قسمت اول: قد بلند و لاغری دارد، سراپا سیاه پوشیده و یک کلاه فرنگی سیاه هم بر سر گذاشته است. ظاهرش بیشتر به رقاصان می ماند. در تمام آن سه روزدر راهرو می بینمش. به نظر می رسد اقبالش بلند بوده و مورد طبع مصاحبه کنندگان قرار گرفته، چرا که پیروزمندانه و دست به سینه به دیواری تکیه داده و با نگاهی پر از اعتماد به نفس، آنهایی را که از راهرو عبور می کنند برانداز می کند. درست در مقابلش دو قفسهء فلزی با فاصله ای نیم متری از یکدیگر روی زمین قرار دارند که با شیشه پوشانده شده اند. بیشتر به یک استوانهء پر از خلاً می مانند. شاید کارکردشان هم همین باشد. البته این را حدس می زنم. درون یکی از آنها مجسمه ای گلی از کله ای بریده و خونین قرار دارد. با این که می دانم واقعی نیست، اما آن قدر چندش آور است که هر بار که از آن راهرو رد می شوم، رویم را به سمتی دیگر می چرخانم. روز اول که همه در اضطراب و انتظار نوبت مصاحبه این پا و آن پا می کنند، جوانک سیاه پوش و دو سه نفر دیگر در گوشه ای بساط لپ تاپشان را پهن کرده اند و یکی یکی ویدئو آرت هایشان را به یکدیگر نشان می دهند... صدای داد و فریادی که از فیلم بر می آید، تمام راهرو را پر کرده است. بیشتر به صدای اتاق شکنجه می ماند. کنجکاو می شوم و گوشهء چشمی به آن سمت می اندازم. پسری لاغر و دراز و برهنه روی چمنی زانو زده و بر خودش بی امان شلاق می زند. از شدت درد ِ شلاقی که بر خود فرود می آورد، هوارش به هوا رفته است. صدای داد و بیداد پسر با صدای خندهء آن سه چهار نفری که با لذت و تحسین فیلم را نگاه می کنند به هم می پیچد....طاقت نمی آورم و از راهرو بیرون می زنم.
قسمت دوم: به مطلبی بر می خورم دربارهء پاول مک کارتی، هنرمند مدرن آمریکایی. گویا این هنرمند سلسله ویدئو آرت ها و فیلمها و عکسهایی از پرفورمنس های هنری اش دارد که همان ها او را به یکی از رهبران جدی هنر مدرن تبدیل کرده است. یکی از آنها فیلمی است به نام «گوشت ملوان» که در سال ۱۹٧۵ ساخته شده. هنرمند برهنه خود را شکنجه می کند و بر خود شلاق می زند. گویا نکتهء مهم آن هم همین است که هنرمند این کار را بر خودش انجام می دهد. تمثال واقعی هنر در عمل. آن قدر این کارش پست مدرنیست ها را تحت تأثیر قرار می دهد که مدتی بعد هنرمند جوانی به عنوان یک پرفورمنس هنری و به تقلید از او، در برابر حضار یک موزه، به خودش خنجر می زند. لازم به توضیح بیشتری هم دربارهء او نیست. اگر نام پاول مک کارتی را در اینترنت سرچ کنید، به اندازهء هزاران صفحه مطلب و عکس از این نمونه پرفورمنس ها در اختیارتان قرار می گیرد. اما یک پرسش عمده هنوز ذهنم را خراش می دهد. چیزی حدود سی سال از این هنرنمایی مک کارتی گذشته است و دنیای هنر مدرن هنوز و هر روز بر تعداد طرفدارانش افزوده می شود. آن قدر که می تواند بر ملاک و معیار مصاحبه کنندگان چنان تأثیری بگذارد که به راحتی مهر باطل ِ «هنر شما، جزو هنر معاصر محسوب نمی شود» بر اثری بزنند و خود را از گردونهء سیل پرسش های فلسفی، پیرامون هنر مدرن و پسا مدرن و دنباله های آن نجات بخشند.چرا؟
قسمت سوم: می پرسد: به عنوان یک تازه کار در دنیای بزرگ هنر، وقتی سعی می کنم اثری هنری را درک کنم، همیشه گیج می مانم که آیا این نوع کار، هنری است یا نه. می دانم که امروزه هزاران تعریف برای هنر وجود دارد، اما این را هم می دانم که هنر بیان یک نظر نیست، بیان ِ یک احساس است. اما نظر از کجا می آید؟ احساس از کجا می آید؟ مگر نه این است که همهء آنها از روح ما بر آمده اند؟ از آدمهایی که هنر را با علم مقایسه می کنند، خوشم نمی آید.علم بسیار سردتر از هنر است، آن قدر که هنر دارای خلاقیت است، علم از آن عاری است. یا باید بگویم هنر به علم نور می تاباند؟ آیا این خود ما نیستیم که جنبش ها و سبک ها را می سازیم؟ و از پی آن سبک ها و جنبش های بی شماری هم می آیند که مردود می شماریمشان. اگر روح برای لذت بردن از زیبایی تمام جهان آزاد است، پس هنر ِ آزاد هم که جز برخاسته از روح زیباطلب ما نیست!
پاسخ می دهد: اگر «همه چیز» هنر است، پس «هیچ چیز» هم هنر است! برای هنر هم مثل هر وجود دیگری در زندگی باید تعریفی داشت. فکر می کنی که درست است برای «کامپیوتر» هم تعاریف گوناگونی داشته باشیم؟ یا برای «استخر» یا «هواپیما»...؟ اگر کامپیوتر تو روشن نشود، یا استخر خانه تان نتواند آب را در خودش نگه دارد و یا هواپیمایت نتواند پرواز کند، آیا تقلب به حساب نمی آید اگر تو بخواهی این چیزهایی را به دیگران بفروشی که تعاریف پذیرفته شده ای ندارند؟ یک کار هنری، خلق ِ دوبارهء یک صحنهء واقعی است، استفاده از تصویری بصری است از دنیایی واقعی که قابل فهم و تشخیص برای انسان است یا دریافت انسان از دنیای پیرامون خود اوست. همیشه قدرتمند ترین لحظات هیجان انگیز و یا احساسی ِ زندگی هستند که برترین شاهکارهای هنری را می آفرینند، حلقه ای از حس عشق، تنفر، حسادت، ترس، درد، لذت، تعجب، شرارت، گناه، سیاست، صلح، طمع، شکم پرستی، فقر و فلاکت، گرسنگی و غیره و غیره...و همهء آن چه که حس زندگی و زیبایی را بر روی زمین بیان می کنند و یا رؤیاها، اسطوره ها، داستان ها، افسانه ها و یا هر چیز دیگری که در واقع گرایی گذشته نیز به آن پرداخته شده، چه به طور کلاسیک، چه امپرسیونیستی یا هر مدل دیگری. تو می گویی که انتظار داری هنر بیان روح باشد؟ خوب این تنها راهی است که روح تو می تواند در طراحی و یا نقاشی بیان بشود. مدرنیست ها تمام این موارد نامبرده و این آزادی بصری را موقوف اعلام می کنند. بیشتر کارهای مدرنیست ها به خاطر ناتوانی شان در ارتباط یا بیان این نظرات، مفاهیم و یا اندیشه ها هنر به حساب نمی آیند. آیا کارهای پولاک، د کونینگ و یا روتکو شبیه تخیلات، افکار، باورها و یا رؤیاهای تو هستند؟ من که فکر نمی کنم....
قسمت چهارم: هنوز پاسخش تمام نشده ....و همچنان ادامه می دهد.
قسمت دوم: به مطلبی بر می خورم دربارهء پاول مک کارتی، هنرمند مدرن آمریکایی. گویا این هنرمند سلسله ویدئو آرت ها و فیلمها و عکسهایی از پرفورمنس های هنری اش دارد که همان ها او را به یکی از رهبران جدی هنر مدرن تبدیل کرده است. یکی از آنها فیلمی است به نام «گوشت ملوان» که در سال ۱۹٧۵ ساخته شده. هنرمند برهنه خود را شکنجه می کند و بر خود شلاق می زند. گویا نکتهء مهم آن هم همین است که هنرمند این کار را بر خودش انجام می دهد. تمثال واقعی هنر در عمل. آن قدر این کارش پست مدرنیست ها را تحت تأثیر قرار می دهد که مدتی بعد هنرمند جوانی به عنوان یک پرفورمنس هنری و به تقلید از او، در برابر حضار یک موزه، به خودش خنجر می زند. لازم به توضیح بیشتری هم دربارهء او نیست. اگر نام پاول مک کارتی را در اینترنت سرچ کنید، به اندازهء هزاران صفحه مطلب و عکس از این نمونه پرفورمنس ها در اختیارتان قرار می گیرد. اما یک پرسش عمده هنوز ذهنم را خراش می دهد. چیزی حدود سی سال از این هنرنمایی مک کارتی گذشته است و دنیای هنر مدرن هنوز و هر روز بر تعداد طرفدارانش افزوده می شود. آن قدر که می تواند بر ملاک و معیار مصاحبه کنندگان چنان تأثیری بگذارد که به راحتی مهر باطل ِ «هنر شما، جزو هنر معاصر محسوب نمی شود» بر اثری بزنند و خود را از گردونهء سیل پرسش های فلسفی، پیرامون هنر مدرن و پسا مدرن و دنباله های آن نجات بخشند.چرا؟
قسمت سوم: می پرسد: به عنوان یک تازه کار در دنیای بزرگ هنر، وقتی سعی می کنم اثری هنری را درک کنم، همیشه گیج می مانم که آیا این نوع کار، هنری است یا نه. می دانم که امروزه هزاران تعریف برای هنر وجود دارد، اما این را هم می دانم که هنر بیان یک نظر نیست، بیان ِ یک احساس است. اما نظر از کجا می آید؟ احساس از کجا می آید؟ مگر نه این است که همهء آنها از روح ما بر آمده اند؟ از آدمهایی که هنر را با علم مقایسه می کنند، خوشم نمی آید.علم بسیار سردتر از هنر است، آن قدر که هنر دارای خلاقیت است، علم از آن عاری است. یا باید بگویم هنر به علم نور می تاباند؟ آیا این خود ما نیستیم که جنبش ها و سبک ها را می سازیم؟ و از پی آن سبک ها و جنبش های بی شماری هم می آیند که مردود می شماریمشان. اگر روح برای لذت بردن از زیبایی تمام جهان آزاد است، پس هنر ِ آزاد هم که جز برخاسته از روح زیباطلب ما نیست!
پاسخ می دهد: اگر «همه چیز» هنر است، پس «هیچ چیز» هم هنر است! برای هنر هم مثل هر وجود دیگری در زندگی باید تعریفی داشت. فکر می کنی که درست است برای «کامپیوتر» هم تعاریف گوناگونی داشته باشیم؟ یا برای «استخر» یا «هواپیما»...؟ اگر کامپیوتر تو روشن نشود، یا استخر خانه تان نتواند آب را در خودش نگه دارد و یا هواپیمایت نتواند پرواز کند، آیا تقلب به حساب نمی آید اگر تو بخواهی این چیزهایی را به دیگران بفروشی که تعاریف پذیرفته شده ای ندارند؟ یک کار هنری، خلق ِ دوبارهء یک صحنهء واقعی است، استفاده از تصویری بصری است از دنیایی واقعی که قابل فهم و تشخیص برای انسان است یا دریافت انسان از دنیای پیرامون خود اوست. همیشه قدرتمند ترین لحظات هیجان انگیز و یا احساسی ِ زندگی هستند که برترین شاهکارهای هنری را می آفرینند، حلقه ای از حس عشق، تنفر، حسادت، ترس، درد، لذت، تعجب، شرارت، گناه، سیاست، صلح، طمع، شکم پرستی، فقر و فلاکت، گرسنگی و غیره و غیره...و همهء آن چه که حس زندگی و زیبایی را بر روی زمین بیان می کنند و یا رؤیاها، اسطوره ها، داستان ها، افسانه ها و یا هر چیز دیگری که در واقع گرایی گذشته نیز به آن پرداخته شده، چه به طور کلاسیک، چه امپرسیونیستی یا هر مدل دیگری. تو می گویی که انتظار داری هنر بیان روح باشد؟ خوب این تنها راهی است که روح تو می تواند در طراحی و یا نقاشی بیان بشود. مدرنیست ها تمام این موارد نامبرده و این آزادی بصری را موقوف اعلام می کنند. بیشتر کارهای مدرنیست ها به خاطر ناتوانی شان در ارتباط یا بیان این نظرات، مفاهیم و یا اندیشه ها هنر به حساب نمی آیند. آیا کارهای پولاک، د کونینگ و یا روتکو شبیه تخیلات، افکار، باورها و یا رؤیاهای تو هستند؟ من که فکر نمی کنم....
قسمت چهارم: هنوز پاسخش تمام نشده ....و همچنان ادامه می دهد.
6 comments:
Anonymous
said...
ترانه عزيز
نوشته هايت ،کام عاشقان هنر را شيرين می کند .روزگارت شيرين باد.
زارا
latifiran@hotmail.com
said...
سلام ای زن نارنجی
ما با خوندن نوشته هاس شما کم کم داریم با دنیای هنر آشناتر می شیم
ممنون از نوشته هات
Anonymous
said...
ترانه، ترانه،
مثل همیشه نوشتهی خیلی جالبی بود. این که مرز بین هنر بودن و هنر نبودن کجاست همیشه برای من سوال بوده و امیدوارم در آن ادامهای که قول دادی، روی این مسئله بیشتر کار کنی.
Anonymous
said...
dar ketaabi az dore yy az zendegiam naghshi dide boodam...aabrangi...tarhe ajibe zani bood baa cheshm haaee ...shode bood kaaboos e mn . az didgaaham khaarej nemishod.ajiband ba'zi chiz haa...
Anonymous
said...
ترانه جان
وبلاگ فوقالعادهای داری
:)
Anonymous
said...
چه کشفی کردم...
Post a Comment