می رویم به بیست هزار سال پیش. زمانی که آدمها در دورهای سخت و یخی برای زنده ماندن دست و پنجه نرم میکردند. در آن زمان که آدم گرسنهای خودش را برای شکار ماموتهای پشمالو آماده میکرده است. شکار چهار پای غول پیکری که سلانه سلانه، با وزن دهها تنی اش این سو و آن سو میرفته و تنها سلاح آدمی برای بر زمین زدن او تنها چوب بلند نوک تیزی بوده و این نقاشی. در خلسه و تاریکی، با خطی دقیق روی دیوار و ضربهای از رنگ قرمز بر آن، آن هم نه یک بار و دو بار که بیست و هفت بار! تا دلش قرص شود که هنوز میتواند روزی دیگر را نیز زنده بماند. و اثری خلق می کند که صدها بار زیباتر از تلاش هر هنرمند آوانگارد امروزی است. او هنرمندی راستین است. هنرمندی محروم از هر صندلی راحت یا ابزار پیشرفته و پر آب و رنگ.
از زمانی که نیاکانش عادت کردند تا به خط ها و شکل های اطرافشان «نگاه» کنند و در ذهن به آنها معنا ببخشند و برای نخستین بار، در تاریکی و دور از چشم ستایشگران بر دیوار و سنگ ها نقش زنندشان چیزی حدود پانزده هزار سال می گذرد.
اما این که چه شد که ناگهان دست به بازآفرینی دیده هایشان زدند، بی آن که پیش فرض یا الگویی برای خلق آنها داشته باشند....چیزی نمی دانیم.
اما این که چه شد که ناگهان دست به بازآفرینی دیده هایشان زدند، بی آن که پیش فرض یا الگویی برای خلق آنها داشته باشند....چیزی نمی دانیم.
0 comments:
Post a Comment