
در آنها زنی را یافتم که با قدرتی عجیب و غیر معمول مرا به خودش جذب می کرد. آثاری پر از رنگهای پر طروات و قدرتی
زنانه که در پس هر یک رخ می نمود. خلاقیتی در کارهای او وجود داشت که با خواندن زندگی نامه اش نیز پی بردم ریشه در تمرینی سیستماتیک و آکادمیک نداشته بلکه نتیجهء نیازی ضروری برای گذر از یک بحران شخصی و عمیق بوده است. اگرچه ملاقات او با سوررئالیست های فرانسوی از جمله ماکس ارنست، رنه ماگریت و سالوادور دالی، نقاش آمریکایی هیوج وایس و از همه مهمتر آشنایی و ازدواجش با هنرمند سوییسی جین تینگوئلی در پیشرفت کارش بی تأثیر نبوده اند. ازدواجی که ده سال پس از جدایی از یک زندگی زناشویی هفده ساله با هری ماتیوس و داشتن دو فرزند از وی صورت گرفت. او با جین سه سال بیشتر زندگی نکرد، اما ارتباطشان تا پایان عمر جین حفظ شد.
نیکی د سنت فال را به سختی می توان از جمله هنرمندان آوت سایدر (بیرونی) به حساب آورد، بلکه بیشتر می شود او را هنرمندی سمبولیست – سوررئالیست تحت تأثیر پاپ آرت دانست. وی را زنی پیشرو می دانند. روح سرکش نیکی، فانتزی های بی شماری را خلق کرد و عمده ترین موضوع آثار او را «زن» تشکیل می داد. آن هم در زمانی که زنان هنوز مبارزات حق طلبانهء خود را آغاز نکرده بودند. در این زمان او زنانی آفرید پر از قدرت، سرشار از نیروهای جنسی و خارج از کنترل.




نیکی پس از مرگ جین تینگوئلی کتابی نوشت با نام «راز من» و در آن برای نخستین بار به تجاوز پدرش اقرار کرد، زمانی که او

در تمام کارهای او طغیان و رنجهای دوران کودکی اش نیز به چشم می خورد. در فیلمی که در سال ۱۹٧٢ به نام «ددی» ساخت، صحنه ای هست که هنرپیشه ای نقش پدرش را بازی می کند و در طی فیلم پانزده بار کشته می شود. نیکی با نوشتن زندگی نامه ای تلاش کرد تا تمام آنچه در گذشته اش او را رنج می داد ببخشد. «نوشتن این کتاب مرا قادر ساخت تا چشمم را به دنیای درونم باز کنم، از آن فاصله بگیرم، ببخشم و راهم را ادامه دهم».


پس از آن بود که باغ تاروت به دنیا آمد. فضایی عظیم در گاراویچیوی ایتالیا بر تپه ای در میان درختان، که طی بیست سال پر از مجسمه های ساختهء نیکی شدند. مجسمه هایی بر گرفته از تصاویر کارتهای تاروت و


«همیشه دیوانهء پرنده ها بودم. زمانی که نمی توانستم خواندن را یاد بگیرم، پدر گفت اگر یاد بگیری، هر چیزی بخواهی به تو می دهم. فوراً گفتم: یک پرنده! آن قدر با سرعت یاد گرفتم که پدر و معلمم در حیرت مانده بودند. این شد که اولین پرنده ام را هدیه گرفتم. یک قناری بود. تا می توانستم با او صحبت می کردم. یک روز بهاری او را به باغ بردم. از روی سهل انگاری او را آنجا جا گذاشتم. صبح بعد چیزی جز استخوان از او باقی نمانده بود. احساس یک قاتل را داشتم. یادم

«وقتی یازده سالم بود شروع کردم به کشیدن درختها. همزمان با وقتی بود که مادر شروع کرد تا ماهی یک بار در روزهای یک شنبه، ما را به موزهء متروپولتن ببرد. یادم می آید که همیشه در نقاشی ها به دنبال درخت می گشتم. به خاطر دارم که در زنگ های هنر، دوستم جکی ماتیس همیشه اسب می کشید و من همچنان درخت را در سمت راست صفحه ام. دوست دیگرم سیلویا آبولنسکی همیشه یک «نقشه» می کشید، آن را به خانه می برد و روی آتش می گرفت تا کهنه به نظر بیاید. یادم هست که در پرونده ام نوشته بودند هیچ خلاقیتی در تصویر پردازی ندارم. از آن جایی که هر سه تایمان هنرمند از آب در آمدیم، ممکن است هنر بیشتر به عقده های روحی ربط داشته باشد تا آن استعدادی که مردم تصورش را می کنند».

«من یک زن عصبی بودم. زنان و مردان عصبی زیادی هستند که هرگز هنرمند نشدند. من هنرمند شدم چون چارهء دیگری نداشتم. تمام تلاشم این بود تا چیز دیگری را جایگزین یک فشار سخت روحی و معالجات همراه با شوک الکترونیک و شبیه آن کنم. پس هنر را به عنوان یک نجات دهنده و نیازم در آغوش گرفتم».
بعد ها متوجه شدم که این زن خارق العاده در ماه می ٢٠٠٢، یعنی چند ماه پس از آن ایمیل من، پیش از آن که با او و آثارش آشنا شده باشم، دنیای هنر را سوگوار خود کرده است. دو سال پیش از آن که جامعهء هنری ژاپن جایزهء نوبل هنری را به او هدیه کند.
فیلمی دربارهء نیکی د سنت فال با آواز زیبای ادیت پیاف
نیکی در خاطراتش نوشته است که عاشق صدای ادیت پیاف بوده و همیشه در حین کار آوازهایش را زمزمه می کرده است.
نیکی در خاطراتش نوشته است که عاشق صدای ادیت پیاف بوده و همیشه در حین کار آوازهایش را زمزمه می کرده است.