Thursday 6 March 2008

گفتم غم تو دارم، ...

...گفتا اگر سرآید – گفتم که ماه من شو، گفتا اگر برآید....
درست مثل یک شکل حلزونی، گاهی آدم از یک جا به جای دیگری می افتد، بی آن که حتی پیش بینی کند که کجاست، یا چطور یا چه یا برای چه؟...این اتفاق برایم وقتی افتاد که داشتم فیلم دیدنی ِ نقاشی فیگوراتیو(قسمت اول)، کار ِ دن تامپسون را تماشا می کردم. از همان دقایق اول، پیش از آن که چشمم به سوی بوم این هنرمند کشیده شود، تختهء سبزش نگاهم را به خود جلب کرد. نوشتهء روی تخته، در دقایق سیزدهم فیلم پاک شده است. فیلم دو قسمتی ِ کار ِ دن آن قدر برایم جذاب بود، که مرا به وب سایت شخصی اش پرتاب کرد. پوشیده نماند که آنجا دیدن برخی از کارها و عنوان آنها و از همه جالب تر، فایل جداگانه اش برای ایران بیشتر شگفت زده ام کرد! اگرچه این حس برایم خیلی هم تازه و نو نیست. چرا که با آن دارم زندگی می کنم. انگیزه و پشتوانهء دن برایم روشن نیست، ولی هرچه هست او هم ورای تمام مرزهای جغرافیایی و بمباران های رسانه ای، تعلق خاطری «به» یا «در» ایران دارد، که به زودی در وب سایتش خواهد آمد، همچنان که خودش قول داده است.


0 comments: