Tuesday 28 August 2007

دفتر خاطرات مصور یک عکاس

آنی لایبوویتز با تاج الماس پادشاه هری وینستون و اسکارلت جانسون (در پس زمینهءعکس) در نقش سیندرلا

ورق زدن کتاب آنی لایبوویتز وادارم کرد که هم دیدن چند عکس این کتاب را با شما شریک شوم و هم بهانه ای است تا چند عکس خارج از کتاب این عکاس آمریکایی را در اینجا با هم ببینیم. کتاب نام برده مجموعه عکسهایی از زندگی خصوصی سالهای ٢٠٠۵ -۱۹۹٠ اوست که در آنها شخصیت های معروفی خارج از ژستهای کلیشه ای عکاسی دیده می شوند. برخی از عکسهای آنی در کتاب زنان، کار مشترک آنی لایبوویتز و سوزان سونتاگ، و یا در مجله های وگ، ونیتی فیر و رولینگ استون (اولین مجله ای که آنی عکس هایش را در آن به چاپ رساند) به چاپ رسیده اند.
یکی ازعکسهای این کتاب، عکسی خاص از سوزان سونتاگ است که در خانه ای ساحلی در نیویورک گرفته شده است (١۹٨٨). سوزان سونتاگ پانزده سال، تا زمان مرگ سونتاگ، دوست و یار غار آنی بود. آنها آپارتمان مشترکی در پاریس و نیویورک داشتند و با هم سفرهای بسیاری را دور دنیا تجربه کردند. اگرچه به گفتهء آنی کلمهء زوج یا پارتنر کلمهء مناسبی برای دوستی آنها به حساب نمی آید. آنها دوستان نزدیکی بوده اند که در هر حالی به یاری هم می شتافته اند و دیگری را تنها نمی گذاشته اند. برای همین هم هست که شمار زیادی از عکسهای کتاب شامل عکسهایی از سوزان سونتاگ است. آنی می گوید مرگ سوزان قدرت گردآوری و چاپ این عکسها را به او داده است.
یکی دیگر از آنها عکسی است از کارن فاینلی، هنرمند پرفورمنس که در پست قبلی درباره اش نوشته ام. عکسی در خانهء کارن فاینلی در سال ۱۹۹٢.
و یا عکسی از جانی کش و همسرش جون کارتر کش، و یا نلسون ماندلا، جرج دبلیو بوش و اعضای کابینه اش، دمی مور در زمان حاملگی اش، جک نیکلسون و و و






ناتالیا ودیاوونا در نقش آلیس در سرزمین عجایب برای مجلهء وگ


2 comments:








Anonymous

said...

براي «نارنج»ي‌هاي نارنجي‌ات
شب مثل ماهي بود
مثل ماه بود در آب
شب مثل رويا بود
مثل تشنگي در خواب
...
شب مثل مادر بود
با موي پريشان
دست‌هايي
رو به بالاها
...
شب انتقام هر چه روز و روشني را
مي گرفت از ما
...
شب يک دريچه ، يک افق
يک آسمانِ تار
شب پشت بام خانه را مي‌ديد
اما از پس ديوار
...
شب مثل دريا بود
طوفان‌زاي و بي پروا
شب مثل چشم‌ام بود
در تاريکي و پيدا
...
شب يک سکوت و وحشت و حسرت
شب هم شبيه غصه‌هاي
يک دلِ تنها
...
شب مثل باران بود
که مي‌ريخت بر جان‌ام
سنگيني‌اش افتاده بود
بر سايه‌ي فردا
...
شب يک طلوع بي نهايت بود
در لايه‌هاي روشناي ماه

گفتم: به شب ، من عاشق‌ام
اما... خنديد و گفت :
اين قصه تکراري‌ست!





Anonymous

said...

سلام دوست عزیز ... وبلاگ متفاوتی داری ...لذت بردم .... پیوست کردم