Friday 23 November 2007

در محضر استاد

حتماً تا به حال برایت بسیار پیش آمده که در موزه ای یا کتابی و یا در همین اینترنت به نقاشی ای برخورده باشی و با حیرت و شگفتی غرق در شکوه و زیبایی آن شده و زمانی که بی درنگ به امضای آن اثر چشم انداخته ای، نام هنرمند را تا به حال نشنیده و یا جایی نخوانده بوده ای! مثلاً آقای ایکس، سال ١٦٢۵. اما با اندکی دقت پی برده ای که مهارت آن اثر دست کمی از دیگر شاهکارهای بزرگ جهان ندارد. بعد از خودت پرسیده ای این هنرمند ناشناخته چطور توانسته چنین شاهکاری خلق کند؟ آن را از کجا آموخته؟
خیلی ها معتقدند که پاسخش ساده است.
.آموزش خوب.
بسیاری از این نقاشان، هنرجویان ِ نقاشانی نامی بوده اند. شیوهء آموختنشان نیز با هنرجویان امروزی بسیار تفاوت داشته. از روی طرح و نقاشی های به جا مانده از آن زمان های دور، همان زمانی که نام و اعتبار ِ هم استاد و هم هنرجو هنوز در هم تداخل نیافته بود، می شود دریافت که اگر می خواستی هنرجوی استادی باشی، مجبور بودی تا برایش تمام و کمال شاگردی کنی. استاد کارگاهی داشته و هنرجو برایش کار می کرده. شیوهء تعلیم هم با شیوه های امروزی که استاد دوری در اطراف کلاس می زند و پنج دقیقه ای نزد هنرجو می ایستد و چیزهایی را می گوید و می رود به امان خدا، تفاوت زمین تا آسمانی داشته. آن زمان مجبور بودی تا تختهء نقاشی استاد را سمباده بزنی و جلایش بدهی و برای نقاشی او آماده اش کنی. پالتش را آماده کنی و بومش را .... فروشگاه لوازم هنری ای هم در کار نبوده که بتوانی حاضر و آماده بروی و یک بوم پلاستیک کشیده شده در یک اندازهء معین برایش خریداری کنی. مجبور بودی همه چیز را دربارهء بوم بدانی. مثل یک جراح که تمام زیر و بم وسایل جراحی اش را باید بشناسد و یا مثل یک نجار که همه چیز را دربارهء چوب های مختلف می داند. به کار استاد نگاه می کردی و تمام مراحل کار را با دقت از نظر می گذراندی. همه چیز را از آماده کردن بوم گرفته تا وارنیش نهایی کار می آموختی. حتی اگر قرار هم نبود نقاش مشهوری بشوی، اما تمام جوانب کار به تو تعلیم داده می شد. یاد می گرفتی که چطور خودت را بیان کنی، چه نقاشی ای بکشی و چه سبکی...نه مثل الآن که همه چیز از همان ابتدا «آپ تو یو» ست! تاریخچهء بازگشایی آکادمی های هنری دنیا هم به ما می گویند که حتی بعدها هم که مدرسه ای ایجاد شده، هنرجویان آن قدر آنجا می ماندند تا آمادگی کاملی برای هنرمند شدن پیدا کنند.. متأسفانه امروزه چنین صنفی که بشود در آن منظم و با قاعده این هنر را آموخت وجود ندارد. آن را تبدیل کرده اند به یک چیزهچل هفت که دیگر نام نقاشی هم نمی شود برآن گذاشت. اما به آن می گویند هنر معاصر. مثال هم در این مورد کم نداریم. یادم می آید نخستین باری که به شهر گراتس رفتم، راهنمای عزیزی بود که با دل و جان می خواست تمام گوشه و زوایای این شهر قدیمی را که از قضا همان سال «شهر فرهنگی اروپا» هم خوانده می شد، نشانمان دهد. از آن جایی که سلیقه ام را می دانست ما را با خود به یک گالری قدیمی در مرکز شهر برد. صاحب گالری جای همفری بوگارت خالی نباشد، خانمی بود با قد بلند و پیرایشی بسیار مدرن و پالتویی با یقهء پوست خز....نگاهی که به در و دیوار آنجا انداختیم جز چند بوم خالی و سفید ندیدیم...جلوتر که رفتیم دیدیم روی بوم ها را با یک خودکار آبی گاهی یکی دو تا و گاهی هم دو سه تا دایره کشیده اند. هر چه تابلو را برانداز کردیم چیزی در نیافتیم. نامی هم پای اثر بود که در حال حاضر به خاطر ندارم و قیمتی حدود سه یا چهار هزار یورو هم پای آن ثبت شده بود. با چشمهایی از حدقه درآمده همدیگر را نگاهی کردیم و آن راهنمای گرامی شجاعت به خرج داد و پرسید: ببخشید خانم، می شود لطفاً کمکی به ما کنید و توضیحی دربارهء این اثر بدهید؟ آن خانم هم با چانه ای بالا داده و لحنی بسیار جدی پاسخ داد: اینها اثر ِ ¤¤¤ است که از اولین نقاشان آوانگارد اتریشی به حساب می آید و از شهرت خاصی هم برخوردار است. چطور شما تا به حال از ایشان چیزی نشنیده اید؟...ما هم فکورانه، بله بله ای گفتیم و با تشکر فراوان از در گالری بیرون زدیم و البته پس از آن هم انفجار خنده ای که در طول آن چند دقیقه در قفسهء سینه مان حبس شده بود، آن بن بست قدیمی را پر کرد.
هنوز هم مات و حیرانم! حالا اگر نخواهم بزرگانی چون میکل آنژ و داوینچی و دورر و رامبراند و غیره را نام ببرم، به نقاشی های بوگارو و یا آلفونس موکا که نگاه می کنم، و آن گردالی هایی که به گمانم با خودکار «بیک» هم کشیده شده بودند در ذهنم ظاهر می شوند، تمام جدول ضرب های ذهنی ام به هم می ریزد و در می مانم که درست است...شاید من نمی فهمم...شاید واقعیت ِآن هنر از نوع دوم چیزی والاتر از آنی است که من می پندارم. انشالله که همینطور است.
پیوست: تصویر بالا متعلق است به آگوستینو ونزیانو متولد سال ١٤۹٠، با عنوان آکادمی باچیو براندین. نمی دانم چرا از آن سه مجسمهء بالایی، مجسمهء وسطی سایه اش با حالت خود مجسمه نمی خواند!

Thursday 22 November 2007

نقشین روح ها

درست است آقای معروفی، راست می گویید. من هم هنوز نفهمیده ام این نیروی سحر انگیز از کجا سر می کشد که مرا نیز هنگام دیدن نقاشی ها با خود به ناکجاآباد می برد. من و شما هم ندارد...فرقی نمی کند که نویسنده باشی و یا نقاش و یا تاجر و ....هر چه هست سرچشمه اش آن قدر اثیری است که انگار خود نقاش را هم به فضایی ده بعدی برده است. قدرتی آن جهانی که نقاشی چون نورمن راک ول را برای رسیدن به این جهان جادویی مجبور می کند تا سه طبقه راه پلهء چوبی و کهنه و بدون نرده را برای رسیدن به یک اتاق زیر شیروانی فاحشه خانه ای بالا برود و به گفتهء خودش جایی آنقدر تنگ که اگر شخص دومی بخواهد برای گپی یا سیگاری، به آن سوراخ پا بگذارد مجبور شود سه پایه اش را از جایش بلند کند تا بتواند در را به رویش باز کند. و یا همچون رنه ماگریت که آثارش حالا در و دیوار بهترین موزه های دنیا را زینت بخشیده اند، تنها فضایی که می تواند سه پایه اش را در آن جای دهد گوشهء اتاق ناهارخوری اش باشد. یا چرا زیاد دور برویم؟ مثل همین میکل آنژ خودمان مجبور باشد تا روی لبهءکلاهش چند تا شمع بگذارد تا در تاریک خانهء آن اتاق کوچکش، سوسویی باشد که بتواند زیباترین آثار هنری تاریخ جهان را خلق کند. بی خود نیست که شاهکارهایشان قادرند با آن نقش بندی های زیبایی که دارند من و شما را این گونه به دالان یک زندگی دیگر پرتاب کنند، طوری که وقتی چشم از آنها بر می داریم تا یک عمر نقشین چشم می مانیم.

Friday 16 November 2007

یک خال نارنجی بر خاطرات کودکی

دیروز صدمین سالروز ِ تولد ِخالق ِ پی پی جوراب بلند، آسترید لیندگرن بود. هر چه خواستم امروز بیایم و مطلبی دربارهء هنر نقاشی برایتان بنویسم، کودک درونم، تارا، آن قدر جار و جنجال راه انداخت و قر زد تا آخر تصمیم گرفتم با یک روز تأخیر از تولد این بانوی صلح دوست سوئدی، که تقریباً پنج سال پیش به رحمت ایزدی پیوسته، بر و روی خاطرهء خوش روزهای کودکی ام را آبی بزنم. همان روزهایی که پی پی سمبل ذهنی خیلی از ما بود چنان که با دیدن فیلم پی پی، در خیال، سوار بر اسب سفید و خال خالی اش می شدیم و بی واهمه از هر پلیس و آدم بزرگی در خیابان های شهر می تاختیم و یا از درخت بالا می رفتیم و یا در رؤیا، بی ترسی در برابر معلم و پلیس و همهء آنها که ازشان شرممان می شد، بلند بلند آواز می خواندیم...شاید اگر ردّپای دلیل علاقه ام به رنگ نارنجی را هم بگیرید به موهای بافته شدهء پی پی بازگردد. هنوز هم چهرهء پی پی برایم با چهرهء هنرپیشهء آن اینگر نیلسون عجین است و هیچ تصویر و قیافهء دیگری را در شمایل پی پی نمی توانم تصور کنم (نقشی که بازیگرش بعد ها در تمام مصاحبه هایش از آن به تنفر یاد می کند چرا که چهره اش برای تمام کارگردانان سینما و تلویزیون تنها یادآور پی پی است، به ویژه آن خنده های به یاد ماندنی اش). شاید در تصور کسی جز هم سن و سال های من نگنجد که تا چه اندازه غمگین شدم وقتی با شروع انقلاب اسلامی، فیلم پی پی را به عنوان فیلمی غیر اخلاقی از صفحهء تلویزیون پاک کردند (و البته خواستند از صحنهء کودکی مان نیز). اما پاک نشد و یادش همچنان در خاطراتم باقی است. بعد ها خواندم که آسترید لیندگرن دختری داشته به نام کارین، که در سن هفت سالگی بر بستر بیماری می افتد و روزی با همان حال مادرش را صدا می زند و از او می خواهد که آسترید برایش داستان پی پی جوراب بلند را بگوید. آسترید هم بی تأملی شروع می کند و داستان یک دختر مو نارنجی را برایش سر هم می کند و دخترک چنان شیفتهء پی پی می شود که هر روز می خواهد تا بیشتر و بیشتر از او بداند...تا جایی که حتی وقتی کمی بهبود پیدا می کند و دوستانش به عیادتش می آیند، آسترید داستان را در حضور دوستانش نیز باز می گوید و آنها هم مشتاق داستان پی پی، هر روز به عیادت کارین می آیند. سه سال بعد، درست زمانی که آسترید در اثر یک سر خوردن، دستش می شکند، در همان ایام نقاهت، نوشتن داستان پی پی را به طور رسمی آغاز می کند و دست نوشته را در دهمین سالروز تولد کارین به او تقدیم می کند. روزی که دست نوشته را نزد ناشر می برد، آقای ناشر رو ترش می کند و می گوید: شکر ریختن روی زمین؟ غوغا و آشوب در اتاق بچه ها؟ نه نه...من چنین مسئولیتی را قبول نمی کنم. اما همین آقا چند سال بعد وقتی ناشر دیگری با چاپ این کتاب از ورشکستگی نجات پیدا می کند، به همگان اقرار می کند که اشتباه کرده است. چاپ پی پی پدر و مادرها را از کوره در می برد، معلم ها را عصبانی می کند، و منتقدان بسیاری اخطار می دهند که این کتاب اخلاق عمومی را خراب خواهد کرد. چرا که درست زمانی که دخترها اوقات بیکاری شان را به قلابدوزی می گذرانند و عروسک هایشان را با خود به تخت خواب می برند و گل سرهای خوشگل به سر می زنند، پی پی به یک باره خودش را میان دنیای پسرها می اندازد و جور دیگری رفتار می کند. دختری حاضر جواب و با اعتماد به نفس که از اظهار نظر در برابر هیچ کس ابایی ندارد. پی پی دختری نبود که منتظر شاهزادهء سوار بر اسب سفید بنشیند، چرا که خود یک اسب داشت و به تنهایی آن را می راند. با توجه به تمام این توصیفات بود که چاپ کتاب پی پی در آن زمان، انقلابی در ادبیات کودکان به شمار می رفت. آسترید لیندگرن، پس از آن است که سخنگوی تمام کودکانی می شود که قادر نبودند تا صدایشان را به گوش کسی برسانند. او در صحبت هایش از جنگ آمریکا بر علیه ویتنام انتقاد می کند، به وجود نئونازیست ها در سوئد اخطار می دهد و از حفظ محیط زیست در سوئد طرفداری می کند. آسترید هنگام دریافت جایزهء صلح کتاب فروشان آلمانی در سال ١۹٧٨ ، در سخنرانی اش به تمام بزرگترها یادآوری می کند که تمام صلح های جهان از خانه ها آغاز می شوند. او می گوید ما در حال حاضر جنگی نداریم اما کودکانمان از خشونت ها و سرکوب ها در امان نیستند. آنها همان طور که هر روز می شنوند و می بینند و می خوانند، به این باور خواهند رسید که جنگ امری اجتناب ناپذیر است. آیا زمان آن نرسیده است که در خانه هایمان با مثال های دیگری به آن ها نشان دهیم که راههای دیگری هم برای زندگی وجود دارند؟ بیایید تا از این شانس کوچک بهره ببریم و دنیا را کم کم به سوی صلح پیش بریم.

برای رها کردن خستگی، اگر دوست داشتید سری به این سایت بزنید و بعد از زدن ِ دکمهء آغاز، پازل پی پی را سر هم کنید. برای چرخاندن قطعات، کافی است هر جا فلش ِ چرخش را دیدید، دو سه بار پشت سر هم روی آن کلیک کنید، قطعه به حالت صحیح در خواهد آمد.
آواز فیلم پی پی را هم اگر دوست داشتید به زبان های مختلف بشنوید به
اینجا بروید.

Friday 2 November 2007

قلمروی نا دیدنی ها

پل کلی زمانی گفته بود «هنر تولید دوبارهء دیدنی ها نیست، بلکه چیزها را دیدنی می کند». به عبارتی هنر این توانایی را دارد تا ورای قابلیت های علم و تئوری های آن، ذهن ما را برای آن چه در آن بیرون هست و ما نمی بینمیش و چیزهایی که مغزمان آموخته تا آنها را پیوسته از قلمرو دیدگانمان دور نگه دارد، آماده سازد و گاه به دیده آورد.
اگر به خاطر داشته باشی، پیش از این سخن کوتاهی از هنرمند معاصر انگلیسی برایان فراود رفته بود. برایان فراود از جمله هنرمندانی است که همیشه دوست دارد ورای روزمرگی های زندگی، به دنیای خارج از دیدگان گریزی بزند و احساس و تخیل بیننده اش را به جنبش وادارد.
مدتی است که گروه آلمانی «کوانتال» آلبوم زیبایی را با ترکیبی از کارهای فراود روانهء بازار کرده. کلیپ زیر، نمایشی از این ترکیب و هماهنگی است.