Sunday 25 February 2007

قسمت

بیتا فیاضی از جمله هنرمندان پیشرویی است که بر خلاف معمول از مجموعه های خصوصی و محیط های شسته رفتهء موزه ها و گالری ها پا فرا تر می گذارد و هنرش را در میان مردم عادی می آورد تا به گفتهء خودش تماشاگرانش را از میان رهگذران، بچه مدرسه ای ها، رانندگان، فروشندگان مغازه ها، رفتگران خیابانی، ولگردها و آدمهایی از این دست بیابد. او در هر فرصتی ایده ای را در برابر بیننده قرار می دهد که اگرچه نمی توان آنها را در قاب گرفت و یا خریداری کرد، اما به خوبی می توان آنها را در ذهن سپرد.
در ایروان لباسی در بر می کند پوشیده از تصاویر حوادث، مردم و مکانهایی که بر روی او تأثیر عمیقی گذاشته اند، تصاویری منتخب از آلبوم خانوادگی، بریده هایی از روزنامه های وطنی، ازدواج والدین، عکسهای کودکی، جمعهای خانوادگی، جنگ ایران و عراق، نمایی از دار زدنهای خیابانی، مراسم مذهبی عاشورا، شهر بم پیش و بعد از زلزله، همراه با گردن بندی مملو ازمهره های تسبیح و سنگهای آبی چشم زخم و پارچه های رنگی و غیره بر گردن، انگشتری یادگار مادربزرگ درانگشت و عصایی همچون گرز شاخدار در دست با حالتی محزون و در سکوتی کامل، از اتاق هتلش به کوچه - خیابانهای ایروان پا می گذارد و به سمت گالری ملی که محل برپایی نمایشگاه است راه می افتد، زمانی که به آنجا می رسد، انگشتر و عصا را روی زمین کنار مانکنی که لباسی به همان شکل بر تن دارد، در کنارکلاغ و جعبهء موسیقی رها می کند و در پایان نیز همان گونه در سکوت موزه را ترک می گوید.
در بیروت ِ بی کلاغ، دویست کلاغ سرامیکی اش را داخل ساختمانی قدیمی و همینطور بر سقف ایستگاه اتوبوسی که در مجاورت همین بنا قرار دارد می گذارد.
در یوهانسبورگ، در کارخانهء کیف سازی اسپید، خیل عظیمی از مارمولکهایش را روی خاکی که از بنای در حال احداث همان دور و اطراف آورده است می چیند.
مجسمه هایش را در وانتی به دور شهر تهران می گرداند.
و در سالگرد حادثهء غم انگیز بم، در کنار هفت فرشتهء گریانی که از آسمان فرو افتاده اند، به همراه هنرمندان دیگر آثار هنری اش را خارج از انباری که در مرکز شهر قرار دارد، به شیوهء دستفروشان می فروشد و حاصل کار را به مصیبت دیدگان حادثه هدیه می کند.
سوسکهایش از درو دیوار موزه بالا می روند .
و چیده مان زردش یادآور سکوت زرد نرگس است در باغ ، که عمری را در انتظار رهایی از دستان دیو نشسته است. مجسمه های سفالی سگهای ولگردی که در جاده ها بر اثر تصادمی کشته شده اند و مراسم خاکسپاری برای آنها، مجسمه های سفید رنگ کودکان شادش که فارغ از خطرات آلودگی هوا، به توپ بازی و ورجه وورجه مشغولند، نوزادان سقط شده ای که با بند نافهای نمادینشان از سقف آویزانند....و همه و همهء اینها از مرزهای مرسوم مجسمه سازی فراتر رفته اند و فرصتی را در برابر بیننده قرار داده اند تا نه تنها ذهن او را دربارهء اصل هنر، نقش و جایگاه آن در جهان پیرامون به چالش کشند، که حتی الگوهای رفتاری، معیارها و روابط انسانی را نیز برای وی زیر سؤال برند.
بیتا فیاضی در سال ٢٠٠٥ یکی از دو زن هنرمندی بود که با نوزادان طلایی و معلقش تحت عنوان «تقدیر» در پنجاه و یکمین بی ینال ونیز ایتالیا شرکت کرد. نوزادانی که از جسم و جوهر واقعی شان محروم مانده اند و به تکه هایی در هم شکسته تبدیل گشته اند. مجموعه ای که او آن را تحت تأثیر عکسی از طفل کشته شدهء بوسنیایی و همینطور با الهام از اشعار فروغ فرخزاد ساخته است و معتقد است که آن را از هر جهت و گوشه ای می توان نگاه کرد، اگرچه برای اوهمچون خط زبان ملی اش از راست به چپ معنا می یابد مجموعهء «قسمت» و یا همان تقدیرکه هفت سالی از سنش می گذرد، در ماه جاری میلادی – فوریه - به وسیلهء طراح لباس ایتالیایی، لوسیانو بنتون خریداری شد تا برای همیشه در شهر پونزانو، در ساختمان فابریکا به یادگار بماند، در راهرویی بین ویلای قدیمی نئو پالادیان و بنای جدید تادائو آندو، گذرگاهی نمادین بین شرق و غرب، و گذشته و آینده، که گروه بنتون و صاحب آن همیشه توجه خاصی به آن داشته اند.
لینکهایی دراین باره
وقتی هنوز کودک هستیم، نوشتهء عزیز معتضدی

Tuesday 20 February 2007

رُزی در بیابان

جاده ای بیابانی را تصور کن که مجبور به عبور از آن شده ای. هر دو طرف آن تا چشم کار می کند تپه های سنگی و سرخ رنگی دیده می شوند و دیگر هیچ. تا کیلومترها نه خبری از فروشگاهی است تا آذوقه ای تهیه کنی و نه پمپ بنزینی که اتومبیلت در آن سوخت گیری کند. تنها صدایی که می شنوی صدای هُرم باد گرم بیابان است که از گوشهایت عبور می کند و چشم اندازت منظره ای است گمنام و بسیار پهناور. هنگام حرکت، اتومبیلت پنچر می شود. به سختی آن را به اولین تعمیرگاهی که چند کیلومتر دورتر قرار دارد می رسانی. تا تعمیرکار کارش را تمام کند، سری به گوشه و کنار آن حوالی می اندازی. شهر نیمه متروکه ای به نظر می رسد که گویا سالها پیش جمعیت کمی در آن زندگی می کرده اند، اما از پس سالها تعدادشان رفته رفته کم و کمتر شده است. این را از ساختمانهای نیمه ویرانی که به چشم می خورند به خوبی در می یابی. در این شهر کوچک، ساختمانی قدیمی اما بزرگ دیده می شود که انگار سالهاست رنگ آدمیزاده را در خود ندیده است. با کنجکاوی از بین دری شکسته به داخل ساختمان نگاهی می اندازی، ساختمان مخروبه ای است که نشان می دهد سالها پیش صحنهء نمایشی برای بازیگران محلی شهر بوده است. تعدادی صندلی به چشم می خورند که زیر تلی از خاک پنهان مانده اند. در با صدای گوشخراشی باز می شود و سکوت داخل سالن در هم می شکند. با دیدن صحنهء نمایش قلبت به جنب و جوشی غریب می افتد، طوری که احساس می کنی اینجا آن مکانی است که می توانی با رؤیاهایت پیمان ببندی.
و .....سالها می گذرد. چهل سال که نه...چهل و هفت سال از اولین باری که به این ساختمان پا گذاشته بودی. و هنوز هم پس از سالها تنها به دو دلیل مردمان از این شهر عبور می کنند، یکی آن که برای رفتن به جایی دیگر اتفاقی مجبور به عبور از آنند و یا آن که برای دیدن تو و شاهکاری که در این ساختمان قدیمی به جای گذاشته ای از دورترین نقاط جهان به اینجا می آیند. خانهء اپرای آمارگوسا. در نقطه ای میان بیابانهای کالیفرنیا که نام درهء مرگ بر آن نهاده اند.
اینجا مکانی است که چهل و هفت سال پیش مارتا بکت ٣٦ ساله به همان دلیلی که در بالا ذکر شد گذرش به این منطقه افتاد و برای همیشه او را در آن ماندگار کرد. مارتا بکت زندگی دشواری را در نیویورک به عنوان یک رقاص باله پشت سر گذاشت. از کودکی تا جوانی. تا آن که جنگ جهانی دوم روی داد و با اصرار مادرش مجبور به ترک مدرسهء هنر و موسیقی شد و برای کسب درآمد مختصری در نایت کلاپ ها به رقصیدن پرداخت. گاه نقاشی هایش را می فروخت و کم کم در نمایشهای موزیکال به اجراهای تئاتری روی آورد. تا آن که آمارگوسا را یافت. در نتیجهء شور و نیرویی درونی شروع به بازسازی سالن متروکهء نمایش کرد و با این امید که «اگر آن را بسازی، تماشاچی ها هم خواهند آمد» کم کم به ترمیم نقاشی های دیواری آن پرداخت تا آن که تصمیم گرفت طرحهای خودش را هم بر روی دیوارهای سالن نقاشی کند. شش سال مداوم و خستگی ناپذیر کار کرد تا توانست تمام دیوارهای سالن نمایش را از حضاری که جنسشان از گوشت و خون نبود پر کند. بالای در ورودی سالن، تصویر پادشاه دوران رنسانس اسپانیا و ملکه اش را کشید و در اطراف آن تماشاچیان از طبقات مختلف مردم. از کولی ها گرفته تا راهبه ها و گاوچرانها و دیگر مردم عادی. نقاشی هایی باشکوه و با جزئیات کامل که حتی سقف سالن نیز از آنها خالی نماند. هر شب رأس ساعت هشت برای میهمانان خیالی اش به اجرای رقص باله پرداخت. رقصهایی که خودش آن ها را طراحی می کرد و لباسهایی که همه ساختهء دست خودش بودند. تا آنکه کم کم مردم آن شهر کوچک برای دیدن کارهای او به این سالن آمدند، اما برای مارتا یک تماشاگر و یا صد تماشاگر فرقی نداشت. در ِ خانهء اپرای آمارگوسا هر شب به روی تماشاچیان باز بود. تا آنکه آوازاهء درهء مرگ از شهر نیز فراتر رفت و پای مردمان دیگر و به خصوص خبرنگاران نیز به آن باز شد. او را به استعاره رُزی در بیابان خوانده اند. چهل سال بعد کارگردانی به نام تد رابینسون از زندگی و آثار بکت فیلم مستندی ساخت به نام «آمارگوسا» که کاندیدای بهترین فیلم مستند سال ٢٠٠٠ شناخته شد. یکی از همان سالها مجلهء نشنال جئوگرافی هم عکس زیبایی از او و صحنهء نمایشش چاپ کرد.
چهار سال پیش، وی زندگی نامهء خود را به نام «رقص بر روی شنها» به رشتهء تحریر در آورد. کتابی پر از عکسهای رنگی و سیاه و سفید که مرور خوبی بر زندگی حیرت انگیز اوست و دنیایی که هرچه بیشتر با حضور فیزیکی انسانها فاصله داشت برایش حقیقی تر می نمود. او می نویسد: زمانی که با کسی هستم تنها ترم. زمانی که تنهایم، ذهنم برای طرح پروژه هایم آزاد است. من مثل رقاصان دیگر نیستم. به میهمانی، دوست پسر و یا زندگی اجتماعی نیازی ندارم. مردمی را دوست دارم که آن سوی چراغهای صحنه نشسته اند و زمانی که نمایش تمام می شود به خانه هایشان می روند و مرا با بهترین دوستم تنها می گذارند: خودم.
او در کتابش از خود پرسشهایی می کند که همهء هنرمندان باید از خودشان بپرسند ( و البته پاسخهایشان نیز در کتابش یافت می شوند).
مارتا بکت بی شباهت به یک پرنده نیست. زنی قدرتمند که با خلاقیتش در میان زندگی گام گذاشت تا زبان خودش را پیدا کند. وی می نویسد: دوست دارم تا در میان فضا برقصم و به جای آن که به
موسیقی گوش بدهم، جزوی از آن شوم. و این گونه شد که هرگز، حتی تا کنون که هشتاد و سه سال دارد، از رقصیدن باز نایستاد.
To Dance on Sands
٢٣٨ صفحه
به زبان انگلیسی
انتشارات استفانس پرس
ISBN-10: 193217334X
ISBN-13: 978-1932173345

Saturday 17 February 2007

هنرمند ِ بزرگ شدن

هنرمندان زیادی دور و بر ما پیدا می شوند که همیشه به دیگران سفارش می کنند «اگر می خواهید هنرمند بزرگی بشوید حتماً به یک آموزشگاه و یا دانشکدهء هنری نیاز دارید و یا باید یک دورهء هنری را پشت سر بگذارید». از مهمترین مراحل همیشگی در هنر، یکی یادگیری است و دیگری کشف خود. تو نمی توانی در زمان محدودی که در دانشکده و یا یک کلاس هنری صرف می کنی همه چیز را دربارهء هنر بدانی. شاید تمام چیزهایی را که تو به آنها نیاز داری ظرف تنها چند هفته و یا چند ماه نشانت دهند، اما نه همهء چیزهایی را که استادان بزرگ برای کمالش عمری را روز و شب صرف کرده اند. مسئله اینجاست که تمام آن دانش و تکنیکی را که معلم و یا استاد به تو می آموزد، تنها یک راهنمایی به حساب می آید و تازه اگر تجربه شان کنی، فقط به درد زمانی می خورند که وقتی در حین کار هنری دچار مشکلی می شوی، کمکت کنند تا از چاله بیرون بیایی.
در نقاشی هم ماجرا به همین شکل است. وقتی بخواهی تنها از اصول و قواعد در نقاشی ات استفاده کنی، نتیجه ای که حاصل می شود این است که در انتها می بینی مجموعهء کارت خوشایند نیست و فضای آن گرفته و کدر است، اما زمانی که از ایده های خودت در نقاشی استفاده می کنی، در عین حال که می بینی نقاشی ات آزادتر به نظر می رسد و رنگ آمیزی بیشتری در آن دیده می شود، احساس می کنی که وزن و قافیهء هماهنگی در سراسر نقاشی ات نیز جریان دارد و در دلت شعفی را احساس می کنی که اگر بخواهی مقایسه اش کنی چیزی است شبیه مدیتیشن. این، آن زمانی است که احساس می کنی چیزی را که مدتهاست در جستجویش بوده ای پیدا کرده ای. این همان عصارهء خلاقیت است که حالا دارد در روح ِ اثر ِ تو جریان پیدا می کند. آن وزن و قافیه را دنبال کن، مطمئنم که آن وقت نقاش بزرگی خواهی شد!

Wednesday 14 February 2007

خانه ای پر از عشق، رنج و انقلاب

هفتهء گذشته علاوه بر آن که مجبور بودم نقاشی «خانهء روسی» اثر گابریلا مونتر را تجزیه و تحلیل کنم ، باید مقاله ای را هم از یک خانم آلمانی به نام مارتینا شِرف، که عنوانش را همین بالا می بینید و دربارهء همین خانهء روسی نوشته شده است، نقد و بررسی می کردم و در سیصد کلمه آن را می نوشتم. باید شرح می دادم که منظور نویسنده، از عشق، از رنج و صد البته انقلاب چه بوده! بامزه اینجا بود که در طول مقاله نه حرفی از عشق به میان آمده بود و نه از رنج. اما چرایی ِ انقلاب را از آن می شد به خوبی حدس زد! نمی دانم نام گروه «سوار آبی» را شنیده اید یا نه. کسانی که تا حدی با تاریخ هنر آشنایی دارند، حتماً اسم آن را شنیده اند. گروهی که نامش را از یکی از نقاشی های کاندینسکی وام گرفته است. هنرمندان آوانگاردی شامل واسیلی کاندینسکی، فرانتس مارک، آگوست ماک، آلکسی یاولنسکی و ماریانه فون ورفکین که در میان آنها نام آهنگساز عزیز اتریشی، آرنولد شوئنبرگ هم به چشم می خورد. اما کمتر جایی به نام گابریلا مونتر در این گروه اشاره ای شده است. خانه ای که گابریلا نقاشی کرده، نامش را در واقع اهالی محلهء مورناو بر آن گذاشته اند. پس از ازدواج گابریلا و کاندینسکی، این دو پنج سالی را در آن خانه زندگی کردند و آنجا سالها محل رفت و آمد هنرمندان سرشناس بود. خانه ای که یکی از معروفترین گروههای هنری قرن بیستم در آن شکل گرفت، سبک هنریشان نوعی اکسپرسیونیت-امپرسیونیست بود و در اعتراض به نقاشان امپرسیونیست فرانسوی به وجود آمد. بر خلاف امپرسیونیست ها که به رنگ اهمیت بیشتری می دادند، برای این گروه محتوا و موضوع کار نیز اهمیت ویژه ای داشت و رنگ های تند، نورهای شدید، اشکال قوی و خطهای پر رنگ از ویژگی های کارشان به حساب می آمد. بر اساس مدارکی که به دست آمده گفته می شود که حتی ایدون فون هوروات ِ نویسنده هم چند نمایشنامه و رمانش را در این خانه نوشته است.

هنوز هم در این خانه پلکان ، دیوارها و اثاثیهء نقاشی شده، پالت رنگ و سماور کاندینسکی و نقاشی زن برهنه ای اثر وی که در اتاق خواب خانه آویزان است، یادگار دورانی است که مونتر و کاندینسکی در کنار هم زندگی کرده اند. زیرزمین خانه هم در زمان جنگ جهانی دوم، پناهگاهی برای آثار سوار آبی از شر نازی ها به شمار می رفت. تا اینکه در سال ١۹۱٤ کاندینسکی خانه را به قصد روسیه ترک کرد و این دو برای همیشه از هم جدا شدند. اما خانهء روسی همچنان مأمن گابریلا باقی ماند. وی با همسر دومش، یوهانس آیخنر که تاریخ دان هنر بود، تا زمان مرگش یعنی تا سال ١۹٦٢در آنجا زندگی می کرد. بعدها این خانه را چندین بار بر اساس نقشه و عکسها و نقاشی های گابریلا ترمیم کردند و حیاط آن بر اساس اسکچ های وی از نو بازسازی شد. این خانه اکنون به موزه ای یادگار گروه هنری سوار آبی تبدیل شده است. خانه ای که می شود پیرامون آن به اندازهء یک کتاب نوشت..

Monday 12 February 2007

پیدا کردن سبک شخصی

مشکل اینجاست که تا باز کردن این گره، چیزهای زیادی باید یاد گرفت. هیچ وقت کسی را پیدا نمی کنی که از کودکی هنرمند دنیا آمده باشد. همینطور که ما رشد می کنیم، هنر هم در وجودمان رشد پیدا می کند. اما باید به خاطر بسپاری که نقاشی قوانین و مقررات خاص خودش را دارد. تنها زمانی که از سر ذوق و ایدهء خودت دست به قلم می بری، آن ایده هایی که همراه با ذهن خلاقت حداقل هفته ای یک بار خودشان را داخل آتلیهء تو (که می تواند حتی یک میز آشپزخانه باشد) می اندازند و باعث خلق اثری هر چند کوچک و هر چند ساده می شوند، «سبک» تو پرورش پیدا می کند. همان زمانی که روحت ساعتها دور و بر آن اثر پرواز می کند و احساس رضایت را در قلبت پر می کند و داری به اثرت هویت می بخشی. خیلی از هنرمندان هستند که به خاطر دل خودشان نقاشی نمی کنند. خود من هم بارها دچار این بلا شده ام. بلایی که هم به هنر آسیب می زند و هم به خاطر استرس و دلواپسی هایی که از پی آن می آیند برای سلامتی هم ضرر دارد و حتی کیفیت زندگی را هم کاهش می دهد. پس اول باید سعی کنی تا ایده ای را به دست بیاوری. بعد بدون ترس و هراس بدون این که انتظار داشته باشی تا دیگری کار را برایت تمام کند، تمام قریحه و ابتکارت را به کار بیاندازی، در میان خرابکاری و آزمایش و خطاهایت و بعد هم نتیجهء آنها دست و پا بزنی و در نهایت آن نقاشی جدید را به نام خودت تمام کنی. در نیمهء راه زمانی که احساس می کنی کار آن طور که تو می خواستی پیش نمی رود، پیش از آنکه در خودت فرو بریزی و بعد هم تسلیم بشوی، به نقاشی ات مثل یک پازل نگاه کن که تو رفته رفته شکل آن را کامل تر می کنی. خیلی به ندرت پیش می آید که در نقاشی جدید با همان مسائل آثار قبلی روبه رو بشوی که قبلاً راه حلشان را پیدا کرده بودی.!

Friday 9 February 2007

تصاویر روایت گر

برای هرکسی که کتابهای کمیک استریپ و رمانهای گرافیکی را می خواند و یا اخبار آنها را دنبال می کند، شاید خیلی تعجب آور نباشد اگر بشنود که رمانهای گرافیکی تنها در سال ٢٠٠٢ صد میلیون دلار فروش داشته اند. یعنی چیزی حدود ٣٣ درصد رشد نسبت به سال گذشتهء خودش. یکی از مثال های خوب برای یک رمان گرافیکی موفق کتاب «پرسپولیس» اثر مرجانهء ساتراپی است که در سال ٢٠٠٤ پرفروشترین رمان گرافیکی شناخته شد. مثال دیگر هم رمان گرافیکی ِ مرد شنی: شبهای ناپایان نوشتهء نیل گیمن و تصویر گری سام کیث است که در زمان چاپش جزو بیستمین کتاب پرفروش آمریکا از میان کتابهای هارد کاور تخیلی به حساب می آمده. پدر رمانهای گرافیکی را ویل آیسنر(٢٠٠٥–١٩١٧) استاد کمیک آمریکایی می دانند. حالا اینکه رمان گرافیکی چیست و تفاوت آن با کمیک استریپ در چه چیزهایی می باشد، باید خیلی مختصر بگویم که رمان گرافیکی داستان منفردی را تا انتها دنبال می کند و صفحات آن کمی از اندازهء کتابهای معمولی بزرگتر است و چیزی بین ٦٤ تا ١٢٨ صفحه را شامل می شود. که البته در این موضوع تا حدودی شبیه کمیک استریپ است اما از نظر محتوا جامع تر از آن می باشد. کتابهای ماهانهء کمیک طول عمر کوتاه تری دارند، یعنی تا زمانی که شمارهء بعدی آنها چاپ بشود. آنها را تنها می توانیم در فروشگاههای کتاب کمیک و روزنامه فروشی ها پیدا کنیم، حال آن که رمانهای گرافیکی محدودیت زمانی ندارند و هر موقع که اراده شود همانند کتابهای دیگر می توان آنها را از کتابفروشی ها و سایتهای فروش کتاب خریداری کرد. و مطلب مهم دیگر دربارهء رمان های گرافیکی این است که همچون کمیک استریپ ها مجبور به ساختن سوپر قهرمانهایی مثل سوپرمن و بت من و مرد عنکبوتی و غیره نیستند و البته به دلیل تصاویری که برای هر صحنهء گفتگو و یا هر توضیح نویسنده طراحی می شوند، جذابیت آنها را بیش از کتابهای داستان و رمان معمولی دیگر می کنند و البته واضح است که نسبت به داستانهای بی تصویر رسانهء جامع تری به حساب می آیند. که دلیل موفقیتشان هم درهمین است. هر دوی کمیک استریپ و رمان گرافیکی داستان مفصل و تاریخچه های جالبی دارند که فعلاً قصد صحبت پیرامون آنها را ندارم. .
دلیل اصلی ام برای نوشتن این مقدمه در واقع خواندن یک رمان گرافیکی اثر نویسنده ای ایرانی و خوش ذوق به نام پارسوا باشی است که شاید دربارهء آن خوانده و یا شنیده باشید.
کتابی که در ماههای آخرِ سال ٢٠٠٦ به چاپ رسیده و کاندیدای دریافت جایزهء «عوالم فرهنگی در سوییس» ٭ شده و اولین رمان گرافیکی می باشد که از سال ٢٠٠٤ تاکنون در سوییس به چاپ رسیده است. جادهء نایلون داستانی است که از زبان اول شخص روایت می شود و خواننده با کودکی، نوجوانی و جوانی او به زندگی گذشته اش سفر می کند. جادهء نایلون پلی است میان شرق و غرب، دو دنیایی که پارسوا معتقد است « در اساس چیز زیادی از هم نمی دانند». پارسوا نیز پس از مرجانهء ساتراپی دومین ایرانی است که برای شرح اتوبیوگرافی اش از تصاویر کمیک کمک گرفته است. رمان گرافیکی پارسوا را می توان از شمار کتابهای کمیک سیاسی دانست. وی به وسیلهء تصاویر به خوبی توانسته است در عین وفاداری به سنتهای با ارزش وطنی اش، با آنالیزهای اجتماعی - سیاسی هوشمندانه و طنز آمیز، وضعیت ایران در گذشته و حال و تضادهای فرهنگی اش با سرزمین تازه ای که در آن زندگی می کند را برای خواننده شرح دهد و از انتقاد از آزادی های ظاهری غربی ها که در نهان بار یک دیکتاتوری را با خود می کشند نیز غافل نمانده است. پارسوا با تصاویرسادهء کمیکش جزئیات زندگی غربی و زندگی ایرانی را به خوبی نمایش می دهد. وی تصاویر کتابش را به رنگهای سفید و گل بهی ملایم و سایه های خاکستری در آورده است. رنگها بر اشکال سنگینی نمی کنند و در عین حال از تلخی داستان می کاهند. تصاویرش زندگی خاصی دارند که کتابش را نه تنها خواندنی تر می کنند، بلکه داستان زن قدرتمندی را برایمان به نمایش می گذارند که پس از هر افتادنی دوباره برخاسته است.

٭ Kulturelle Welten in der Schweiz



لینکهایی در این باره: جادهء نایلون، نوشتهء ناصر غیاثی

Nylon Road
Parsua Bashi
١٢٨صفحه
به زبان انگلیسی و ترجمه شده به زبان آلمانی
Kein&Aber-Verlag
ISBN: 3-0369-5238-1

Sunday 4 February 2007

زیبا اما خطرناک

اینکه حالا چرا اگر زنان کتاب بخوانند خطرناک می شوند؟ یا چرا زنان کتاب خوان برای مردان هنرمندی از دورر گرفته تا هوپر تا این اندازه جالب بوده اند که موضوع نقاشی و عکس آنان قرار بگیرند؟
هایدن رایش پاسخ می دهد که: زیرا خواندن کنجکاوی می آورد، خواندن آدم را منتقد می کند، خواندن هوش آدم را بالا می برد. ماری فون ابنر- اشنباخ هم نظرش این است که به محض این که یک زن دانشش افزوده شود، سؤالاتش هم به دنیا پا می گذارند. دیگری هم معتقد است که با خواندن، در سر زنان اتفاقی می افتد که با نقشهء زندگی ای که دیگران برایش کشیده اند جور در نمی آید.
و خیال پردازی های ناشی از خواندن با آنها کاری می کند که از سه «کا»ی مهم دنیا بازشان می دارد
Kirche, Küche, Kinder
بچه ها، آشپزخانه، کلیسا
لوره آدلر تاریخ نویس فرانسوی و استفان بولمان آلمانی حدود دو سال پیش از مجموعهء تصاویر نقاشی و عکس هنرمندانی (از دوره هایی بین قرن سیزدهم تا بیست و یکم) کتابی را به زبان آلمانی به نام «زنانی که کتاب می خوانند، خطرناکند» گردآوردند که این کتاب ١٦٠ صفحه ای متمرکز بر یک موضوع است: زنان کتاب خوان! زنانی سرشار از اعتماد به نفس، پر احساس و گاه تنها و گوشه گیر در حالی که در بسیاری اوقات جادوی کتاب آنها را غرق در خود کرده است و کتابخوانی شان گاه پر رمز و راز می نماید. ورق زدن کتاب و مرور تاریخی که این زنان کتاب خوان طی هشت صد سال گذشته پشت سر گذاشته اند، آدمی را وسوسه می کند تا افکار و رؤیاهای آنان را حدس بزند و در عین حال به این فکر بیاندازد که چه کتابی در دست دارند؟ فقط یک چیز مسلم است و اینکه آنها در حال خواندن کتاب آشپزی و یا فنون خانه داری نیستند. اثری از پیتر جانسن الینگا، ٧٠-­١٦٦٨
از میان متون پیشگفتار پی می بریم که با آزادی بیشتری که زنان طی قرنهای بعد به دست آورده اند، یعنی بین قرنهای هفدهم و نوزدهم فقط دربارهء چه و چطور خواندن نبوده بلکه دربارهء محل خواندن نیز تصمیم می گرفته اند.
و یکی از مکانهای محبوب برای خواندن بی مزاحمت، اتاق خواب است. این نقاشی ها و عکسها به ما فرصتی می دهند تا زنان کتاب خوان را در بسیاری از لحظات حتی بدون لباس (اثری از سوزانه والادون و دختر کتابخوان اثر تئودور راسل (٨٧­-١٨٨٦) )ببینیم که با توجه به شرایط موجود آن زمان، امری غیر طبیعی به حساب می آمده است.

یکی از این نقاشی ها (اثری از ورمیه ٦٤­-١٦٦٣) زن حامله ای را در حال خواندن نامه ای نشان می دهد که آن را با دو دستش گرفته است و از حالت لبهای زن مشخص است که دارد آن را با صدای بلند می خواند. شاید نامه ای از طرف همسرش باشد. نمی توانیم بگوییم خبری را که می خواند، بد است یا خوب اما احساس وی در صورتش ماهرانه به نقش کشیده شده است.

در این میان از عکس مرلین مونرو (اثری از اِو آرنولد) در حال خواندن اولیس ِِ جیمس جویس هم نمی توانیم چشم بپوشیم. وی در برابر دوربین ژستی نگرفته است و چنان غرق در کتاب است که دهانش نیمه باز مانده. جالب تر از همه تمرکز وی بر کتاب است و آنچه در آن لحظه در مغزش می گذرد!!


در اثری از ادوارد هوپر (با نام اتاق هتل) زنی را نشسته بر تختخواب هتلی می بینیم که چمدانهایش آماده در کنارش گذاشته شده اند.

زنی که هم جنسانش در قرنهای اخیر بهای بالایی را برای آزادی کتاب خواندن پرداخته اند. این که چه کتابی می خواند را نمی دانیم اما اندام خمیده اش ساعات مطبوع کتاب خوانی زنان نقاشی های دیگر را برایمان تداعی نمی کند.

یکی از تصاویر دیدنی دیگرکتاب عکسی است از لی میلر، عکاس آمریکایی و دوست صمیمی اش تانیا رام که پدرش تئودور میلر از آنها گرفته است. علی اسمیت در روزنامهء گاردین دربارهء این عکس نوشته بود، خواندن در کنار کس دیگری که او هم می خواند، یک نوع توافق به حساب می آید...آدم وقتی می تواند کنار کس دیگری به این راحتی بخواند که با او خیلی خودمانی و در کنارش خود واقعی اش باشد.

و مادام ژینوکس اثر وان گوگ که از خواندن دست کشیده و در افکار خودش فرو رفته است و یا خواهران ِ کارل کریستین کنستانتین هانسن (١٨٢٦) که خواهر جوانتر به خواندن خواهر بزرگترش با دقت گوش می دهد


تصویر روی جلد کتاب نیز اثری است از ماتئو کورکوس با نام رؤیاها . در آن تصویر زن جوانی را می بینیم که به جای آن که نشان دهد برای موانع دورو برش ذره بهایی قائل است و یا به گلبرگهای رز پرپری که در اطرافش ریخته اند (و می تواند حکایت گر عشقی باشد) اهمیتی می دهد ، گویی می خواهد به تماشاگر بقبولاند که بیشتر دوست دارد کتاب بخواند!

منابع

زنانی که کتاب می خوانند خطرناکند، نوشتهء لوره آدلر و استفان بولمان

زبان: آلمانی
ISBN-10: 393804506X
ISBN-13: 978-3938045060


لینکی در این باره: نگرانی مردان از مطالعهء زنان

Friday 2 February 2007

بارقهء هنری

بارقه یا جرقهء هنری بخشی از کار هنری به حساب می آید. اگر وارد آتلیه ای شوید و به شمار آثارهنرجویان آن آتلیه نگاهی بیاندازید معمولاً از نظر موضوعی تنوع زیادی میان آنها نمی بینید، اما پی می برید که هریک از آنها با دیگری متفاوت است. در میان آنها گاهی اثری را مشاهده می کنید که به طور کلی با بقیه تفاوت دارد، این همان بارقهء هنری است. اخگری که از خود وجود هنرمند بیرون می آید و به اثر او راه پیدا می کند تا جایی که همگان می توانند صدای آن را به وضوح با گوش جان بشنوند. اگر کلمهء نقاشی را در گوگل تایپ کنید، و به آثار هنری هنرمندان توجه کنید، پی می برید که در آن آثار هم گاهی این بارقه دیده می شود و گاهی هم نه. هر هنرمندی فارغ از آن که هست، این بارقه را در خود دارد، اما در اثر برخی از هنرمندان با شدت بیشتری خود را فریاد می زند و خودش را با اطمینان، جسارت و یگانه بودن در کیفیت هنر به نمایش می گذارد.
بارقهء هنری از روح هنرمند بر می خیزد و نشانه ای است از پذیرفتن خود و اطمینان درونی هنرمند از دانش هنری اش.
هنرمند هوشیاری اش را رها می کند و اجازه می دهد تا صدای درونش او را بدون ترس و یا هر گونه داوری هدایت کند.در این ویدئو، نحوهء برخورد مردم به اثر هنری را ببینید. این نتیجهء وجود بارقهء هنری در خلق اثر است و بی کم و کاست در کار هنرمند و نگاه مردم به آن پیداست!!

دربارهء من

این صفحه را باز کرده ام تا در باب موضوعاتی بنویسم که که به نوعی مشغولیات ذهنی منند، همیشه یا درباره شان می خوانم و یا به آنها فکر می کنم. باشد تا از این راه فرصتی هم برای بحث و تبادل نظر با شمایی فراهم بیاید که نوشته هایم را می خوانید.
از مهمترین علاقه های من نقاشی است که البته دلایل بسیاری هم برای آن دارم.
برخلاف نظر زیگموند فروید، جنگ و خونریزی را امر اجتناب ناپذیر بشرنمی دانم و باور دارم که سرشت انسان از خمیره ای آمیخته با نور و عشق و رنگ ساخته شده است. هنر را نتیجهء بی بدیل این آمیختگی می دانم.
ترکیب رنگ و علم رنگ شناسی را بسیار دوست دارم، چنان که معمولاً آثارهنرمندان مورد علاقه ام نیز سرشار از رنگ و احساسند. نقاشانی چون پیسارو، مونه، کلیمت، سزان، شاگال، ماتیس و.....که ذکر نام تمامی آنها در این دفتر نمی گنجد.
این که هنر چه نقشی در زندگی ما بازی می کند و تا چه حد در برابر آن مسئولیم، سؤالهایی هستند که هنوز پاسخ قاطعی برای آنها نیافته ام. اندی وارهول معتقد است هر روز بیش از پیش با تصاویر بمباران می شویم، تا جایی که دیگر از خود واقعی ما جز گوشت و خون چیزی باقی نمی ماند و هر چه می گذرد بیشتر به تندیسی بی رنگ و رو و کسالت بار تبدیل می شویم. آیا نقش هنرمند یادآوری خود واقعی انسان است؟ آیا هنرمند هست تا آدمیان فراموش نکنند که چه بوده و هستند؟...... دوست دارم پاسخ پرسشهایی از این دست را بیابم.