوان‌تر بودید؟
- در اروپا جنبشی را برای نجات زیست-پهنه‌ی فرهنگ برمی‌انگیختم.
.....

********
پیوست ١: پیشنهاد می‌کنم همهء گفتگو را در اینجا بخوانید.


پیوست ٢: برای دوستانی که در ایران هستند و نمی‌توانند گفتگو را در خود سایت دویچه‌وله بخوانند:
میکیس تئودوراکیس در ایران نامی آشناست. او بویژه نزد دانشجویان و روشنفکران در دوره‌ی آستانه‌ی انقلاب بسیار محبوب بود.
تئودوراکیس در سرتاسر جهان پرطرفدار بوده و هست. موسیقی فیلم "زوربای یونانی" آوازه‌ی او را از محافل چپ و روشنفکری فراتر برد. جهانیان، یونان گذشته‌های دور را می‌شناختند، اما با چهره‌ی انسان معاصر یونانی کمتر آشنا بودند. "زوربا" تصویری فراموش‌نشدنی از یک یونانی معاصر ارائه کرد، آن هم بدان هنگام که یونان برای دستیابی به آزادی به حمایت جهانی نیاز داشت. موسیقی تئودوراکیس هم موسیقی مقاومت بود و هم موسیقی جلب پشتیبانی از آن.
موسیقی فیلم "زوربا" شهرت تئودوراکیس را جهانی کرد
میکیس تئودوراکیس، متولد ۲۹ ژوئیه‌ی ۱۹۲۵، در خانواده‌ای اهل موسیقی پرورش یافته است. نوجوان بود که به جنبش مقاومت علیه فاشیسم پیوست. به زندان افتاد و شکنجه شد. پس از جنگ، در سال ۱۹۴۷، باز به عنوان کمونیست دستگیر شد. پس از آزادی در میانه‌ی دهه‌ی ۱۹۵۰ با شوری تمام به موسیقی رو آورد و از موسیقی مردمی یونان برای دعوت به جنبش عدالت و آزادی بهره گرفت. با موسیقی فیلم "زوربا" (سال ۱۹۶۴) شهرت جهانی یافت. پس از کودتای نظامی سال ۱۹۶۷ دستگیر شد. فشار جهانی باعث شد که در سال ۱۹۷۰ آزاد شود. او از تبعیدگاهش در فرانسه برای آزادی کشورش تلاش کرد. تئودوراکیس پس از سرنگونی حکومت سرهنگها در سال ۱۹۷۴ به یونان بازگشت. او همچنان نماد زنده‌ی آزادی و هنر در یونان است.
روزنامه‌ی "فرانکفورتر آلگماینه" با تئودوراکیس مصاحبه کرده است و برای این مصاحبه این عنوان را برگزیده است: «علیه چه شورش کنیم، آقای تئودوراکیس؟»
او در این مصاحبه از وضعیت سلامت خود، از اوضاع یونان، از ناآرامی‌های اواخر سال گذشته در این کشور سخن گفته است و اینکه چگونه بایستی مقاومت سیاسی کرد و چرا بایستی فرهنگ را پاس داشت.
حالتان چطور است، آقای تئودوراکیس؟
مصاحبه با این پرسش آغاز می‌شود، در خانه‌ی تئودوراکیس در آتن، که به توصیف مصاحبه‌کننده چیز خاصی نیست و تنها این ویژگی را دارد که بالای یک تپه است.

تئووراکیس از درد پا در رنج است. در پاسخ به اینکه حالش چگونه است، می‌گوید: «خودتان که می‌بینید − ناراحتی‌ها و مشکلات سلامتی‌‌ام، سیر ثابتی دارند. پایان کار رسیده، اما هنوز زنده‌ام.»
پرسش بعدی این است که: «چه می‌کردید، اگر سی سالی جوانتر بودید؟» تئودوراکیس پاسخ می‌دهد: «در اروپا جنبشی را برای نجات زیست-پهنه‌ی فرهنگ برمی‌انگیختم، در راستای همان چیزی که در سال ۱۹۸۸ توضیحش دادم. »
علیه آسفالت
در اینجا مصاحبه‌گر سخنرانی میکیس تئودراکیس را در جمع گروهی از سیاستمداران و فیلسوفان و نویسندگان به یاد می‌آورد. او در آن سخنرانی گفته بود: «وقتی زمین، زیر سلطه‌ی آسفالت محو شود، شهرنشینان غمزده می‌کوشند چندتایی گل در گلدان بکارند. هر چه صنعتی‌شدن پیشتر رود، زمین جامعه و خاک زیر پای انسانها بیشتر به آسفالت و بتون تبدیل می‌گردد. حال باید تخم آفرینش‌گر را کجا کاشت، تا ریشه بدواند؟»
برای تئودوراکیس همچنان این پرسش مطرح است. می‌گوید: «این پرسشی است که هر روز از خودم می‌کنم. چه باید کنیم، تا تخم ریشه بدواند؟»
کنترل و سازمان
پرسش بعدی مصاحبه‌گر: «بخش بزرگی از جوانان یونانی اینک می‌گویند: ما باید مقاومت کنیم، علیه آن چیزی که شما بر آن "آسفالت" و "بتون" نام نهاده‌اید. احساستان چه بود، وقتی در ماه دسامبر گذشته در آتن بچه‌ها و جوانان را دیدید که بخشی از مرکز شهر را به هم‌ریختند، فروشگاه‌ها را خراب کردند، خانه‌ها و ماشین‌ها را به آتش کشیدند؟»
تئودوراکیس جواب می‌دهد: «به هم زدن و خراب کردن شیوه‌ی من نیست. کسی که ویترین‌ها را می‌شکند، فقط آب به آسیاب کسانی می‌ریزد که می‌خواهد علیه آنان بجنگد. از این گذشته، نباید کسانی را که در پایان سال گذشته به بدترین شکلی شلوغ‌کاری کردند، با آنانی یکی کنید که خواهان یک دگرگونی واقعی هستند.»
تئودوراکیس صحنه‌ی قدرت در یونان را چنین تصویر می‌کند: «در یونان گروهی که در مورد سرنوشت و آینده‌ی جامعه‌ی ما تصمیم می‌گیرند ده نفری بیش نیستند، ده نفری که بسیار ثروتمند اند. منظورم سیاستمداران نیست. در گذشته، دست کم می‌دانستیم که مسئولیت اوضاع با کیست. امروزه نمی‌دانیم. بر سر آن همه پولی که بانکهای اینجا مدعی‌اند در آنجا، یعنی آمریکا از دست داده‌اند، چه آمده است؟ مسئولان اقتصادی با سیاستمداران مثل پیچ و مهره رفتار می‌کنند − بازشان می‌کنند یا کاملا بر حسب نیاز سفتشان می‌کنند. آنچه ما لازم داریم، کنترل و سازمان است. شهروندان بایستی سازمان یابند و کنترل کنند».
به نظر تئودوراکیس، در اروپا کنترل فقط نباید در سطح ملی باشد. در سطح فراملی نیز بایستی امکان سازمان و کنترل پدید آید. تئودوراکیس می‌گوید: «به اروپای حکومت‌گران نیاز نداریم؛ اروپای شهروندان را می‌خواهیم، اروپای پارلمان‌ها را.»
مقاومت یعنی چه؟
مصاحبه‌گر می‌پرسد که تئودراکیس از واژه‌ی "مقاومت" چه برداشتی دارد. او پاسخ می‌دهد: «بگذارید با خاطره‌ای از گذشته جواب بگویم. در ژوئیه‌ی ۱۹۴۷ ما را به این اتهام که در جنگ داخلی به عنوان کمونیست جهتی خلاف میلشان داشتیم، گرفتند و به تبعید فرستادند، به جزیره‌ی ایکاریا. تقریبا دویست نفر بودیم. اکثراً دهقان بودند، چند نفری هم درس‌خوانده یا مثل من هنرمند بودند. پنجاه درصد تبعیدیان بیسواد بودند. ما در ایکاریا اجازه نداشتیم کار کنیم؛ در اردوگاهی محبوس بودیم که دور آن حصار کشیده بودند. بدین جهت تصمیم گرفتیم به بچه‌های دهقانان، ماهیگیران و کارگران خواندن و نوشتن یاد دهیم. سرعت یادگیری آنان بیشتر از آنی بود که ما قشر ممتاز می‌پنداشتیم. بدین جهت شروع کردیم به آنها زبان خارجی یاد دهیم، انگلیسی، فرانسه، ایتالیایی، هر چه بلد بودیم. به نظر من، این مهمترین نقش ما در مبارزه برای حق و آزادی بود. مقاومت، آن کار بود. آموزش و فرهنگ مهمترین بخش مقاومت بود.
در دفاع از فرهنگ
تئودوراکیس در ادامه‌ی مصاحبه، مدام بر روی فرهنگ تکیه می‌کند و این که برای زندگی‌ای که معنایی داشته باشد، بایستی از هنر سرشار شد. او می‌گوید، کسی که سر کار می‌رود و به خانه باز می‌گردد و جلوی تلویزیون می‌نشیند، تهی می‌شود. «موسیقی باخ کسی را تهی نمی‌کند، برعکس، سرشار می‌سازد.»
نصیحت او به جوانان شورشگر چیست؟
می‌گوید: «من دیگر نمی‌توانم به آنان کمکی کنم. ما در اروپا آزادی مطبوعات، آزادی بیان و آزادی سفر داریم. هیتلر، موسولینی و فرانکو را پشت سر گذاشته‌ایم. با این امکاناتی که داریم بایستی از رقص دور گوساله‌ی طلایی دست برداریم. ثروت ما، برخلاف آنچه برلوسکونی می‌خواهد به ما نشان دهد، در یک حساب بانکی نهفته نیست. ثروت ما فرهنگ و فرهیختگی است. درست است و لازم است که مدام آن را طلب کنیم. نبایستی خشونت بورزیم. اما بایستی متحد شویم، از جلوی تلویزیون بلند شویم و از خانه‌ها بیرون بیاییم. جوانانی که به آن صورت انبوه پا در خیابان نهادند، این موضوع را درک کرده‌اند. من به مسن‌تر ها می‌گویم: می‌خواهید ماشین بخرید، قایق بخرید، تلویزیون بخرید؟ به خاطر اینها می‌روید بانک و زیر بار قرض می‌روید؟ کار دیگری کنید: هندل، ویوالدی و باخ را برگزینید - اینها مجانی‌اند!»
نویسنده: رضا نیکجو
تحریریه: کیواندخت قهاری

پیوست ٣: همهء گفتگو در روزنامهء فرانکفورتر آلگماینه

Sunday 9 August 2009

جان‌پناه



*****
از دوستانی که نتوانستند فیلم را ببینند پوزش می‌خواهم. لینک مستقیم اینجا ست.

Wednesday 5 August 2009


کاش «یو مینجون» برای شرایط کنونی ایران دو تابلو به تابلوهای خود اضافه می‌کرد.

اول: دادگاهی با ردیفی از متهمان و دوم: یک مجلس با فردی در حال خواندن قسم‌نامه!

Tuesday 4 August 2009

آیا خروجی‌ها همیشه غیر قابل یافتن‌اند؟

حدود یکی دوسال پیش بود که آثار یکی از هنرمندان چینی به نام «یو مینجون» صفحات روزنامه‌ها و مجلات بسیاری را اشغال کرده بود. نام این هنرمند از آن رو سر زبان‌ها افتاده بود که یکی از نقاشی‌هایش به نام «اعدام»، در اکتبر ٢٠٠٧در حراجی ساتبی لندن با قیمتی حدود ٢٫۹ میلیون پوند به‌ فروش رفته بود و همین امر او را به گران‌ترین نقاش معاصر چینی بدل کرد.
این روزها خیلی یاد این هنرمند و آثارش می‌افتم.
- - تکنیک نقاشی های «یو» در اولین نگاه به پوسترهای تبلیغاتی می‌ماند. نقاشی‌هایش سطوحی صاف و هموار دارند. خطوط بیرونی‌شان تیز است و رنگهای تندشان، پاپ آرت را به خاطرمان می‌آورد. سیمای شخصیت‌هایش، بر خلاف چهرهء هم‌وطنان زردپوستش، رنگ صورتی تندی دارند. لبهایی قرمز و دهانی که بیش از اندازه بزرگ است و به پهنای صورتشان باز شده است. داخل دهان آنها کاملاً سیاه می‌نماید و دندان‌های بی‌شمار و ردیف و یک اندازه‌شان خودنمایی می‌کنند. چشمهایی تا حد امکان بسته دارند و از شدت خنده، چین‌های عمیقی در اطراف صورتشان ایجاد شده است. صورت هایی کپی شده از چهرهء خود یو که البته فرقی نمی‌کند در حال شلیک به سوی آنها باشند، یا در حال رژه رفتن در دسته‌ای نظامی، یا بر کشتی نوح نشسته و یا آنها را با طناب بسته باشند، در هر حال از خنده ریسه رفته‌اند. اما به راستی آنها به چه چیزی می‌خندند؟ این صورت‌های به شدت خندان، در عین حال به تصاویری بی‌نهایت ساکت می‌نمایند، به گونه ای که انگار در این تناقض چیزی هست که خود را در سکوت فریاد می‌زند. شباهت صورت‌ها و حتی یک دستی لباس‌هایشان تا آن حد است که گاه بیننده حیران می‌شود آیا این همه آدم یک نفرند که تکثیر شده‌اند و یا آدم‌های گوناگونند که همگی ماسکی هم‌شکل و البته بزرگتر از اندامشان بر چهره زده‌اند. خودش می‌گوید: «ما در دنیایی از خدایان دروغین زندگی می‌کنیم. آنها در هر جایی هستند. لای فنگ، لیو هولان، مایکل جکسون، مونرو، استالین، پیکاسو. من به این نتیجه رسیده‌ام که آنها همگی به عنوان خدایان، یک نفرند که تصویرشان را در هر جایی پخش می‌کنند. همهء آن چه من از آنها قرض گرفتم، تولید دوبارهء خودم بود به‌عنوان یک قهرمان، یکی پس از دیگری. آن خدایان این روزها به آیکونی بدل شده‌اند. شما هم اگر یک آیکون شوید می‌توانید وارد خون آدمها بشوید. من خودم را داخل یک آیکون کردم و از درون آن برای ساختن جامعه‌ای بامزه‌تر، به لودگی پرداختم. هنوز هم این ادعا که انقلاب و کشتار می‌تواند جامعه‌ای را بسازد برایم مسخره است. بعد از این همه مدت بشریت هنوز نتوانسته برای این موضوع راهی پیدا کند. فکر می‌کردم که این مسئله به اندازهء کافی بزرگ هست، برای همین کاری کردم تا به جای آن که فقط به آن بخندند آنها را به فکر کردن وادارم.»
- «یو مینجون» خالق همان گروه مجسمه‌های هم شکلی است که در ١٩٩٩برای بی ینال ونیز ساخته بودشان. مجسمه‌هایی درست مثل مجسمه‌های سفالی رزمجویان امپراطوری کین (قبل از میلاد ٢٠٦-٢٢١): «صدها فیگور که همه دقیقاً همان طور فقط با تفاوت‌هایی جزئی در شباهت‌هایشان، ظاهر می‌شدند و خلق یک «ارتش» معاصر از فیگورهایم که آنجا در برابر مردم می‌ایستادند. بیننده‌ها چه احساسی پیدا می‌کردند؟ با بلند پروازی خلق هزار فیگور راشروع کردم، خیل عظیمی از رزمجویان، اما در دسته‌های ٢٥ تایی، همه در حالتی مشابه. به این نتیجه رسیدم که این حجم عظیمی است. هر کدامشان کمی از من بزرگ‌تر بودند، برای همین هم فضای کاملاً زیادی را می‌گرفتند. نگرانی‌ام شروع شد که با این هزار تا چکار کنم. کجا و چطور می توانستم آنها را بفروشم؟ چطور می‌توانستم از آنها مراقبت کنم؟ در پایان آنها را به ٢٥٠ تا رساندم، یعنی ده گروه، که بعضی از آنها پرچمی را حمل کرده‌اند و دیگران روی یک پا ایستاده‌اند».
- «یو» مجموعه‌ای هم دارد به نام ماز یا هزار خم و در آن اثری هست با عنوان «در جستجوی تروریسم». او می‌گوید که این مجموعه را از هزار خم‌های کودکان در دنیای واقعی الهام گرفته است. «در دنیای واقعی هم هر کسی در حال جستجوست. فرقی نمی‌کند در چه حرفه‌ای، فیزیک، شیمی، سیاست، حقوق....به نظر من هر کسی در یک هزار خم قرار دارد. مثلاً شما اتاقی را پیدا می‌کنید و فکر می‌کنید که پاسخ را یافته‌اید، اما آن لحظه‌ای که اتاق را ترک می‌کنید و وارد هزار خم دیگری می‌شوید، فراموشش می‌کنید. خروجی‌ها همیشه غیر قابل یافتن‌اند. گیج کننده است».
«این برای من مثل یک بازی است. آمریکا برای جستجوی بن لادن به افغانستان رفت. جنگ پس از جنگ و آنها چیزی نیافتند. چیزی که در ظاهر جستجوست اما در ریشهء عمیق تر آن برخورد مذاهب است. هیچ کس هم نمی‌داند چطور آن رامهار کند. درست شبیه یک هزار خم. شما دو تا تروریست را در یک اتاق دستگیر می‌کنید و سپس تروریست‌های بیشتری در اتاق‌های دیگری یافت می‌شوند. به نظر می‌رسد پاسخی وجود ندارد. برای جستجو از این رو موضوع تروریسم را انتخاب کردم، چون در حال حاضر همهء دنیا دارد دنبال تروریسم می‌گردد».




بن مایه:

News Magazine, Milionen-Kunst aus China, Renate Kromp, Nr. 42-
-Artnet Magazine, Guy Smiley, Ben Davis
Queen meuseum, an interview with Yue Minjun by Karen Smith-
-International Herald Tribune, Yue Minjun: In a chinese artist's grin, an enigma by Richard Bernstein

Tuesday 28 July 2009

Sorry I’m Late

Sorry I'm Late from Tomas Mankovsky on Vimeo.

Monday 27 July 2009

رعد و برق


١٧ هنرمند معاصر ایرانی در سالزبورگ، اتریش


پیوست ١: دویچه بانک

Sunday 26 July 2009

شنبه ٢٥ جولای ٢٠٠٩، هلدن پلاتس، وین، اتریش




*******

پیوست ١: برای آن که بی شرح وتوضیح از این پست نگذشته باشم، گفتم دربارهء میدان هلدن‌پلاتس وین یا به برگردان آلمانی‌اش «میدان قهرمان» چند کلامی بنویسم.
مجسمهء معروف «دوک بزرگ کارل» نشسته بر اسبی که بر دو پا ایستاده، ساختهء هنرمند اتریشی-آلمانی آنتون دومینیک فرن‌کورن، را یکی از معجزات مجسمه‌سازی می‌دانند. اتفاقی که نتوانست برای مجسمهء دیگر این استاد هنرمند بیافتاد. که حتی با تلاش شاگرد وی، اسب «شاهزاده اویگن» در سمت دیگر میدان هلدن‌پلاتس، برای همیشه بر دو پا و دمش ایستاد. هلدن‌پلاتس مکانی است بین دو موزهء به نام ِ وین یعنی موزهء تاریخ هنر و موزهء تاریخ طبیعی که درحدود سال ١٨٢٤ میلادی در زمان پادشاه یوزف اول بنا شد. و در طول تاریخ شاهد حوادث بسیاری بوده‌است. میدانی که آدولف هیتلر نیز در سال ١٩٣٨ سخنرانی معروفش را در آنجا ایراد کرد و از همین رو توماس برنهارد نیر نمایشنامهء «هلدن پلاتس» ش را بر اساس آن نوشت.
پیوست٢: حالا قصهء قهرمانی دوک بزرگ را گفتم، اما یادم نره که این قصه رو هم برایتان بگم....قهرمانی کسانی که برای برجا ماندنشان به دو پای فیزیکی نیاز ندارند....خودتان ببینید. مکان: فضای بین «موما» یا چهار موزهء به نام اتریش.

Wednesday 22 July 2009

در تواریخ مغول آمده است که هلاکوخان چون بغداد را تسخیر کرد، جمعی
را که از شمشیر بازمانده بودند، بفرمود تا حاضر کردند. حال هر قومی باز پرسید. چون بر
احوال مجموع واقف گشت، گفت که باید صاحبان حرفه را حفظ کرد. ایشان را رخصت داد تا بر
سر کارخود رفتند. تجار را مایه فرمود دادند، تا از بهر او بازرگانی کنند. جهودان را
فرمود که قومی مظلومند، به جزیه از ایشان قانع شد. مخنثان را به حرم های خود
فرستاد. قضات و مشایخ و صوفیان و حاجیان و واعظان و معرفان و گدایان و قلندران و
کشتی گیران و شاعران و قصه خوانان را جدا کرد و فرمود : اینان در آفرینش زیادی
هستند و نعمت خدای را حرام می کنند ! حکم فرمود تا همه را در شط غرق کردند و روی
زمین را از وجود ایشان پاک کرد.
لاجرم نزدیک نود سال پادشاهی در خاندان او باقی ماند و هر روز دولت ایشان در افزایش
بود.
ابوسعید بیچاره را چون دغدغه عدالت در خاطر افتاد و خود را به شعار عدل موسوم
گردانید، در اندک مدتی دولتش سپری شد و خاندان هلاکوخان و کوشش های او در سر نیت
ابوسعید رفت:
چو خیره شود مرد را روزگار / همه آن کند کش نیاید بکار

اخلاق الاشراف

Tuesday 23 June 2009

ستاره‌داران

گفتی
که نگاهمان هماره به انتهای جهان دوخته است،
در حسرت آن که شاید کسی برایمان
خبری از ستاره‌های دوردست بیاورد!
اما همه‌مان «هوانوردیم» بوبن،
و از دل برای خود ستاره ساخته‌ایم!
نمی‌دانی که در کمانهء پرواز،
آن که برنده است،
همان است که در جهش
بیش از همگان
سر فرود آورده است؟
همهء چاه‌ها خشک است، درست،
و عکس ستارهء تو زیبندهء هیچ سطلی نیست!
اما فراموش نکن که می‌گفتی:
«همین کفایت می‌کند
تا به رغم بی‌کرانگی نکبت،
امید بی‌گزند بماند

Friday 17 April 2009

داستان کوچ و این جنگل بدون ریشه

کم پیش نیامده که گاه و بی‌گاه، اینجا و آنجا شنیده‌ایم و یا خوانده‌ایم که هنرمند و یا نویسنده‌ای ایرانی اثری خلق کرده که توانسته نگاه منتقدین غیر ایرانی را به خود جلب کند. موفقیتی که در نگاه من دست کمی از به فضا رفتن انوشه انصاری نداشته است. اما کاش روزی فرصتی دست می‌داد تا آثار این هنرمندان و نویسندگان مهاجر یک جا در جایی یا کتابی، جمع و یا ثبت می‌شد تا نه فقط با نگاه به آن، عِرق ِ ملی در رگهایمان به جوش بیاید، که حتی بتوانیم از ورای نگاه تیز آن هنرمندان و نویسندگان، خود را بهتر بشناسیم و جایگاه خود را در این دنیای بزرگ بهتر دریابیم. دانستنی که شاید بتواند کمی از تلخی تجربهء کوچ را برایمان کمتر کند و یا بر نگاه آنان که هنوز در نوبت کوچند و یا آنها که از وطن به کوچ و کوچ کننده‌ها نگاه می‌کنند اثری شایسته بگذارد.
شاید هر یک از شما اثری از این دست را به خاطر داشته باشید که اثر عمیقی بر شما گذاشته، اشکی بر گوشهء چشمتان نشانده....و با نگاه به آن یا خواندن آن سری از سر تأیید تکان داده باشید.
پرسپولیس ِ مرجان ساتراپی، جادهء نایلون ِ پارسوا باشی، اکسیل فمیلی مووی ِ آرش ریاحی، عکسهای شیرین نشاط، کاغذ دیواری های پرستو قروهر، ووووو....
چند روز پیش فیلم «سؤال» اثر الیکا هدایت را تماشا می‌کردم. اثری دوست داشتنی که خیلی از ما پس از دیدنش با آن هم‌ذات‌پنداری خواهیم کرد. و پرسش‌ها و علامت سؤال‌های این هنرمند و آدمهای درون فیلم را از آن ِ خودمان خواهیم دانست. این فیلم حدود دو سال پیش چند جایزهء بین المللی را از آن خود کرد. پیشنهاد می‌کنم هم این فیلم را ببینید و هم فیلم‌- انیمیشن‌های دیگری که او یا لینکشان را و یا خودشان را به طور مستقیم بر وبلاگش گذاشته است.

پیوست: عبارت «جنگل بدون ریشه» را از آواز سیاوش قمیشی با همین نام گرفته‌ام.

Tuesday 31 March 2009

زندگی دیگران

در دنیای هنر، فضایی را که هنرمند در آن کار می‌کند، جانشین ذهن هنرمند می‌دانند. همان‌ جایی که ما آن را به انگلیسی، استودیو یا به فرانسوی، آتلیه و یا به زبان فارسی خودمان کارگاه می‌نامیم. جایی که هنر و زندگی یک هنرمند همزمان در آن روی می‌دهد. این فضا آن قدر برای من همیشه جالب بوده که در پس هر فیلم وعکسی از یک هنرمند، پیش از چهرهء او، چشمانم خطوط فضای پس زمینه را دنبال می‌کند و به ذهن خیال پردازم این توان را می‌دهد تا صاحب آن را در حین کار پشت میزی یا در برابر تابلویی که بر سه پایه یا نیمکتی تکیه داده و یا حتی اگر بر زمین پهن شده مجسم کنم. هر لکهء رنگی که بر زمین ریخته و هر اسباب و وسیله‌ای که به هنرمند دلگرمی می‌دهد تا آن جا را بیشتر از آن خلوت خودش بداند. عکسی، آینه‌ای، مجسمه‌ای، کمد یا قفسه‌ای....و خلاصه جایی که او را از تمام روزمرگی‌ها و گرفتاری‌هایش دور می‌کند و به او توان آن را می‌دهد تا ساعت‌ها در همان فضا بماند. جایی که دیگران به طور معمول به آن دسترسی ندارند.
در خبرها آمده بود که هنرمندی به‌نام «جو فیگ»، در طول نه سال به کارگاه بیش از پنجاه هنرمند نیویورکی و حومهء آن سر زده، و با آنها دربارهء آن که چطور از آن فضا استفاده می‌کنند و یا چه تأثیری بر کارشان دارد صحبت کرده و نتیجهء آن را در قالب ماکت‌هایی واقعی اما کوچک (چه کل فضای کارگاه و چه تنها میز کار آنها را) در یک گالری در استان کانزاس سیتی، میسوری به نمایش گذاشته. در میان این ماکت ها جکسون پولاک و اندی وارهول را نیز می‌توان هنگام کار در استودیویشان دید. فیگ بر هر ماکتی، صدایی از هنرمند در حال صحبت یا در حال کار، کار گذاشته تا بیننده بهتر بتواند خودش را در آن محیط تصور کند. ماکت هایی که مجسمه‌های کوچکی از خود هنرمندان را هم شامل می‌شوند که یا غرق کارند یا غرق تفکر بر سر کارشان. او ١٥ سؤال از هر هنرمندی می‌پرسد. پرسش‌هایی شبیه: آیا نقشهء خاصی برای کارگاهشان داشته‌اند؟ یا آنجا به طور طبیعی شکل گرفته؟...او می‌گوید یکی از هنرمندان با نام رایان مک گنیس به زمین خاک گرفتهء کارگاهش اشاره می‌کند و می‌گوید اگر خوب نگاه کنی جای پای ارواح را روی زمین اینجا می‌توانی ببینی. یا آمی سیلمان می‌گوید من هرگز اینجا را تمیز نمی‌کنم، مطمئنم اگر این کار را می‌کردم کارهایم هم بهتر می‌شد. فیگ در کارگاه میشائل گلد برگ لکه‌های خونی را بر زمین می‌بیند که هنگام نقاشی روتکو بر چهار فصلش ایجاد شده. در کارگاه استیو مامفرد پلاکاردی پارچه‌ای را می‌بیند که از خیابان های بغداد با خودش به یادگار آورده و روی آن نوشته شده: «ای حسین هر قطرهء خون در رگهایم از آن توست». یا در کارگاه گریگوری آمنوف تبری بر دیوار به چشم می‌خورد که خود می گوید این را از زمان جوانی‌ام دارم. برای وقت‌هایی که یک نقاشی راه معمولش را طی نمی‌کند....

پیوست: از ٦ مارس تا ٢٥ آوریل کارهای جو فیگ در گالری بایرون کوهن در میسوری / کانزاس سیتی به نمایش در می‌آید و از ٢٠ می تا سوم جولای در گالری کارول و پسران در بوستون. و تا پاییز امسال کتاب او با نام «داخل کارگاه نقاشان» به چاپ می‌رسد.

Monday 23 March 2009

خوش آمد گویی به بهار

در میان نقاشان پرآوازهء پیشین، شاید در نقاشی‌های کسی به اندازهء آلما تادما شکوه بهار و ستایش از زیبایی‌های آن دیده نشده باشد، یا شاید من آن را به خاطر ندارم. نقاشی «بهار»ش یکی از ده‌ها اثر اوست که نام بهار را با خود به دنباله می‌کشد. با این پست، پس از یک زمستان طولانی به بهار خوش آمد می‌گویم و در این آغازین روزهای بهار ١٣٨٨، این نگارهء زیبا را پیشکش خوانندگان هنردوستی می‌کنم که همواره با شکیبایی نوشته‌هایم را دنبال کرده‌اند:
نگاره‌ای پر از رنگ و حرکت و فیگورهایی ظریف و زیبا در کمال شکوه. انگار که می‌شود به خوبی صدای موسیقی نوازندگان را از میان آن شنید. فیگورهایی در لباسهای روم باستان. و بناهایی سراسر پوشیده از سنگهای مرمرین. و دخترکانی که پیشاپیش گروه، با سبدهای گلشان شش زن جوان را همراهی می‌کنند و آمدن بهار را چون مراسم ازدواج باشکوهی جشن گرفته‌اند. و زنانی که از بالا نوازندگان را با دوشی از گل غرقه می‌کنند. این اثر آلما تادما نیز همچون آثار دیگرش تحت تأثیر هنر ویکتوریایی است. و می‌گویند لورا تادما، همسر دوم وی مدل همیشگی‌اش از جمله مدل این اثر بوده است، کسی که همیشه او را به خاطر مچ پای گوشتالویش سرزنش می‌کرده. «بهار» بازخوانی دیگری است از جشن باستانی فلورالیا*ی رومیان. جشنی که تا دورهء پایانی قرن نوزدهم از جشن‌های محبوب انگلیسی‌ها به شمار می‌رفته است. هنوز هم جشن روز می به یادگار مانده از آن دوران است که در انگلیس و بسیاری از کشورهای اروپایی با رنگ و بویی دیگر برپاداشته می‌شود. می‌گویند گردانندگان این جشن فاحشگانی بوده‌اند در آمیخته با خدایان ساتیر و ایتیفالیک. اگرچه زنان و همین‌طور مردان نقاشی آلما تادما، از جمله نی‌انبان نوازی که در میان زنان دیده می‌شود چهره‌ای پاک و بی‌گناه را به نمایش گذاشته‌اند و اثری از هرزگی الگوهای اصلی آن و یا مستی و باده‌نوشی در چهره‌هایشان دیده نمی‌شود. این اثر ترکیب هنرمندانه‌ای است از چندین و چند المان واقعی از زمان و مکانی واقعی. کتیبهء روی گچبری پس زمینه، تاق ترایان در بندونتوی ایتالیاست، نبرد بین لاپیتس‌ها و سنتاورها در گچبری سمت چپ، از معبد آپولو در باسائهء یونان است، و ....

*فلورالیا

پیوست: سر لارنس آلما تادما نقاشی هلندی بوده است که بیشتر دوران زندگی‌اش را در انگلستان به سر برده. او یک سال پیش از آن که ملکه ویکتوریا در ١٨٣٦ به هشتاد سالگی پا بگذارد به دنیا آمد. او را موفق‌ترین هنرمند سبک ویکتوریایی دانسته‌اند که دربیش از شصت سال از دوران هنری‌اش کوشید تا آثار ممتازی خلق کند پر از جزئیات باستان‌شناسانهء دقیق و مردمانی زیبا با ظاهری کلاسیک. ناگفته نماند که آثار آلما تادما سرچشمه‌ای برای خلق طراحی‌صحنه و لباس چندین و چند فیلم مشهور تاریخ سینما از جمله کلئوپاترا (١٩٣٤) نیز بوده‌اند. از رقیبان اصلی او می‌توان از لایتون نام برد که اینک در کنار او در سردابهء کلیسای سنت پاول همراه با دو هنرمند دیگر، ویلیام هولمن هانت و جان اورت میلائیس آرمیده است. آلما تادما پیروان بسیاری نیز داشته است که از بهترین آنها می‌توان از جان ویلیام واترهاوس، جان کالیه و الیهو ودر آمریکایی نام برد.

Friday 13 March 2009

بزرگترین معمای تاریخ هنر

اگر زمانی گذرت به موزهء لوور افتاد و هیجان ِدیدن یکی از شاهکارهای هنری دنیا، تو را با شتاب به سوی این مشهورترین اثر هنری جهان کشاند و علامت و فِلِش، یکی پس از دیگری تو را از تالاری به تالار دیگر برد، تا آنجا که وقتی خواستی از آخرین راهرویی که تو را به آن تالار جادویی رهنمون می شود گذر کنی، کم و بیش صدای تاپ تاپ قلبت را شنیدی و به محض آن که پا به سالن گذاشتی، جمعیتی را دیدی که [به مدد تکنولوژی امروزه، دیگر می‌توانند در موزه‌ها عکس (بی‌فلاش) بگیرند] تق و تق بر دگمه‌های دوربینشان می‌زنند و دیگری را پس می‌زنند تا شاید چند سانتی‌متری بیشتر بتوانند به آن طناب قرمزی که سه چهار متر دورتر از دیوار قرار گرفته نزدیک شوند، تا شاید از آن فاصلهء دور با چشمهای تیز شده، دریابند چه چیزی در این تابلوی کوچک پنجاه- شصت سانتی ِ خاکستری و تیره هست که آن را تا این اندازه بر سر زبانها انداخته، زیاد تعجب نکن! چرا که آنجا خواهی فهمید تو تنها نیستی که از خودت این را می پرسی. تنها تو نیستی که با وجود این همه عکس ِ با کیفیت از مونالیزا در اینترنت و کتابها ناخودآگاه هیجانت را برای ثبت این لحظه‌ای که شاید دوباره دیگر در زندگی‌ات تکرار نشود، با فشار انگشت بر دگمهء دوربینت فرو می‌خوانی. عکسی که حتی اگر تمام تلاش خودت را هم بکنی نتیجه‌ای بهتر از این نخواهد داشت:
.
اما این پند مرا فراموش نکن و آن این که تلاش کن تا حتماً پیش از رفتن به آنجا برای آن که این ناامیدی وجود تو را هم فرانگیرد، چندی دربارهء این شاهکار لئوناردو داوینچی (که برخی تازه آنجا در جلوی تابلو از هم می پرسند این تابلو اثر کیست؟!) بخوانی.
وب سایت موزهء لوور این امکان را برای دوست‌داران این اثر قرار داده تا با کیفیت بهتر و آرامش بیشتری به آن نزدیک شوند، آن را تماشا کنند و در حال تماشا چندی نیز دربارهء آن که مونالیزا که بوده، چه داستانی بر این نقاشی رفته و آسیب‌ها و مرمت‌هایی که بر آن رفته بدانند. فقط کافی است که روی لینک قرمز رنگ آن کلیک کنی.

Thursday 26 February 2009

راز بقای هنرمند

دوست دارم بدانم چند نفر از شما هنرمندان تا به حال برای برقراری ارتباط با گالری‌های داخلی و خارجی، ایمیل و یا نامه‌هایی را از سر اتفاق برای این یا آن گالری و یا آژانس هنری و خریداران هنر فرستاده‌اید و از آنها خواسته‌اید تا به کارتان و یا وب‌سایتتان نگاهی بیاندازند و نظرشان را بگویند؟ و از آنها خواسته‌اید که اگر می شود کارتان را به نمایش بگذارند. درست مثل آن که پیغامی را در یک بطری بگذارید و در اقیانوسی بیکران رها کنید، با این امید که شاید کسی، در جایی، در نهایت پاسخی دهد...پری مهربانی.... اسب سوار سفید پوشی....، خلاصه کسی که بیاید و شما را نجات دهد و به سوی شهرت و ثروت و دسته‌های اسکناس پرتاب کند. به چند از نفر شما در مدارس هنری آموخته‌اند که کارتان در چه حد و کیفیتی باید باشد تا بتوانید آن را بفروشید. و یا به شما یاد داده‌اند که پس از تحصیل می‌توانید به عنوان یک هنرمند، زندگی‌ای را بچرخانید. همان طور که یک دکتر و یا یک وکیل می‌تواند. در صد تقریبی ِ یک دورهء تحصیلی هنری در خارج از کشور، دست کم چیزی حدود صد هزار دلار خرج بر می‌دارد. و البته اگر هنرجویان می‌دانستند گذران زندگی از راه هنر و فروش کارهایشان تا چه اندازه دشوار خواهد بود، مدارس هنری درآمد کمتری از آن چه اکنون کسب می‌کنند، کسب می‌کردند. شاید برای همین هم هست که از راز بقای هنرمند بودن چیزی نمی‌گویند و تا این اندازه پول درآوردن از راه هنر را حقیر می‌شمارند و فارق التحصیلانشان را برای مبارزه در یادگیری راز و رمزهای بقا، در بیرون از چارچوب آکادمی دلسرد می‌کنند.

Tuesday 17 February 2009

هنرمند بودن

بیشتر هنرمندان واقعیت را با دریچه‌ای متفاوت از مردم عادی نگاه می‌کنند. به گونه‌ای که انگار هنگام راه رفتن، زمین زیر پایشان را لمس نمی‌کنند. این می‌شود که اغلب وقتی که سر در ابرها دارند، هنگام مواجهه با واقعیت محکم بر زمین می خورند. البته استثناهایی هم هست، اما معمولاً هنرمندان با واقعیت راحت کنار نمی آیند.
نویسندهء خوش ذوقی فهرستی از نکاتی را که یک هنرمند باید بداند، تهیه کرده و حالا این فهرست همراه با خبرنامه‌ای به دست من رسیده. گفتم شاید تو هم دوست داشته باشی آن را بخوانی.
اگر قرار هست که تازه به دنیای هنر پا بگذاری و از همان اول راه سرگردان نمانی، و یا اگر پا گذاشته‌ای و دوست داری در راهت پیشرفت بیشتری داشته باشی، پندهایش را جدی بگیر، هرچند اگر برخی از نکاتش همچون پاشیدن آب سردی بر سر و صورت باشد. شاید تو هم مواردی به نظرت برسد که می‌شود به این فهرست افزود:
- یادبگیر که با کم بسازی و صرفه‌جویی و پس انداز را خوب یاد بگیری، چرا که احتمالاً در اوایل راه تا چند سال درآمد زیادی نخواهی داشت.
- دست کم چند دوست هنرمند داشته باش تاهمیشه در میان دوستان و آشنایان تنها شخص خلاق و نادرهء زمان شمرده نشوی.
- یک روانشناس و یا یک شانهء امن برای گریه‌کردن پیدا کن چرا که برای خلق هنری بارها به آنها نیاز پیدا خواهی کرد.
- الهام در مکانی سراغت می‌آید که داری در آن کار می‌کنی. اگر بنشینی و منتظر الهام (شهود و اشراق!) بمانی، شاید تعداد کارهای تمام شده‌ات تا زمان پیری به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
- هرگز به اظهارنظرهای خانواده و دوستان گوش نکن، به ویژه اگر هنرمند یا گالری‌دار نباشند.
- خودت خودت را نقد نکن و کارَت را به باد سرزنش نگیر.
- منتظر نباش تا کشفت کنند.
- اشکالی ندارد اگر ایدهء دیگران را بدزدی، اما فقط تا جایی که نخواهی مثل طوطی از آنها تقلید کنی.
- چون کارَت شبیه کار جکسون پولاک شد، به این معنی نیست که در یک رده قرار دارید.
- دربارهء تجارت، بازاریابی، مالیات، رسانه‌ها دانشی کسب کن و وب سایتی برای خودت راه بیانداز.
- با مواد خوب و با کیفیت کار کن و منتظر نباش دیگران برای هنر ارزان قیمتی که چند سالی بیشتر دوام نمی‌آورد، پولی بپردازند.
- فرقی نمی کند چقدر فکر کنی کارَت اوریجینال است، این کار قبلاً انجام شده.
- هنرمند بودن یک امتیاز است. برای خودت احساس تأسف نکن، برای آنهایی متأسف باش که در شغلی کار می‌کنند که از آن متنفرند.

پیوست: تصویر بالا اثر لورا برلتون است ، با نام «رؤیاساز».

Wednesday 11 February 2009

دردِ بیشتر، هنرِ بدتر

به خاطر دارم در دوران مدرسه، هم‌شاگردی‌ای داشتم که می‌گفت شبهای امتحان، اتاق گرم و نرمش را رها می‌کند و با شکم گرسنه به زیرزمین سرد و تاریک ِخانه می‌رود و تنها با نور چراغ مطالعه درس می‌خواند - این دوست، اینک یکی از پزشکان کشورمان است. شاید هم برای همین خاطر بود که همیشه باور داشتم خودم نیز در سخت‌ترین شرایط بهترین نتیجه‌های زندگی‌ام را به دست آورده‌ام. تا این که چندی پیش به نقل از هنرمندی فرانسوی خواندم که بهترین هنرها زمانی خلق می‌شوند که هنرمندان آن، در بدترین شرایط زندگی به سر می‌برند. او خودش را مثال زده بود که بهترین کارهایش را زمانی الهام گرفته که ارتباط عاشقانه‌ای را از دست داده است. تا این که امروز در یکی از نوشته‌های گاردین می‌خواندم که ون‌گوگ و مودیگلیانی و ...بسیاری دیگر نیز همیشه برای آفریدن آثارشان با فقر دست و پنجه نرم می‌کرده‌اند، اما هنرمندانی چون دالی و وارهول چطور؟ آنها که آن‌قدر ثروت داشتند که می توانستند برای خلق کارهایشان یک گردان ارتش را هم به خدمت درآورند. نویسندهء این نوشته (جاناتان جونز) می‌پرسد: آیا ثروتمند بودن شما را به هنرمندی بد تبدیل می کند؟ او دالی را نمونهء هنرمندی ثروتمند می آورد که آخرین کارهایش واقعاً بدند. و یا هنرمندان معاصری چون دامین هیرست (که من در هنرمند بودن چنین هنرمندی بدگمانم!) با داشتن صد میلیون پوند ثروت، در سن چهل سالگی، به تکرار آثارش افتاده است. اما پیکاسو و روبنس چطور؟ آنها که آن قدر توانایی داشته اند که حتی می توانستند همهء منظره ای را که نقاشی می‌کرده‌اند، یک جا بخرند.
شما چه فکر می‌کنید؟
پیوست: تصویر بالا- اثری از اندی وارهول، «دسته اسکناس»، ١٩٦٢

Thursday 29 January 2009

و این است هنرمدرن



هرچند این مدت فرصت اندکی داشتم تا به دنیای مجازی سری بزنم، اما آن قدر زمان دست می‌داد تا بتوانم پیام‌هایتان را بخوانم. همین جا باید از همهء دوستانی که آمده‌اند و چند سطری در اینجا به یادگار نوشته‌اند سپاسگزاری کنم. چه آن‌هایی که در تکمیل حرف‌هایم از چیستی هنر و هنرمند نوشته‌اند و چه آن هایی که خبر از راه اندازی وبلاگ های جدیدی داده‌اند و چه آنهایی که سراغم را گرفته‌اند و همچنین آن دوستی که از من خواسته تا با پست مدرن مهربان‌تر باشم.
امبدوارم غیبت طولانی من با این فیلم کوتاه مستند دربارهء «فرانسیس بیکن» و «جورج و گیلبرت» موجه شود. این فیلم بخشی از سری فیلم های مستند ماتیو کالینز، منتقد هنری اهل انگلستان است. فیلمی با نام: "هنر مدرن این است". اگر فرصتی دست داد، دیگر سری فیلم‌های کالینز را در یوتوب از دست ندهید.
پنج دقیقهء اول فیلم را به دایناسور گرامی تقدیم می‌کنم که چند ماه پیش از من خواسته بود تا دربارهء فرانسیس بیکن هم چیزی بنویسم. به همهء علاقمندان ِ آثار بیکن سفارش می‌کنم مستند‌های دیگری نیز که دربارهء این هنرمند ساخته شده و شمار زیادی از آنها را در یوتوب و دیگر سایت‌های هنری می‌شود پیدا کرد، از دست ندهند. این فیلم‌ها برای شناخت او و آن چه می‌اندیشیده از هر نوشته‌ای ارزشمندترند.

- مستندی ٦ قسمتی دربارهء فرانسیس بیکن