Thursday 20 March 2008

معجزات این پنجره

سال ١٣٨٦ را با وجود تمام پستی ها و بلندی هایش دوست داشتم چرا که علی رغم همهء سختی ها، توانستم از این پنجرهء کوچک جادویی، حرفهایم را برای مخاطب های هم دلم بازگویم. مثل تمام وبلاگستانی ها، این پنجره برای من هم شمار زیادی از دوستان با ارزشی را به ارمغان آورد که هرگز در دنیای واقعی قادر به یافتنشان نبودم. دوستانی که همیشه با حرف های پر مغز، دوست داشتنی و پر از مهرشان این باور را در من نیرو بخشیدند که «کلمه» همچنان می تواند جادو کند و قوت قلب و حرفهای مهربان همانان بود که انگیزه می شد برای تداوم ِ نوشتن در صفحهء زن نارنجی. همچنان دوست دارم دیده ها، خوانده ها و دانسته هایم را با شما در میان بگذارم. و همچنان دوست دارم نقد ها و نظراتتان را بخوانم و بدانم.
امیدوارم با سپری شدن زمان، بر معجزهء این پنجره افزوده شود، چیزهای بیشتری یاد بگیرم و مهمتر از همه آن که بتوانم به آنهایی که نمی دانند و یا از قبولش هراس دارند بفهمانم که دنیای هنر دنیای ترسناکی نیست و در ِ آن به روی «همه»ء ما باز است. تا بدانند که یک هنرمند، شخص به خصوصی نیست، اما هرکسی به تنهایی یک هنرمند خاص است.
با شوق و امید همین هاست که اینک سال ١٣٨٧ را آغاز می کنم و برای بزرگداشت این روز خدایی، نقاشی «بهار» اثر بوتیچلی را به تمام خوانندگان زن نارنجی تقدیم می کنم. نوروز همگی تان پیروز.
*****
داستان بهار
«بهار» یکی از زیباترین و مهم ترین کارهای بوتیچلی است. اما باید خاطر نشان کنم که بوتیچلی کار پر آوازهء دیگری هم دارد به نام «تولد آفرودیت». تا سالهای ١٩٢٠ نویسندگان و تاریخ دانان هنر بر این باور بودند که این دو کار ربطی به هم ندارند. چرا که نقاشی آفرودیت ٣٧ سانتی از دیگری کوتاه تر است. اما بعد ها به لطف تکنیک های پیشرفتهء امروزی، وقتی به این دو اثر نگاهی دوباره انداختند، پی بردند که بعدها ٣٢٫۵ سانتی متر از بالای نقاشی آفرودیت برداشته شده است. حالا چرایش را من نمی دانم. اما دانستن این که هر دوی این اثر زیبا دارای پیامی مشترکند و یکی در ادامهء دیگری آمده است، ما را بیش از پیش به تحسین بوتیچلی وا می دارد. «بهار» ادامهء آن یکی است. اگر به هر دوی آنها نگاه کنیم، پی می بریم که آفرودیت در هر دو نقاشی، در یک سرزمین، در یک جنگل و با یک فاصله از درختان بر زمین ایستاده است. در هر دوی آنها او نقطهء مرکزی نقاشی است. که در دومی لباس شاهانه ای بر تن دارد و این الهه تمام نیروها و المان هایی که برای پیروزی بر دوازده ماه سال، چهار فصل و حتی تا ابد به آنها نیازمند است، دورادورش دارد. بوتیچلی برای بیان داستان شاعرانهء «بهار» ش از اسطوره های یونانی و آثار هنرمندان قرن چهاردهم و پانزدهم، گیوتو و فرآنجلیکو کمک گرفته است و آنها را با زبان خاص خودش در این نقاشی به تصویر کشیده است. داستان این اثر در جنگلی می گذرد. در سمت راست که شروع داستان است، زفیر یا باد بهاری (هوای نفس) در پرواز است و کوشش می کند تا کلوریس، این زیبای معصوم زمینی را لمس کند. در آن لحظه ای که ما او را می بینیم دستش به او رسیده و کلوریس کم کم دارد به گل تبدیل می شود. به فلورا. قاصد پر جلوهء بهار. همانی که در سمت دیگر کلوریس ایستاده است. هر دوی آنها نمود یک شخصیت اند. و همراه با زفیر یک سه گانه را تشکیل می دهند. در سمت چپ تصویر سه گانهء دیگری هست از سه زن که در اسطوره شناسی آنها را سه فیض خدایی نامیده اند. کاستتیاس (پاکدامنی) در مرکز، پولچریتودو (زیبایی) در سمت راست و والوپتاس (لذت) در سمت چپ ایستاده اند. بالای سر آفرودیت، پسرش آمور است که کمانش را با شعلهء آتش برافروخته و آن را به سوی کاستتیاس نشانه گرفته است. هرمس پیام آور خدایان نیز هدایت گر آنها به شمار می رود و در گوشهء چپ نقاشی ایستاده است. این ترکیب ِ اسطوره ای در ابتدا کنایه از آن دارد که هوای نفس پاکدامنی را می گیرد و او به زیبایی می گراید. در رابطهء افلاطونی، این پیمانی ناهماهنگ است. پیمانی که آن را در سه گانهء دوم نیز می بینیم. پاکدامنی – زیبایی – لذت که دست هایشان را بی نزاعی بالا برده اند و به شکل معنی داری آنها را در هم حلقه کرده اند. آفرودیت یا روح عشق با قدرتی که دارد و با حرکتی نرم، آمور را از عملش باز می دارد تا به نیروهای عشق آسیبی نرساند. کاستتیاس روی بر هرمس دارد. و هرمس غرق در عالم خودش پرتقال های تلخ باغ را لمس می کند که شاید خود نشانی از درد عشق باشند. زفیر و هرمس در این نقاشی دو قطب مخالف یکدیگرند. آن چه به زمین می آید و هوای نفس می خوانندش و آن چه به آسمان می رود و آن را تعمق در روح و جان می دانند.
*****
این نقاشی هر بار مرا به یاد گفتهء یکی از اساتید بودایی می اندازد که به شاگردانش پند می داد «...وقتی بهار را نقاشی می کنید، بید و آلو و هلو و زردآلو را نقاشی نکنید، بلکه فقط بهار را. بهار بر شاخهء درخت آلو، زیر برفها پنهان شده است. نیازی نیست که به دیدهء چشم بیاید....». شکی نیست که منظور او دریافت حقیقت بهار بوده است، درست همان حسی که بی دانستن معنای اسطوره ای ِ اثر بوتیچلی بر چشم جان می نشیند.


0 comments: