Thursday 19 July 2007

سرزمین عجایب در مدارس هنری

آیا تا به حال برایت پیش آمده که با حسی، اتفاقی، تصمیمی....در دل، دست و پنجه نرم کرده باشی و ناگهان واقعه ای هر چند کوچک در برابرت قرار بگیرد که بتوانی پاسخ بسیاری از پرسشهایت را در آن بیابی؟ این اتفاق همین چند روز پیش برای من هم افتاد. سریع به آن «و ِل کام ِ» بلند بالایی گفتم، هرچند هنوز با یک عالم پرسش ریز و درشت دست به گریبانم. اتفاق را می گویم.
فیلمی به دستم رسید و تماشا کردم با نام « آرت اسکول کانفیدنشیال»٭. فیلمی که طنز و عصبانیت را به یک میزان در خود دارد. داستانش در مدرسه ای هنری می گذرد. جان مالکویچ، که در این فیلم نقش یک معلم مدرنیست (پرفسور سندی فورد) را بازی می کند می گوید خیلی بامزه است که در چنین مدارسی یک مشت آدم احمق بی استعداد تحت تعلیم یک مشت معلم احمق بی استعداد قرار می گیرند. نقش اول فیلم حول شخصی به نام جروم می گردد، جوانکی با استعداد که تمام انگیزه و هدفش را در رفتن به یک مدرسهء هنری متمرکز می کند. در کلاس تقریباً تنها کسی است که طراحی می داند، اما کارش نادیده گرفته می شود و در همان هنگام زبانه کشیدن خاموش می شود. هنر جویان پر مدعای همشاگردی اش از هیچ طرفندی برای این کار دریغ نمی کنند. جروم در پایان ِترم نمرهء آ می گیرد، اما درست مثل بقیهء آنهای دیگر!
در طول داستان با شخص دیگری هم مواجه می شویم. کسی که نقاشی هایش کودکانه اند و طرح هایش فقط دور ماشین و کامیون و این چیزها می چرخد. بعداً هم معلوم می شود که یک پلیس مخفی است و چیزی از هنر نمی داند و تنها برای تحقیق پیرامون یک سری قتل های زنجیره ای که فضای این کالج یا مدرسه را هم تهدید می کند به اینجا آمده.....و در طول داستان جروم نه تنها پی می برد که کارکرد مدارس هنری چیست که حتی به این نتیجه می رسد که باید تصورات و رؤیاهایش را با واقعیات پیش رویش هماهنگ کند.
چیزی که می خواهم بگویم البته تجزیه و تحلیل هنری این فیلم نیست، بلکه پیامی است که در پشت این فیلم خوابیده است. آنهایی که در مدارس و یا دانشکده های هنری غرب تحصیل می کنند شاید این داستان بیشتر برایشان قابل لمس باشد. مدارسی که بیشتر روی هنر مدرن متمرکز شده اند و قصدشان هم تربیت هنرجوی مدرن است. می گویم هنرجو، چرا که هنرجو برایم با هنرمند تفاوت بسیاری دارد. آنهایی که در مرحلهء یاد گیری اصول اولیهء هنرند قطعاً هنرمند نیستند. مگر آن که در آن «اصول»، به استادی رسیده باشند و تازه چیزی بیش از این ها هست تا آنها را به درجهء هنرمندی نائل گرداند. خلاقیت بستگی مستقیمی به رشد توانایی ها برای بیان مؤثر آن دارد. یکی از اندیشه های سقسطه آمیز رایج در شکل گیری هنر مدرن، خفه کردن تکنیک در نطفه است! تفکری که در پس و پشت آن آوانگارد شکل گرفته و برچسب آزادی هنرمند بر آن زده و جنبشی که به نظرم آخرین پناه آدمهای بی استعداد بوده است!
حالا همهء اینها را گفتم تا به سؤالاتم برسم. این که:
تا چه حد امکان آن هست که در مدارس هنری هنرمند شد؟ چند در صد هنرجویان این گونه مراکز در نهایت هنرمند از آب در می آیند؟
آیا بهترین هنرجویان آنهایی هستند که روی بومشان همچون بچه های مهد کودک نقاشی می کنند؟
آیا به غیر از شنیدن مدام جملاتی شبیه « خود درونی ات را بیاب»، و تکیه بر هنر چکه ای (دراپ آرت) به جای هنر رئالیست، مهارت های هنری را هم می شود در این جور جاها آموخت؟ (می گویم «مهارت» و نه فقط تکنیک، چرا که تکنیک را در کلاس های آزاد هنر هم می شود یاد گرفت).
آیا عرضه کار هنری در کلاس های دانشگاه و یا مدرسهء هنر، حتی اگر کار خوبی هم نباشد، صرف آن که بتوانی با حرف زدن دیگران را دربارهء آن قانع کنی، هنر خوب به حساب می آید؟ ....
جای پرسش را باز می گذارم.
تو هم اگر پرسشی در این راستا داری، آن را بنویس...اگر پاسخ قانع کننده ای هم برای اینها داری خواهش می کنم پرسش گران را از آن دریغ نکن!

Art School Confidential٭


1 comments:








Anonymous

said...

نه ...به نظر من هم هیچ دانشگاهی نمیتونه از هر آدمی هنرمند بسازه تا یک نفر اون جوهر مخصوص به این کار رو نداشته باشه همه چیز زورکی و صوری اتفاق می افته دانشگاه فقط خط میده...و بالاخره باید به اصولی معتقد بود تا بشه خود حقیقی رو پیدا کرد تازه پیدا کردنش هم تنها کافی نیست باید پرورشش داد ،مدرن یا غیر مدرن توی همه اش باید مراحل سیر و سلوک رو پیمود.