Friday, 22 February 2008

لئوناردوهای قرن ما

یادم نیست کجا خواندم که: زمانی پیکاسو می گفت الآن دوره زمانه ای شده که همه فکر می کنند رامبراند ند، اما هیچ وقت فکر نمی کرد زمانی بیاید که همه فکر کنند پیکاسو اند.
این که چه بلایی سر زیبایی به عنوان هدف برتر هنر آمده و چطور شد که زیبایی جای خودش را به «تحریک» و «شوک» مخاطب داد، داستان پیچیده ای دارد. اما این که آیا واقعاً باید نوآور بود تا هنرمند به حساب آمد هم پاسخش نیازمند بحثی دقیق،علمی و تا حدی روانشناسانه است. اما همیشه یک چیز ذهنم را قلقلک می دهد، و آن این که نگاه به آثار بزرگترین هنرمندان تاریخ حسی ازیک جور رضایت مندی را در وجودمان بیدار می کند. رامبراند و ورمیه و ولاسکوئز و میکل آنژ لزوماً در زمان خود نوآور نبوده اند، اما برای همیشه در ذهن ما بزرگ و جاودان مانده اند. این که آدم عطسه کند و نامش را هنر بگذارد، من نامش را کاسبی می گذارم نه هنر. گاهی فکر می کنم، به راستی پشت فکر سازندگان این همه جنس، به نام هنر چه می گذرد؟ گاهی هزاران یورو و یا دلار پای چیزی به نام هنر می ریزند که پس از چند روز که نمایشگاه به پایان رسید از صفحهء روزگار پاکش کنند.
جوابش را تا حدی در بین سخنان این آقای هنرمند پرتغالی که اخیراً در کاتالوگ نمایشگاههای خانهء هنر گراتس (با نام «باغهای حقیقی» – چقدر این نام و کارهایش مرا یاد نمایشگاه «باغ ایرانی» خودمان می اندازد) آمده و کارهایش را هم در این جا می شود دید، یافتم،:
«من معتقدم که در هر کار هنری آن چه مشاهده می شود، و منحصر به فرد و خاص است، لحظهء کوتاه و ساکتی است که می شود در آن هوشمندی را تجربه کرد. یک هوشمندی محض و کامل که همه چیز با هم می آیند. آشکار شدن همهء ترسهای ما. هنر نه زندگی را تغییر می دهد و نه مرگ را توصیف می کند. چنین عجز باشکوهی برای مهیا کردن (؟) است که سرنوشت هنر را از علم، مذهب و فلسفه مجزا می کند. چنانکه کوششی برای معنی یا حس آن ممکن است (چرا که نه؟) جستجویی برای زیبایی باشد. من دوست دارم کارم را بخشی از این شیوهء تفکر ببینم.» پدرا کابریتا رایس
به راستی، این که لئوناردوی بعدی کیست، را فقط دانشمندان ژنتیک می توانند حدس بزنند.
پیوست: درخانهء هنر گراتس چند نمایشگاه دیگر هم برپاست که در بالا نمونه ای از آن را می شود دید.


0 comments: