Monday 28 April 2008

دانائه

گفتار پنجم
حالت خوابیدنش تمام صفحهء مربعی شکل را فرا گرفته است. پارچهء حریر و نازک قهوه ای رنگی، که دایره هایی طلایی آن را آراسته اند طرف چپش را پوشانده و درهمان طرف برجستگی رانش دیده می شود. تصویر کاملاً در پرسپکتیو قرار دارد. در پشت دانائه هالهء سفید رنگی هست که به بالش یا پشتی می ماند. سفیدی اش یک دست است و بسیار تخت به نظر می آید.
او با پاهایی فرو رفته در شکم، سری که به زانو نزدیک شده و حالتی که او را بی پناه و آسیب دیده نشان می دهد، ترکیب رنگ پوست دانائه و موهای قرمزش، برایمان یادآور درون یک تخم مرغ است.
باران پولک های طلایی، موهای موج دارش، تکهء آبی رنگ پشت سر و حرکت رو به پایینش اعماق آب را به خاطرمان می آورد. همچون جنینی که در زهدان مادر شناور است. شیب دار بودن مکانی که دانائه در آن قرار گرفته است، به کانال تولدی می ماند.
دست راست دانائه حرکتی یخ زده و ترسان دارد. دهان نیمه باز و قرمز رنگ او با قرمزی سینه اش در یک راستا قرار دارند. از طرفی انگار دانائه به خواب عمیقی فرو رفته، و گویی طلا باران شدنش را در نمی یابد. این باران طلایی، افسانهء مشهور برادران گریم* را نیز به یادمان می آورد.
گویی تمام آنچه با خود دارد، چنگ انداختن دست راستش، موهایی که دور و برش ریخته اند، پارچهء حریر، باران طلا....این آرامش، چون سکوتی پیش از اتفاق یک رویداد بزرگ می ماند. آرامشی پیش از طوفان.
سمت چپ تصویر پولک هایی طلایی وجود دارند که در جهت ران های دانائه سرازیر می شوند. شاید هم دانائه در طول بارش این دوش طلایی، دارد نقطهء اوجی را تجربه می کند. شاید برای همین هم این تصویر را یکی از اروتیک ترین آثار کلیمت می دانند.
نمی دانیم آیا مودیگلیانی نیز زمان این نقاشی اش، اثر زیبای دانائه را دیده بوده است یا نه، اما طرز قرار گرفتن ران و سینهء نیمه پوشان ِ زن در هر دو اثر شباهت بسیاری با هم دارند.

*دخترک فقیر: روزی روزگاری دخترک فقیر و بیچاره ای بود که پدر و مادرش از دنیا رفته بودند. نه پناهی داشت تا در آن زندگی کند و نه جایی که بر آن بخوابد. تنها لباسش، کلاهی بود و لباس نازکی که او را از سرما نجات نمی داد و تکه نانی در دست. روزی در کشتزاری، می رفت که به مرد گرسنه ای رسید. تکه نانش را به او داد. کمی که جلو تر رفت، کودکی را دید که از او کلاهش را می خواست تا سر یخ زده اش را از سرما بپوشاند. کلاهش را نیز به او داد. شب هنگام به جنگلی رسید. آنجا نیز کودکی را دید که لباسی به تن ندارد و از سرما به خود می لرزد. با خود فکر کرد که اینجا تاریک است و کسی مرا نمی بیند. لباسش را بیرون آورد و با آن بدن سرما زدهء کودک را پوشاند. چیزی نگذشت که آسمان پر از ستاره هایی درخشان شد. لباس نرمی بر تن دختر آمد و ناگهان از آسمان، بارانی از طلا فرو ریختن گرفت.
پیوست: دانائه، ١٩٠٧، کلکسیون خصوصی گراتس
٧٧ x ٨٣


0 comments: